هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
ادامه درس 👆
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#تفسیر_سوره_نور
#لطفا_توجه_بفرمایید
👇👇👇
❣برای جمع آوری و نوشتن
مطالب و #درس ها
وقت گذاشته می شود
درس #پنجم
#آیه 2⃣ 👇
❤️"الزّانِیةُ وَ الزّانی فَاجْلِدوا کلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ وَ لا تَأْخُذْکمْ بِهِما رَأْفَةٌ فی دینِ اللهِ إنْ کنْتُمْ تُؤْمِنونَ بِاللهِ وَ الْیوْمِ الْاخِرِ وَ لْیشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنینَ.
❣در این #آیه سه
مطلب بیان شده
اول این که #زنا کار،
اعمّ از #مرد و #زن،
باید مجازات شود و
مجازاتش را هم #قرآن
تعیین کرده است:
❣#صد تازیانه.
صد تازیانه باید به
#مرد #زنا کار زده شود
و
همین طور صد تازیانه
به #زن #زناکار.
❤️مطلب دوم:
به مؤمنین آگاهی میدهد که
در مورد این مجازات مبادا تحت تأثیر #عواطفتان قرار بگیرید،
مبادا #دلتان به رحم بیاید
و بگویید [با خوردن[ صد تازیانه #دردش میآید
پس یک #مقدار از آن را اجرا
#نکنیم،
که اینجا جای #رحم نیست
میگوید
مبادا در اینجا #عواطفتان به هیجان بیاید و سبب شود
که عملًا #تسامحی در اجرای این حد قائل شوید
و به اصطلاح امروز یک وقت
فکر نکنید
این #عمل «غیر انسانی» است؛
نه، «انسانی» است
❣مطلب سوم:
این مجازات را در
#خفا انجام ندهید،
چون این #مجازات برای این است که #دیگران عبرت بگیرند.
حتماً یک #جمعی از #مؤمنین باید در موقع اجرای این مجازات
حاضر و ناظر باشند و
ببینند.
❣مقصود این است که وقتی
این حکم #اجرا میشود
باید به گونهای اجرا شود که
#همه مردم آگاه شوند
که #فلان مرد یا #زن #زنا کار این حد دربارهاش اجرا شد،
نه این که #مخفیانه اجرا شود،
باید علنی اجرا شود.
❣#فلسفه #مجازات
راجع به #قسمت #اول که دستور مجازات زناست
چند مطلب را باید عرض"کرد
( ادامه دارد )👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
این داستان واقعی ست👇👇👇
📚داستان: #آخرینبازدید
#قسمت اول
۳۰ شهریور ۱۳۹۶ بود، گوشی صادق زنگ خورد.متوجه مکالمه شون نشدم اما بعد اون زنگ از لبخند و نگاه صادقم فهمیدم که خیلی خوشحاله.
گفتم:پسرم کی بود ؟
گفت: دانیال بود مامان. بالاخره تموم شد😍 و با هم آشتی کردیم، شیرینی آشتی کنون هم امشب دعوتم کرده برای شام بریم بیرون.
دانیال رفیق بچگی تنها پسرم بود،همیشه باهم بودن،هروقت غذای خوشمزه ای میپختم به دانیال زنگ میزدم و میومد.اگر هم لباسی برای صادق میخریدم برای اونم تهیه میکردم دلم نمیومد برا دانیال هم نخرم، صادق پیشانی ام را بوسید و گفت نگران نباش مامان زود برمیگردم و بعد دوش گرفت و رفت.
نمیدانم چرادلشوره عجیبی داشتم.بی دلیل سر درد گرفته بودم.دخترم عسل سفره رو پهن کرد، شام را با بی میلی خوردم. علی ،همسرم گفت: چته؟ گفتم نمیدونم چرا امشب دلم مث سیر و سرکه میجوشه،
چند بار به صادق زنگ زدم اما جواب نداد.دلشوره م بیشتر شد.سابقه نداشت جواب تلفنم رو نده.
به عسل گفتم: دخترم، به تلگرامش پیام بده ببین جواب میده.
بی فایده بود.نه مامان آنلاین نیس،اینو دخترم گفت و رفت توی اتاقش تا وسایلاشو برای رفتن به مدرسه حاضر کنه اخه بزودی ماه مهر و مدرسه شروع میشد.
من بودم و یک دنیا دلشوره و درد.علی گفت:بیخودی نگرانی خانوم،همین الانه که بیاد حتما جاییه که نمیتونه جواب بده.هر جا رفته الان پیداش میشه عزیزم.
گفتم،خدا از دهنت بشنوه.
رفتم توی حیاط نشستم.نمیخواستم اضطرابم رو بیشتر ازین انتقال بدم به خانواده.برای همین رفتم ودر حوض توی حیاط وضو گرفتم و نمازم خواندم.سردی آب هم آتش درونم خاموش نکرد.نمازم رو خواندم و باگریه گفتم خدایا پسرم رو بتو میسپارم،خدایا زودتر برگردونش.
گوشیمو آوردم و توی حیاط یواشکی چند بار دیگه به صادقم زنگ زدم امادریغ از یک جواب.
اولین بار بود که صادق اینگونه تماسهای مرا بی جواب می گذاشت.یادم افتاد که گفت شام میره پیش دانیال برای همین سریع رفتم توی مخاطبام و شماره دانیال رو گرفتم.چند زنگ خورد امااون هم جواب نداد.دلهره م بیشتر شد.
باخودم گفتم نکنه تصادف کردن؟
نکنه بلایی سرشون اومده،نکنه.علی اومد و وقتی اضطرابمو دید گفت چیزی شده خانوم؟
با اضطراب و ناراحتی گفتم،به دانیال هم زنگ زدم علی،جواب نداد.نکنه بلایی سرشون اومده.نکنه تصا....علی حرفمو قطع کرد و گفت:زن،زبونت گاز بگیر،این چه حرفیه،به خدا توکل کن،نمیدونستم چرا نمیتونم مث علی آرام باشم.توی حیاط،دیوانه وار راه میرفتم،حس کردم صدای صادق بگوشم خورد که صدایم کرد.سمت در رفتم و گفتم: جان مادر ! اومدی؟
در رو که باز کردم شوهرم اومد و گفت :صادق اومد؟ دیدی گفتم بیخودی نگرانی.
حرفش تموم نشده بود که دروباز کردم اما هیچکی پشت در نبود.من خیالاتی شده بودم؟
شوهرم هم نگران شده بود،اما به روی خودش نمیاورد،میشناسمش.هروقت نگران میشه نگاهش ازم میدزده.امشب هم همش سعی میکرد با من چش تو چش نشه.گوشی در دستم زنگ خورد.انگار دنیا رو بهم دادن وقتی شماره دانیال رو دیدم.زنگ خورده و نخورده سریع جواب دادم .گفتم دانی جان ،صادق پیش تویه؟نیومده خونه. دانیال باخونسردی جواب داد و
گفت: صادق نیومده؟خیلی وقته که از من جدا شده،اومد باهم بودیم.شام خورد و گفت سردرد دارم و رفت،گفت میرم خونه که بخوابم و استراحت کنم.
دلهره م بیشتر شد و با من و من گفتم :
پسرم،تروخدا اگه خبری شد و یا بهت پیام داد ویا زنگ زد بهم خبر بده.
دانیال گفت:چشم مادر ولی نگران نباش تا صبح اگه پیداش نشد خودم میام و تمام شهر رو زیر و رو میکنم تا پیداش کنم،برمیگرده نگران نباش.
ان شب تا صبح نخوابیدیم،هزاران بار زنگ زدیم به صادق اما دریغ ازیک جواب.
همسرم از من بدتر،ساعت هشت و نه بود که دانیال و چن تا دوستاش اومدن،دوستاشو یکی دوباری همراه صادق و دانی دیده بودم
سمتشون رفتم و با گریه گفتم دانیال جان،صادقم نیومده.دستم به دامنت.برو هرجا رو میشناسی بگردوپسرم پیداکن.
دانیال گفت:مادر جان،نگران نباش صادق بهم گفت که شایدهم بره تبریزپیش دوستش،شایدهم نرفته.پیداش میکنیم سپس سوارپراید شدندورفتن دنبال صادق.تقریباهمه همسایه هاخبردارشده بودند.ماهم به کلانتری،برنگشتن صادق روخبرداده بودیم،همه دنبال ردی ازصادق بودیم،اماازپسرم هیچ خبری نبود.همه همسایه ها و فامیل گریه وزاری منو که میدیدن،بهم دلداری میدادن و میگفتن به خدا توکل کن.همه دستها رو به آسمان،همگی دست به دعابودیم تاخبری ازصادقم بیابیم اماافسوس که هیچ خبری نبود.ثانیه هابه سال میگذشتند،مانند دیوانه هاشده بودم،همش صدای صادق درگوشم میپیچیدکه صدایم میکرد.ازبین جمعیت بلند میشدم ودر روبازمیکردم ومیگفتم جانم پسرم.اما توهمی بیش نبود.دوروز به دو قرن گذشت.تا اینکه تلفن خانه زنگ خورد.
ادامه دارد...
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
این داستان واقعی است: #آخرین_بازدید
#قسمت سوم
همراه دوستان صادق و همسایه ها تمام شهر و پارک ها رو گشتیم،اما خبری نشد که نشد.به برادرم چند بار زنگ زدم اما جواب نمیداد.به ناچارخسته و مستاصل همراه شوهرم کنار اداره برق ماشین رو نگه داشتیم. همان لحظه برادرم زنگ زد و گفت :آبجی کجایی؟ گفتم جلو اداره شما.
گفت:سریع برید خونه مامورای اگاهی میان برای بازجویی!
گفتم: بازجویی چی؟چیزی شده؟صادقم تصادف کرده؟پیداش کردن؟ تروخدا بگو
گفت: نه خواهر جان،نگران نباش دارن دنبالش میگردن،برای اونه ،میخوان دقیق ازت بپرسن تا بتونن پیداش کنن...
بدون فوت وقت، سوار ماشین و راهی منزل شدیم.برادرم وقتی اصرار دانیال رو برای اطلاع ندادن به پلیس دیده بود،بدون اطلاع ما به آگاهی رفته بود و تمام گم شدن صادق را به همراه کلیه مشخصات صادق و دوستاش به پلیس اطلاع داده بود.برای همین تلفنی از من پرسید که صادق چه وسایلی همراش داشت و من گفتم که کلیدهاش،انگشتر و بیست هزار تومن پول...
بعد از کمی مامورا همراه برادرم-خبات-رسیدن.
به محض اینکه وارد خانه شدند سریع سمت اتاق صادق رفتند،بیشتر وسایل صادق را برداشتند.دفترخاطرات،یادداشتهاش،حتی برخی از وسایل شخصی مثل زنجیر گردنی که اسم دانیال روش بود و صادق تا سه ماه قبل که با دانیال قهرنبود همیشه به گردن داشت😔
مامور وقتی از اتاق صادق بیرون آمدازمن پرسید:
+مادر! پسرت از کی خونه نیومده؟
-چهار روز پیش
+چرا چهار روز پیش به پلیس اطلاع ندادین؟؟
- (با نگرانی گفتم)جناب سروان،دوست صمیمی پسرم،دانیال میگفت که نیاز نیس ماخودمون هرجا باشه پیداش میکنیم
+(سری با تاسف تکان داد)میدونی اگه روز اول اطلاع میدادین شاید خیلی چیزا فرق میکرد؟؟
- چیزی شده؟مگه پسرم چیزیش شده؟ تروخدا بهم بگین.
+هنوز هیچی مشخص نیس،فقط هرچه سریعتر بیایین آگاهی،سریع
-گفتم،شوهرم از دیشب چیزی نخورده یه چیزی براش بیارم میاییم خدمتتون
+ نخیر خانم،اصلا،وقت رو تلف نکنید همین الان با شوهرتون بیایین.
چهار روز بود که خواب و خوراک نداشتیم.درد عجیبی سراپای وجودم رو فراگرفته بود،در دل همش ایت الکرسی میخواندم پسرم رو پیدا کنیم.
تا ساعت شش عصر ازما سوال و جواب کردند.
یهو شوهرم فشارش افتاد و نزدیک بود که بیفته .
به ماموره گفتم،جناب سروان شوهرم فشارش افتاده،دخترمم از مدرسه که اومده معلوم نیس کجا رفته .اگه اجازه بفرمایین بریم و زود برمیگردیم.
+بسیار خب،برین ولی تا قبل ساعت ۷ عصر برگردین.
- چشم
منم دست کمی از شوهرم نداشتم،بی خبری درد بزرگیست.آنهم چهار روز بیخبری از پاره تنت.
توان راه رفتن نداشتم.با هرسختی بود همراه شوهرم رفتیم،عسل را که منزل همسایه مون رفته بود برداشتیم و سه نفری رفتیم از یک مغازه چن ساندویچ کبابخریدیم،همانجا کنار خیابان شوهرم و دخترم ساندویچ را خوردند ولی هرچه اصرار کردند من نتوانستم چیزی بخورم.
گوشی علی زنگ خورد،برادرم بود.گفت :کجایین
گفت:جلوخانه
برادرم کاظم با ماشینش ماروسوارکرد،شروع کرد به سخنرانی کردن که تو زن مسلمان و صبوری هستی،با ایمانی و فلان و فلان
گفتم :حاشیه نرو،بگو چی شده؟صادقم چیزیش شده؟تصادف کرده.؟
برادرم انگار توان گفتن حقیقت رو نداشت،گفت :نه خواهرم،هیچی نیس،درکل گفتم تا آمادگی پذیرش هر چیزی رو داشته باشی.شایذ صادق تصادف کرده باشه یاهر چیز دیگه...فقط تو امادگی هرچیزی داشته باش..اینو گفت وساکت شد
به آگاهی که رسیدیم،برادر شوهرمم به جمع اضافه شده بود
چشماشون کاسه خون شده بود.من و شوهرم درمیان نگاههای هراسانشان دنبال حرفی،خبری از صادقمون میگشتیم.
آتش داغ اضطراب و درد بیخبری من و شوهرم،با کلام سرد و بی تفاوت مامور آگاهی به شوک وحشتناکی تبدیل شد که گفت:
خانم،آقای برمکی.جنازه کاملا سوخته شده پسرتان در بیابانی اطراف شهر توسط یک چوپان پیداشده..
برادر و برادرشوهرم ، بغضی که قبلابخاطرما پنهانش میکردند روبا فریاد و گریه و زاری شکستند..
شوهرم بر زمین افتاد و همه سمتش رفتند و من،من مانند دیوانه ها هذیان میگفتم.یک کم میخندیدم،یهو گریه میکردم،دادمیزدم،گفتم دروغه.مگه شهر هرته؟مگه داعش اومده توی شهر؟مگه مملکت بی قانونه که پسر دسته گل منو بسوزانن و پرت کنن توی بیابان؟اخه به چه جرمی؟کی این کارو کرده؟مسلسل وار داد میزدم و سوال میکردم..برادرم مرا در آغوش گرفت و تلاش کرد آرامم کند.هرجور شده مرا سوار ماشین کردند و به سمت خانه رفتیم تا به خانه رسیدیم همش با صدای بلند مینالیدم و فریاد میزدم،همه عابران به ماشین ما که دیوانه وار فریاد میزدم نگاه میکردند،
بیان قسمتی از ماجرا به روایت دایی خبات:
به کسی نگفتم و به پلیس اطلاع دادم،اخه حرفای غیر منطقی دوستان صادق که اصرار داشتند خودشان رسم مردانگی رابه جا بیارن و صادق رو پیدا کنند به مذاقم خوش نیومد پس...
ادامه دارد....