eitaa logo
یادداشت‌های مجید محبوبی
136 دنبال‌کننده
54 عکس
24 ویدیو
1 فایل
تماس با من👇 @majidmahboobi
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت الرابع وقتی بر شارع شدم، در نظرگاهم چیزی ننشست. برزن برهوت به نظر می‌آمد. آن‌گاه پرهیب شیخی ظاهر شد. تاتی‌کنان و عصازنان. مرکب بی‌اختیار به اقبال شد. شیخ تبسم نمود. دست به قبضه‌ی درب دراز کرد. گشادن در برایش صعب مستعصب بود. فی‌الحال گشود و مرا به اسم خواند: «استاد محبوبی!» خوشی ممزوج به شرم زیر بشره‌ی‌مان خلید که مردک عجوز مر مرا از کجا شناختی؟ نظر لطیفی نمود و آهی برآورد و گفت: «عشق و وابستگی چیزی نیست که کودک و بزرگ بشناسد!» و اشارتش به وجیزه‌ی ما بود. القصه او را معرفتی و خلقی و خویی عجیب بود. به گله گفتم:«خدا هیچ عزیزی را ذلیل نکند!» و مرادم این بود که من روزگاری عزیز بودم و حالا این مر مرا اسباب فرومایگی‌ست. قهقهه‌ای زد و گفت: «اگر بنا بر فرومایگی باشد من به آن سزاوارترم استاد!» گفتم: «این قصه چون باشد؟» گفت: «من روزگاری برای خودم آدمی بودم. بنگاهی معروف بودم. خانه بزرگان را من می‌خریدم و برو و بیایی داشتم، اما روزگار مرا از اوج عزت به حضیض ذلت نشاند. مرض ام‌اس گرفتم و دیدی که این چند قدم را چگونه برداشتم! هرچه از مال دنیا اندوخته بودم خرج این مرض دهان‌دریده کردم و هبائا منثورا!» فی‌الحال اندرزم داد که قدر سلامتی‌ام را بدانم و عافیتم را شکر گویم و ابداً ناشکری ننمایم که مال دنیا و عزت ظاهری را دوامی نباشد. کلام شیخ در من اثر نمود و از آن سفر تا حال هرگز از کار در احساس فرومایگی نکردم. یا اله المذلین!