#یڪ_جرعہ_ڪتاب📚🌱
مادر آرام آمد تو و احمد را که کنار صندوق دید، فهمید دنبال چه میگردد.
همان طور به انتهای زیرزمین رفت. ساکی را آورد و گفت: «چقدر هم سنگین است. مجید عصر آمد گفت بعد از سخنرانی در مسجد، دو مأمور تو را با خودشان بردهاند. آمدم اینها را جای مطمئنی گذاشتم.»
احمد با دهان باز، نگاهش را به مادر دوخت.
مانده بود مادر کی متوجه موضوع شده.
نشست روی صندوق و نفسش را با صدای بلند بیرون داد.
مادر ساک را جلوی پای احمد گذاشت و گفت: «مادر، حالت خوبه؟ نباید اینها را توی خانه بگذاری. برایتان دردسر میشود.»
-شهیدسیداحمدرحیمی
-پرواز
#یڪ_جرعہ_ڪتاب📚🌱
نمیدانی چه سرنوشتی در انتظارت است. به خانهای کوچک و کلنگی میرسی. درِ چوبیاش باز است و سر در را چراغانی کردهاند. امروز سالروز تولد امام حسین (ع) است. تو انتظار داری صدای جشن و سرور بشنوی، اما از خانه صدای ناله میآید. صدای نالهٔ زنی جوان! کالسکهای از راه میرسد. مردِ جوان همسرش را به طرف کالسکه میآورد تا زود به مریضخانه برساند. حالا تو آن همه ترس را فراموش کردهای. چرا که فکر میکنی به زودی ترس بزرگتری به سراغت خواهد آمد، اما صدای اذان میآید. ناگهان دریچهٔ سخاوت آسمان گشوده میشود، رعدی میآید و برقی و... باران!
فرش سفید خیابان به زلالی اشک جاری میشود در جویها. آنگاه صدای ونگ نوزاد با رعد در هم میآمیزد و تو تازه میفهمی وقتی بیم و امید به هم بیامیزد، چه پدیدهٔ زیبایی رخ مینماید!
تو تازه میفهمی در این کوچه میخواهند درسی به تو بدهند به نام بشارت و انذار...
-لوطیوآتش
-شهیدحسنباقری 🕊