🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
❤️🌹❤️🌹❤️🌹
🌹❤️🌹❤️🌹
❤️🌹❤️🌹
🌹❤️🌹
❤️🌹
🌹
#معادلهیعشق
#پارت_342
خیلی بحث لوس و بینمکی راه انداختید. این چرتوپرتا چیه؟
لبهی میز رو گرفت و صندلیاش رو به عقب هل داد و با حالت قهر از جا بلند شد. در دلم گفتم »آقاداریوش خبر
نداری. من هم عشقمو فدا کردم که االن اینجا با این وضع پر از عذاب نشستم و نمیدونم با خودم چندچندم.«
نیمنگاهی به چشمهای راحله کردم و آرام سرم رو پایین انداختم.
- البته به حرف نیست؛ به عمله. پای عمل که میرسه مرد از نامرد مشخص میشه.
مهشاد گیجوگنگ نگاهم میکرد و راحله مثل لبو سرخ شده بود. داریوش دست راحله رو گرفت و اجازه نداد دور
شود.
- بشین راحله! حاال یه چیزی گفتیم دیگه. اصالً آقا ببخشید! من هم عشقمو نجات میدم. تو ناراحت نشو.
کیفش رو به دست گرفت که مهشاد هم لب باز کرد.
- آبجیجان ولشون کن. اینا فقط حرف میزنن و اال به خدا هیچکدومشون جرئت نمیکردن نزدیک بشن، چه
برسه بخوان انتخاب کنن کدوممونو نجات بدن.
تونیک و شال راحله بهخاطر ایستادن و بیرون آمدن از زیر چتر، خیس شده بود. خدمتکار کافه با شلوار و جلیقهی
بلند و چتر به دست نزدیک میشد تا آن رو باالی سرمان بگیرد. بندهخدا فکر میکرد قصد رفتن داریم.
***
مهشاد
دو-سه روزی بود که هوا گرم شده بود. محوطهی ویال برای یک شام دورهمی جان میداد. نور المپهای
فانوسمانند و طرحدار حیاط سرسبز رو مثل حیاطهای قرن هجدهم کرده بود و کمی لرز به بدن میانداخت.
صدای ترقتروق زغال در باربیکیو، مثل آوردن اسم لواشک، دل آدم رو آب میانداخت. فرهاد پایش ایستاده بود و
بادبزن در یک دست و ژل آتشزا در دست دیگرش بود. گاهی فوت رو نیز چاشنی هوارسانی به زغالهای نایاب
انگلیسی میکرد. ایرانیجماعت هرجای دنیا باشد، بساط زغال و جوجهاش فراموش نمیشود. فقط نمیدانم از کجا
در انگلستان این بساط ایرانی پیدا کرده بودند.
باباکاظم لگن بزرگ مرغهای تکهشده رو از آشپزخانه میآورد.
- بهبه! امشب این جوجه با روح و روانتون بازی میکنه.
فرشاد خوشمزگی کرد.
- جای حاجآقاسبحان خالیه که ببینیم حکم این جوجه چیه؟
باباکاظم زبانش رو با آبوتاب در دهانش چرخاند.
- چی میگی پسر؟ خودم بسملشون کردم. ذبحشون اسالمی و رو به قبله و دقیق بود.