eitaa logo
یادداشت‌های مجید محبوبی
121 دنبال‌کننده
54 عکس
24 ویدیو
1 فایل
تماس با من👇 @majidmahboobi
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت الثانی می‌فرمود: «یک‌بار سکته کنی، در حفظ رژیم غذایی جدی می‌شوی!» و خودش یک‌بار بعد از افطار نشسته و یک‌ونیم کیلو زولبیا و بامیه تناول فرموده و در جا سکته نموده و بعد ذلک، رژیم را جدی گرفته بود!... شگفتا که هنوز چاق‌تر و پهن‌تر از ما بود! یا اله الآکلین!
حکایت الثالث دست کوچک پسرش را فشار داد و او را به عُنف به جوف ماشین کشید و دادکشان برآورد: «میمون! زود باش! ذله‌ام کردی!» برافروخته بود. تبسمی نموده و گفتم:«تو را چه شده است خاتون؟» مدتی طولانی سکوت کرد و آن‌گاه گفت: «از وقتی بی‌شعور گذاشته و رفته، زندگی‌ام شده آخرت یزید!» صبورانه در قاب آینه نگریسته و سکوت نمودم. دو تیله‌ی سیاه درشت، حجم آینه را انباشته بود. هم‌زمان به این سو و آن سو چرخیدند و خاتون ادامه داد: «هرچه برای دیگران امام بود، برای ما شده بود شمربن ذی‌الجوشن!» آینه پر بود از خشم و تیرگی. تیله‌ها در میانه‌ی اندک سفیدی این سمت و آن سمت می‌پریدند: «بی‌شعور مزد و مواجب نداشت. سحر تا بوق کلب می‌نشست پای گِل و دلش خوشان بود که حکیمی است به قاعده‌ی خیام!» «کوزه‌گر بود؟» «آری! کوزه‌گر! تعداد کوزه‌هایش افزون بر هزاران باشد!» «پس ثمن این مواجیز را چه کرد بینوا؟» «الله اعلم!» «چند سال منکوح و منکوب هم بودید؟» «قریب به سی!» «عمارتی داشت؟... مرکبی؟» «آری، همه چیز داشت، الا مزد و مواجب! عمارت را هم به من بخشید و رفت ماتحت سگ هم آ‌ن‌ورتر!» «پس اهل و عیالش چه خوردند در این سال سی؟» «علی‌حده در فضای مجازی زمبارگی نیز داشت! با جماعت فنانهٔ فتانه و کاتب‌نما روی هم ریخته بود!» «معاذ الله! پس ملال از چیست که منطلق شده‌اید؟» «باز دوپایی بود که نان داغ به صبح می‌خرید و تنابنده‌ای بود که غر می‌شنید و موجودی بود که اسم مرد یدک می‌کشید و سایه‌ای بود بالای سر و به روز بد می‌شد رویش حساب کرد!» یا اله الزوجین!
حکایت الرابع وقتی بر شارع شدم، در نظرگاهم چیزی ننشست. برزن برهوت به نظر می‌آمد. آن‌گاه پرهیب شیخی ظاهر شد. تاتی‌کنان و عصازنان. مرکب بی‌اختیار به اقبال شد. شیخ تبسم نمود. دست به قبضه‌ی درب دراز کرد. گشادن در برایش صعب مستعصب بود. فی‌الحال گشود و مرا به اسم خواند: «استاد محبوبی!» خوشی ممزوج به شرم زیر بشره‌ی‌مان خلید که مردک عجوز مر مرا از کجا شناختی؟ نظر لطیفی نمود و آهی برآورد و گفت: «عشق و وابستگی چیزی نیست که کودک و بزرگ بشناسد!» و اشارتش به وجیزه‌ی ما بود. القصه او را معرفتی و خلقی و خویی عجیب بود. به گله گفتم:«خدا هیچ عزیزی را ذلیل نکند!» و مرادم این بود که من روزگاری عزیز بودم و حالا این مر مرا اسباب فرومایگی‌ست. قهقهه‌ای زد و گفت: «اگر بنا بر فرومایگی باشد من به آن سزاوارترم استاد!» گفتم: «این قصه چون باشد؟» گفت: «من روزگاری برای خودم آدمی بودم. بنگاهی معروف بودم. خانه بزرگان را من می‌خریدم و برو و بیایی داشتم، اما روزگار مرا از اوج عزت به حضیض ذلت نشاند. مرض ام‌اس گرفتم و دیدی که این چند قدم را چگونه برداشتم! هرچه از مال دنیا اندوخته بودم خرج این مرض دهان‌دریده کردم و هبائا منثورا!» فی‌الحال اندرزم داد که قدر سلامتی‌ام را بدانم و عافیتم را شکر گویم و ابداً ناشکری ننمایم که مال دنیا و عزت ظاهری را دوامی نباشد. کلام شیخ در من اثر نمود و از آن سفر تا حال هرگز از کار در احساس فرومایگی نکردم. یا اله المذلین!
حکایت الخامس از بخت انشوش ما باز خوردیم به شیخ و وی از مشایخ زنجان بود. شیشه را از دهشت بادهای موسمی بادیه‌ی قم بالا داد و قبضه‌ی دست بر لحیه نهاد و بگفت: «از تعزیت دوستی می‌آیم که مرگش مر مرا بار گرانی‌ست!» آواز دادم که: «یا شیخ! آن یار که بود؟» شیخ در گریستن آمد. اشک از گونه‌ها سترد و گفت: «در عهد جوانی عمارتی بنا کردم و به وقت خریف و باد و بوران و برف و زیغ نیمه‌تمام ماند و کار ما به عسر و حرج کشید. باری، کسی به یاری ما دست ندرازید، الا این مرد و حکایتش این بود که وی روزی با بقچه‌ای پول به نزد من شد و مرا عجب آمد که این شفیق خود آه ندارد با ناله سودا کناد، پس از کجا دست به این دفینه یازیده؟» بیشتر از شیخ، مر مرا عجب آمد. پس عجول‌معابانه گفتم: «چگونه بود حال او که هیچ نداشت و اما...؟» خواجه دست بر زانوی من نهاد و آهی برآورد و گفت: «چون عید نوروز رسید، ما با عیال به دیدن او شدیم و یا للعجب وقتی از در فرو شدیم، غرف او را خالی از فرش دیدیم، حساب کار دستمان آمد و فهمیدیم حکایت فتوت این جوانمرد چه بوده است!» شیخ این را بگفت و باز بر گریستن شد چون سحاب ربیع و در آن لحظه من به هر یک از دوستانم اندیشیدم، اندوه سراپایم را گرفت. یا رفیق من لا رفیق له!
حکایت السادس شبی ترک فعل نموده بوده و «شهریار» در صحبت من بود. به بلایایی که از بورس بدو رسیده بود، اشارتی داشت و چندان بگریستی که گفتی یکی از مشایخ نامی است در صلاة جمعه. سپس گفت: مجید! بدبخت‌تر از من که باشد؟ درآمدم: من و وی فی‌الحال گفت: و بدبخت‌تر از تو؟ گفتم: عورتی از عرب را می‌شناسم که رحم به اجاره جنین دیگران داده. اشک از چشمانش بسترد و گفت: کجای این شقاوت است حال آنکه او از راه حلال رزق بستاند؟ گفتم: شقاوت و مسکنت او را آن روز دیدم که مدت‌الاجاره منزلش به سر آمده بود و واسطه‌ای مرا به رؤیت آن منزل به قصد استیجار برده بود و خود عورة، خانه نبود و طفله‌ی صغیره را در منزل رها کرده و خود به سر کار رفته بود. وقتی به دیدن حمام سر پله طریق‌ شدم، سقف و دوش حمام را از حد اعتدال کوتاه‌تر دیدم و همان‌جا مرا گریستن افتاد که قامت زنان عرب به قاعده بلندتر از دوش حمام باشد و او این مدت اجاره را در آن منزل چگونه دوش می‌گرفته است؟ القصه، هر دو کرارا گریستیم و دوری در طرق شهر زدیم و افسرده‌حال به منزل مراجعت نمودیم.
حکایت السابع و از عداد معایب اسنپ یکی هم این باشد که از قبل ندانی مسافرت کیست و ماجرا دفعتا باشد و سریع و بی‌نظام. بسی اتفاق افتد که وی کسی باشد که نخواستی. کما اینکه یک سفر آن چنان شد. و او در شمار دوستان محبوب ما بود. و چندی بود که ما قهر بودیم. تا سوار شد و دیدگانش را به دیدگان ما گشود، پرسید: چگونه‌ای؟ گفتم: چگونه بود حال کسی که در دریا باشد و کشتی بشکند و ...؟ گفت: صعب باشد! گفتم: حال من همچنان باشد! گفت: از چه سبب؟ گفتم: مرا با عیال مناظره افتاد. کار بر ما دراز شد. هر یک می‌گفتیم من بر حقم! اتفاق کردیم که همدیگر را رها کنیم و کردیم. و در غم بودم تا مرکب به مقصد شد و حبذا او کلمه‌ای به لسان نیاورد و لکن تا مرکب متوقف شد، در بگشود و پای به زمین رساند، شعر مولانا «قیصر» را بخواند: دوستی را دوست معنی می‌دهد قهر هم با دوست معنی می‌دهد! و شگفتا بی‌آنکه نمره تلفن مصاحبت بدهد، گذاشت رفت. دلتنگ به خانه بازآمدم و ران بر زمین نهادم و در فکر فرو شدم. در خواب و بیداری آوازی شنفتم که تو ندانستی که یکی از دوست و یکی از زوجه بختی نداری؟