🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
❤️🌹❤️🌹❤️🌹
🌹❤️🌹❤️🌹
❤️🌹❤️🌹
🌹❤️🌹
❤️🌹
🌹
#معادلهیعشق
#پارت_343
فرشاد سیخ به دست ایستاده بود و انتظار رسیدن جوجهها رو میکشید. سمیهخانم از پنجرهی آشپزخانه بیرون رو نگاه
کرد و دوباره سراغ قابلمهی برنج خوشعطر ایرانیاش رفت. فرشاد سربه سر باباکاظم میگذاشت و جوجه سیخ
میکرد.
- حاجی زعفرونش مال کجاست؟ مشهد خودمون یا اسپانیای خودشون؟
باباکاظم در ادامهی الله اکبرش گفت:
- چه فرقی میکنه بچه؟ اسپانیا و مشهد دیگه چه صیغهایه؟
فرشاد سیخ پر از کتفوبال رو روی سینی گذاشت و شانهها و ابروهایشو بالا داد و چشمانش رو گرد کرد و
پوزخندی موذیانه زد.
- د حاجی برای پایه گذار مکتب جوجیسم در ایاالت متحده آمریکا فرق میکنه جنس مواد چی باشه. درسته ارشد
معماری میخونم؛ اما تازگی از تز پی.اچ.دی جوجیسم هم دفاع کردم.
باباکاظم از گوشه ی چشم، چشمغره رفت. فرشاد بادش خوابید و انگشت آبلیمویی و زعفرانیاش رو بالا آورد و
تأییدآمیز نشان داد.
- البته با ذبح اسلامي!
باباکاظم با خنده پسکلهاش زد.
- دور از جون اون خدابیامرز، پدرسوخته!
خندهام گرفت و قهقهه زدم.
- فرشاد خالی بند! پس چرا توی این یه سال یه جوجه به ما ندادی؟
فرشاد تروفرز جوجهها رو به سیخ میکشید.
- خب دختر خوب! تو که توی کلوپ مکس نیومدی.
با ابرو به باباکاظم اشاره کرد و گوشهی لبش رو گاز گرفت. سرخ شدم و جواب دادم:
- آره خب، راست میگی.
سیخ دیگری برداشت.
- البته همهی جوجه ها در کلوپ مکس هم به ذبح اسلامی نایل میشدند.
صورت فرهاد و کامرانخان بهسمت سروصدا و جیغ جیغ دخترها برگشت. بهسمت آلاچیق بزرگ قرمزرنگ رفتم.
ماجرای زندایی انیس و لوسکردن گلپسرش شروع شده بود.
- ولش کنید پسرمو. یه خیار که این حرفا رو نداره. این از زنت و این هم از خواهرات، دیگه دشمن نمیخوای. بیا
داریوشجان دورت بگردم! این خیارو الان برات پوست میگیرم.