#عاشقانه_شهدا🙃🍃
در زدند،پیک بود
نامہ آورده بود قلبم ریخت
فکر کردم شهید شده
وصیت نامہاش را آوردهاند
نامہ را گرفتم باز کردم
یک انگشتر عقیق برایم فرستاده بود
از جبهہ نوشته بود
این انگشتر را فرستادم
بہ پاس صبرها و تحملهاے تو
بہ پاس زحمتهایے کہ کشیدهاے
این را بہ تو هدیہ کردم
آرام شـدم... :)♥
همسر#شهیدعلیصیادشیرازی
ناراحتبود)):
بهشگفتممحمدحسینچراناراحتۍ؟!
گفت:خیلۍجامعہخرابشدھ،
آدمبہگناهمۍافته..
رفیقشگفت:خداتوبہرو
براۍهمینگذاشته...
وگفتہڪہمنگناهاتونرومیبخشم...
محمدحسینقانعنشدوگفت:
وقتۍیہقطرھجوهرمۍافتہ
روآینہ،شایددستمالبردارۍ!
وقطرھروپاڪکنۍ،ولۍآینہکدرمیشه..(:
شھیدمحمدحسینمحمدخانی🕊
شهیدانه
#شهدا
#شهادت
#شعبان
#دهه_فجر
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت بـیـسـت وشـشــم (خـدا هـم
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت وهـفـتــم
(جلـوه تـمــام عـیــار دنـیــا)
چند روز بعد دوباره اومدن سراغم ... این بار واضح براے معامله ڪردن بود ...
بهم گفتن ڪه من یه زخم خورده ام ... و اگر باهاشون همڪارے ڪنم یه تیر و دو نشانه ... هم انتقامم رو مے گیرم و هم هر چے بخوام برام مهیا مے ڪنن ...
ڪار، موقعیت اجتماعے، ثروت، جایگاه ... حتے اگر بخوام از لهستان برم و هر جاے دنیا ڪه بخوام زندگے ڪنم ... زندگے خودم و پسرم رو تضمین مے ڪنن ... و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزے باشم ...
در خواست هاشون رده بندے داشت ...
درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف ڪنم و اجازه بدم اونها روش مانور ڪنن و هر چے مے خوان بگن ...
درجه دوم، همڪارے ڪنم و خودم هم توے این سناریو، نقش بازے ڪنم ...
درجه سوم، خودم ڪارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرڪت علیه ایران بشم ...
و آخرین درجه، برائت از اسلام بود...
اگر نسبت به اسلام اعلام برائت ڪنم و بگم پشیمون شدم... تبدیل به یه قهرمان بین المللے میشم ... بهم مدال شجاعت و افتخار میدن ... زندگیم رو چاپ مے ڪنن ... ازش فیلم یا سریال مے سازن ...
حتی توے سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه ڪارے ڪردن ...
به خاطر استقامتے ڪه به خرج داده بودم ... و رد ڪردن تمام اون فرستاده ها ... حالا به یک باره ... قدرت، ثروت، شهرت ... با هم به سمت من اومده بود ... هر چقدر من، بیشتر سڪوت مے ڪردم و فڪر مے ڪردم ... اون ها برگ هاے بیشترے رو براے وسوسه و فریفتن من، رو مے ڪردن ...
- من براے همڪارے، یه دلیل مے خوام ... شما ڪے هستید؟ و از این ڪار من چه سودے مے برید ڪه تا این حد براش خرج مے ڪنید؟ ...
ادامه دارد...
#ماه_رجب
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت بـیـسـت وهـفـتــم (جلـوه ت
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت وهــشــتـــم
(دیــوارهــاے دژ)
- پیشنهاد خوبے نبود؟ ... اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه ڪنید ...
- چرا ... واقعا وسوسه انگیزه ... اما مے خوام بدونم ڪے هستید و چقدر مے تونم بهتون اعتماد ڪنم؟ ...
- چه اهمیتے داره ... تازه زمانے ڪه ما منافع مشترک داشته باشیم مے تونیم همڪاران خوبے باشیم ...
- و اگر این منافع به هم بخوره؟ ...
- تا زمانے ڪه شما با ما همڪارے ڪنید ... توے هر ڪدوم از اون بخش ها ... ما قطعا منافع مشترک زیادے خواهیم داشت ...
- منافع شما چیه؟ ... در ازاے این شوے بزرگ، چه سودے مے برید؟
اینو گفتم و به صندلے تڪیه دادم ...
- من براے اینڪه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه ... باید ببینم میزان سود شما چقدره ...
خنده رضایت بخشے بهم نگاه ڪرد ...
- لرزه هاے ڪوچڪے ڪه به ظاهر شاید حس نشن ... وقتے زیاد و پشت سر هم بیان ... بالاخره یه روز محڪم ترین ساختمان ها رو هم در هم مے ڪوبن ...
- و ارزش نابودے این ساختمان ...؟ ...
- منافع ماست ... چیزے ڪه این دیوارها ازش مراقب مے ڪنه ... شما هم بخشے از این لرزه ها هستید ... براے حفظ منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه ...
از حالت لم داده، اومدم جلو ...
- فڪر نمے ڪنم اونقدر قوے باشم ڪه بتونم این دیوار رو به لرزه در بیارم ...
- وقتے دیوارهاے باغ بریزه ... نوبت به اصل عمارت هم میرسه ... و شما این قدرت رو دارید ... این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم ڪوتزینگه ...
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت بـیـسـت وهــشــتـــم (دیــ
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت و نــهـــم
(قـیــمـت خــدا)
- اگر جلوے این دیوارها گرفته نشه ... روز به روز جلوتر میاد... امروز تا وسط اسرائیل ڪشیده شده ... فردا، دیگه مرزے براے ڪشور شما و بقیه ڪشورها نمے مونه ...
و انسان هاے زیادے به سرنوشت هاے بدترے از شما دچار میشن ... شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید ...
جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم ... با عصبانیت توے چشم هاش زل زدم ...
- اگر قرار به بدگویے ڪردن باشه ... این چیزیه ڪه من میگم... من با یک عوضے ازدواج ڪردم ... ڪسے ڪه نه شرافت یک ایرانے رو داشت ... ڪه آرزوش غربے بودن؛ بود ... نه شرافت و منش یک مسلمان ...
اون، انسان بے هویتے بود ڪه فقط در مرزهاے ایران به دنیا اومده بود ... مثل سرباز خودفروخته اے ڪه در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، ڪشور و مردمش رو مے فروشه ...
با عصبانیت از جا بلند شدم ... رفتم سمت در و در رو باز ڪردم ...
- برید و دیگه هرگز برنگردید ... من، خداے خودم رو به این قیمت هاے ناچیز نمے فروشم ...
هر سه شون با خشم از جا بلند شدند ... نفر آخر، هنوز نشسته بود ... اون تمام مدت بحث ساڪت بود ...
با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم ...
- در ازاے چه قیمتے، خداتون رو مے فروشید؟ ...
محکم توے چشم هاش زل زدم ...
- شک نڪنید ... شما فقیرتر از اون هستید ڪه قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید ...
- مطمئنید پشیمون نمے شید؟ ...
- بله ... حتے اگر روزے پشیمون بشم، شک نڪنید دستم رو براے گدایے جاے دیگه اے بلند مے ڪنم ...
ڪارتش رو گذاشت روے میز ...
- من روے استقامت شما شرط مے بندم ...
هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم ڪه صداے زنگ تلفن بلند شد ... از پذیرش هتل بود ...
- خانم ڪوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید ... و قبل از رفتن، تمام هزینه هاے هتل رو پرداخت ڪنید...
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت بـیـسـت و نــهـــم (قـیــم
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے
(مــن و چـمـــران)
وسایلم رو جمع ڪردم ... آرتا رو بغل ڪردم ... موقع خروج از اتاق، چشمم به ڪارت روے میز افتاد ... براے چند لحظه بهش نگاه ڪردم ... رفتم سمتش و برش داشتم ...
- خدایا! اون پیشنهاد براے من، بزرگ بود ... و در برابر ڪرم و بخشش تو، ناچیز ... ڪارت رو مچاله ڪردم و انداختم توے سطل زباله ...
پول هتل رو ڪه حساب ڪردم ... تقریبا دیگه پولے برام نمونده بود ... هیچ جایے براے رفتن نداشتم ... شب هاے سرد لهستان ... با بچه اے ڪه هنوز دو سالش نشده بود ... همین طور ڪه روے صندلے پارک نشده بودم و به آرتا نگاه مے ڪردم ... یاد شهید چمران افتادم ... این حس ڪه هر دوے ما، به خاطر خدا به دنیا پشت ڪرده بودیم بهم قدرت داد ...
به خدا توڪل ڪردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازے شدم... آرتا رو بغل ڪردم و راهے ڪاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایے براے رفتن نداشتم ... اگر از اونجا هم بیرونم مے ڪردن ...
تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم ...
- خدایا! ڪمڪم ڪن ...
ےا مریم مقدس؛ به فریادم برس ... پدر من از ڪاتالویک هاے متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره ... ڪمڪم ڪنید ... خواهش مے ڪنم ...
رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ... مادرم در رو باز ڪرد ... چشمش ڪه بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توے دهنم ... شقیقه هام مے سوخت ...
چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم ڪرد ... گریه اش گرفته بود ...
- اوه؛ خداے من، متشڪرم ... متشڪرم ڪه دخترم رو زنده بهم برگردوندے ...
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے (مــن و چـمـــران)
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے ویـڪـم
(سـلام پــدر)
بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصے بغلش ڪرد ...
- آنیتا ... فقط خدا مے دونه ... توے چند ماه گذشته به ما چے گذشت ... مے گفتن توے جنگ هاے خیابانے تهران، خیلے ها ڪشته شدن ... تو هم ڪه جواب تماس هاے من رو نمے دادے ... من و پدرت داشتیم دیوونه مے شدیم ...
- تهران، جنگ نشده بود ...
یهو حواسم جمع شد ...
- پدر؟ ... نگران من بود ...
- چون قسم خورده بود به روے خودش نمے آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال مے ڪرد ... تظاهر مے ڪرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمے شد غذا نمے خورد ...
همےن طور ڪه دست آرتا توے دستش بود و اون رو مے بوسید ... نفس عمیقے ڪشید ...
- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلے گریه ڪرد ... به من چیزے نمے گفت و تظاهر مے ڪرد یه خواب بے خود و معناست اما واقعا پریشان بود ...
خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسے بهم مے گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واڪنش پدرم رو نمے دونستم اما توے قلبم امیدوار بودم ...
مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادے دیدن من، قسمش رو فراموش ڪنه و بزاره اونجا بمونم ...
صدای در ڪه اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام مے لرزید ولے سعے مے ڪردم محڪم جلوه ڪنم ... با لبخند به پدرم سلام ڪردم ...
چشمش ڪه به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمے زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو ڪنترل ڪرد ...
- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادرے هم داری...
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄