ღمعادلهیعشق/دلنیــــــا๛
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 #معادلهیعشق #پارت_366
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
❤️🌹❤️🌹❤️🌹
🌹❤️🌹❤️🌹
❤️🌹❤️🌹
🌹❤️🌹
❤️🌹
🌹
#معادلهیعشق
#پارت_367
سکوت کردم و احساس عذابوجدان در من شدت گرفت و به این فکر میکردم چه لباسی با این ملاقات انتقامی
تناسب دارد. آری! من میرفتم تا انتقام زندگیام رو از او بگیرم. انتقام هر آنچه رو که بابت غرور مزخرفش از دست
داده بودم. مگر سهم من از آن دریای چشمانش چه بود که اینطور بیتابانه از من دریغ کرده بود؟ آری! میرفتم تا
انتقام بیمهریهای اخیرش با مهشاد رو بگیرم؛ اینکه خواهرم با من درددل کرده بود، اینکه از رفتارهای سرد فرهاد
با خودش گفته بود، اینکه به صورت غیرمستقیم از من خواسته بود تا پایم رو از زندگیاش بیرون بکشم. مگر همین
فرهاد نبود که در لسآنجلس عاشق خواهرم شده بود؟ پس حالا چطور ادعای عشق و عاشقی با من میکرد؟
میخواستم برای همیشه دُمِ این گربهی بیصفت رو قیچی کنم تا اینطرف و آنطرف بنشیند و صحبت از مذاکره ی
مستقیم با من کند. وقتی مادرم با خوشحالی از اتاق بیرون رفت، دست بردم و شمارهی فرهاد رو گرفتم. طولی
نکشید که صدای خشک و عصاقورتدادهاش پشت گوشی پیچید.
- بفرمایید؟
مثل همیشه عصبی و مغرور بود، درست مثل همان سالها. محکم و باصالبت، مثل خودش بدون سالم و
احوالپرسی جواب دادم:
- میخوام ببینمتون جناب رادمهر!
***
فرهاد
گوشی رو قطع کردم و برگههای مقابلم رو کناری انداختم. نفس حبسشدهام رو بیرون دادم و دکمهی باالییِ پیراهنم
رو باز کردم. وینستونالیت خوشرنگی رو به آتش کشیدم و به حسابهای به هم ریختهی شرکت خیره شدم. چند
وقت بود به سیگار لب نزده بودم؟ یک هفته؟ یک ماه؟ دوماه؟ درست به خاطر نداشتم؛ اما میدانستم تا ذهنم به هم
نمیریخت، به نیکوتینِ این الغرِ خوشرنگولعاب پناه نمیبردم. دست بردم و تقویم جیبیام رو درآوردم، تقویم
شخصیام. از آخرینباری که سیگار کشیده بودم، حدود پنج ماه و ده روز میگذشت؛ یعنی روز عقد داریوش و راحله.
درست همان روز بود که کتم رو یکطرفه روی شانهام انداخته بودم و این یعنی شکست. خندهام میگرفت از
عادتهای مسخرهای که داشتم، از این تحلیل عجیبغریب شخصیت خودم. نمیفهمیدم چرا؛ اما این روزها بیشتر
دوست داشتم خودم رو بشناسم تا دیگران. نمیدانم. شاید بزرگترین ضعف زندگی من نشناختن خود واقعیام بود!
شاید پاسخ در درون خودم بود! شاید! اما حقیقت همیشه ثابت بود. اینکه من، فرهاد رادمهر، با آنهمه دکوپز و
مدارک و تحصیالت یو.سی.ال.ای باز هم یک بازنده بودم. اینکه راحله رو نداشتم، برای من حکم شکست رو داشت.
حکم باخت و شاید امروز بزرگترین قمار زندگیام رو میکردم. قمار عشق، یک نوع دوئِل که عجیب بین دوخواهر
رواج پیدا کرده بود. نگاهِ سرسریای به حسابهای کارخانه انداختم. نهخیر! بیفایده بود. باید یک حسابدار خبره گرفت