شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و هفتم...シ︎ گفتم ( بابک ، چ
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت نود و هشتم...シ︎
به بخش موشکی منتقل می شودند و همراه عارف ، روی سلاح های روس تمرین می کنند .
ارجمند فر با خوشحالی روی شانه بابک دست می زند و می گوید : نقد باقچیدی کی بوردا هم ترک وار ؟ ¹
حسین نظری می گوید : البته بابک فقط تورک زبان دئیر ! عربی و انگلیسی ده بلددی .²
خیلی شب ها ، بابک ، آنجا با آن ها انگلیسی صحبت می کرد . بابک ، تمام حرف هایشان را با صبر و حوصله برای حسین هم ترجمه می کرد . اکثر اوقات که بچه ها بیکار بودند یا وقت استراحت شان بود ، بابک دفترچه ی کوچکی را در می آورد که تویش پر بود از لغات انگلیسی، و شروع می کرد به خواندن .
حسین ، یکی دوبار پرسیده بود ( این عربی و انگلیسی خوندنت برای چیه ؛ اون هم تو جنگ ؟) بابک جواب داده بود ( باید از هر فرصتی برای یاد گرفتن استفاده کرد . می خوام برای فوق ليسانس خوندن آماده باشم .)
* * *
بیست و دو سه روز از آمدن به سوریه می گذرد . دوری از خانواده و اوضاع نامناسب و خطر حمله داعش ، تحمل بچه ها را کم کرده .
اکثر چشم ها ، خواب آلود و خون افتاده ، و خلق ها تنگ است .
هوا آفتابی است . بچه ها نشسته اند زیر آفتاب پاییزی تا گرمایش را توی تن شان ذخیره کنند برای مقاومت کردن در سرمای شب .
بابک ، تکه ای یونولیت در دست گرفته و سیبل برای پرتاب دارت درست می کند . چند روز پیش ، برای سرگرمی ، سیبل را به دیوار وصل کرده و با سر نیزه ای کوچک ، مشغول پرتاب شده بود . طولی نکشیده بود که دور و برش پرشده بود از بچه هایی که هر یک ، سر نیزه ای در دست داشتند .
علی رضایی پاهایش را بغل گرفته . کنار دستش داوود مهرورز و حسین نظری نشسته اند . ارجمند فر خیره شده به دستان فرز بابک که فوم را گرد می برد . میانجی به دور دست ها خیره شده . نگاهش روی تپه های کوچک و بزرگ بالا و پایین می شود . باد ، ورق های کتابی را که توی دست کاید خورده است ، تکان می دهد . با صدای بلند ، اطلاعاتی را درباره موشک انداز کنکورس می خواند :
_ حداکثر برد موثر در شب با دوربین حرارتی ، ۲۵۰۰ متره .
بابک برای کامل شدن حرف عارف می گوید : . . .
خب خب بریم سراغ زندگینامه. من
برادر شهیدم🥹😭
روزتون شهدایی
بسم الله👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و هشتم...シ︎ به بخش موشکی من
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت نود و نهم...シ︎
می گوید : به پرتاب کننده ای هم داره که قابل ردیابیه .
عارف سربلند می کند . و موهای طلایی اش ،زیر افتاب می درخشد .
اصلا معلوم نیست جنوبی ست ؛ بس که هیچ شباهتی به خوزستانی ها ندارد . بار سومش است که می آید سوریه . اطلاعت زیادی درباره ی سلاح های موشکی دارد . این چند وقت که گروه تاو تشکیل شده بود ، بارها و بارها با صبر و حوصله ، دانسته هایش را به کسانی که داوطلب شده بودند ، انتقال داده بود .
دوباره سر در کتاب می برد و می گوید : بابک ، این رو خونده ای ؟
بابک که مشغول کشیدن دایره ی کوچک و دایره های بزرگ تر است ، می گوید : سرِ کلاس آموزشی شنیده ام .
سید که از بچه های مازندران است ، نزدیک جمع می شود و خودش رد بین بابک و عارف جا می دهد :
_ بچه ها ، بیایید فال بگیریم و ببینیم آینده امون چی می شه .
دستش را باز می کند ، و چند تکه کاغذ مچاله شده با حرکت باد توی مشتش جا به جا می شود . نگاه ها رنگ ، رنگ کنجکاوی می گیرد . سید ، گوشه ی کاغذ ها را باز می کند ؛ روی هر تکه ، با خودکار قرمز ، یکی از کلمات شهید ، جانباز ، اسیر و مفقود الاثر نوشته شده است .
دایره ی جمع کوچک کوچک تر می شود . حالا آفتاب نشسته پشت گردن آدم هایی که با کنجکاوی چشم دوخته اند به کاغذ های مچاله شده .
سید ، کف دست ها روی هم می گذارد ، با حرکتی ، کاغذ ها تکان می خورند و ریخته می شوند روی سطح شنی بین شان حالا توی دست هرکس ، یک فال است .
سید می گوید : یکی یکی باز کنید .
بعد گردن دراز می کند روی کاغذها . فال عارف و بابک . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و نهم...シ︎ می گوید : به پرت
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صدم...シ︎
جانباز در آمده . ما بقی را نمی تواند ببیند می گوید : خوب ، بگید دیگه .
صدای اعتراض از آن ور جمع می آید ؛ داوود مهرورز می گوید : آقا ، قبول نیست ، من نمی خوام اسیر بشم . دوباره فال بگیر .
میان خنده شوخی ، کاغذ ها دوباره گلوله می شود و توی دستان سید قل می خورد و پخشِ زمین می شود . بابک ، برگه ی باز شده را سمت همه می گیرد و با خنده می گوید : ببین چی در اومده !
سرها می چرخد سمتش . عارف ، کاغذ را روی پایش صاف می کند و می گیرد سمتش . یکی دو نفر دیگر هم همین کار را می کنند . حالا توی جمع سه چهار نفر ، روی برگه های تو دست شان ، کلمه ی شهید حک شده . عارف با خنده می گوید : این جوری که در اومده ، یعنی حتما وقتی همگی تو ماشین ایم ، داعش یه خمپاره می ندازه سرمون ، و باهم شهید می شیم !
ارجمند فر با ناراحتی در جای خود تکان می خورد و پاهایش را دراز می کند و با حرص می گوید : چقدر بد میشه این جوری شهید بشیم ؛ بدون اینکه رو در روشون قرار بگیریم و تیری سمت شون شلیک کرده باشیم .
بچه ها به تیید سر تکان می دهند .
حرف ها ، رنگ و بوی دیگری می گیرد . تکه کاغذ کوچک ، بین انگشتان بابک چرخیدن گرفته . کلمه ی شهید ، هی محو و پیدا می شود .
* * *
سرهنگ یعقوب پور ، بچه های گروه موشکی را جمع می کند . می گوید : ما ماشین برای موشک تاو نداریم . دوتا ماشینه که روی هر دو تا خمپاره نصب شده . برای این کا سرعت عمل زیاد داشته باشیم ، باید موشک روی ماشین نصب بشه ؛ هم برای حمل و نقل بهتره ، هم موضع گیری .
به فکر می رود و می گوید : با وجود لانچر وسایل دستگاه جوش می شه این تاو رو روی اون یکی تو یوتا وصل کرد ؛ اما نیروی متخصصِ این کار رو نداریم و . . .
حرفش به اخر نرسید که عارف و . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صدم...シ︎ جانباز در آمده . ما بق
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و یکم...シ︎
دست بابک و عارف بالا می رود . بچه های دیگر هم اعلام آمادگی می کنند و به سرعت مشغول به کار می شوند .
هر کسی مسئول کاری می شود . فرمانده و جانشینش ، از دور به همکاری گروه ، نظارت می کنند . عارف و بابک ، با شور و شعف بیشتری ، پی گیر کارها هستند . دیدن این بچه ها خستگی و اضطراب را از تن شان دور می کند .
بچه ها لانچرا را بلند می کنند ، روی محل مشخص شده می گذارند . بابک ، دستگاه جوش را روشن می کند . براده های اتش گرفته ی آهن ، توی هوایی که کم کم رو به تاریکی می رود ، برق می زند .
عارف و بابک ، بارها بالای خودرو می روند و با دفت همه جا را وارسی می کنند . وقتی از کامل بودن کار مطمئن می شوند ، سرهنگ را صدا می زنند . یعقوب پور، دور و بر ماشین را نگاه می کند و بعد پشت قبضه می ایستد . باورش نمی شود با این سرعت و با چنین دقتی ، کار را تمام کرده باشند . انگار یک گروه حرفه ای ، پای کار بوده به همگی خسته نباشید می گوید ، و حالا خیالش راحت شده که در قسمت موشکی هم کم و کاست خاصی ندارند .
عارف ، دست هایش را بالای سر می برد و انگشتانش را در هم گره می کند ، روی پنجه ی پاهایش بلند می شود و کش و قوسی به خود می دهد . حسین می خندد و می گوید : با این کارها ، خستگی ت در نمی ره ، باید یه نسکافه بزنی .
بابک هم می خندد . دیگر همه می دانند ، که عارف بیشتر از این که لباس آورده باشد ، خوراکی آورده . هر وقت خسته می شود ، . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و یکم...シ︎ دست بابک و عارف ب
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و دوم...シ︎
هروقت خسته می شود . قوری کوچکش را پر از آب می کند و آتشی به راه می اندازد و نسکافه یا قهوه ای آماده می کند و لیوان را توی هوا می گیرد و بچه های دور و برش را صدا می زند ؛ بچه ها بیایید خستگی در کنید !
عارف بر عکس بابک ، شیطان و بذله گوست . شاید برای همین ، از پسری که برخلاف خودش آرام است و تا وقت گیر می آورد ، کتابِ توی جیبش را باز می کند ، خوشش آمده ، دست به شانه ی بابک می کوبد و می گوید : بریم یه قهوه بزنیم ، مهندس !
بچه ها به دست های سیاه و روغنی شان نگاه می کنند و می خندند . زارع از لای چادری که باد تکانش می دهد ، سایه ی دو جوان را دوشا دوش هم می بیند که به سمت افق کشیده و کشیده تر می شود .
* * *
ازجمند فر ، توی جایش می نشیند . یک طرف پتو به شانه اش گیر کرده و طرف دیگر افتاده روی دستش . زیر پایش نگاه می کند . بابک ، روی پتو ، زیر پایش دراز کشیده و خیره شده به سقف چادر ، بالای سرش ، کوله و ساک بچه ها و سهمیه ی خوردنی شان تل انبار شده .
_بابک ، این جوری خیلی زشته ! بیا کنارمون بخواب ! جمع تر می خوابیم !
بابک به پهلو می شود و سه لایه ی پتو با سنگینی تا کناره ای از گوشش بالا می آید .
_ آقا این جوری راحت ام .
_ اخه ما معذب ایم !
_ نباش ، داداش ! ببین . . . جام رو رو به قبله انداخته ام که صبح برای نماز که بلند شدم ، برم وضو بگیرم و بیام تو همین جا نماز بخونم .
بچه های دیگر هم نیم خیز می شوند و با لبخند و توضیح بابک ، شرمندگی شان کمتر می شود . بابک صاف می خوابد و زل می زند به سقف . از چند روز پیش که جلسه ای توی روستای حمیمه برای تشکیل گروه موشکی تشکیل شد ، میانجی و ارجمند فر ، از بچه های زنجان ، با بابک آشنا شدند و حالا با هم در حاشیه شهر بوکمال توی چادر خوابیده و منتظر اخبار عملیات اند .
در این چهار روز ، با حضور بچه ها ، سمت غرب محور بو کمال محاصره شده ، و بچه ها کم کم آماده می شوند برای آزاد سازی . دو سه پیش فرمانده زارع ، گروهی از بچه ها را فرستاد سمت حاشیه ی شهر که یک کیلو متر با روستا فاصله داشت . زارع گفته بود برای محافظت از بچه ها ی خط ِ جلو وارد نشدن داعش از سمت کویر ، در اینجا مستقر شده ایم .
بابک ، بی صدا از چادر خارج می شود . علی پور به سمت صدا بر می گردد ؛
_ چرا نخوابیدی ، بابک ؟
_ خوابم نمی آد ، گفتم . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و دوم...シ︎ هروقت خسته می شود
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و سوم...シ︎
_خوابم نمی آد . گفتم پست بعدی رو من بدم .
_ لوح ها زده شده که ! بعد از من ، میانجیه .
_ داداش ، حالا که اون خوابیده . چرا بیدارش کنیم ؟ من جاش نگهبانی می دم .
علی پور سر تکان می دهد . این بارِ اول نیست ؛ بابک اکثر شب ها ، جای بقیه نگهبانی می دهد . علی پور متوجه شده وقتی که مهرورز نیست و مسئولیت زدن لوح بر عهده ی بابک است ، بابک طوری ساعت پست خودش را انتخاب می کند که بقیه زمان بیشتری برای استراحت داشته باشند . بارها هم شاهد بوده وقت نگهبانی بچه های دیگر ، بابک از خواب بیدار می شود ، برایشان خوراکی می برد و ساعتی کنارشان می نشیند تا تنهایی و سکوت خوفناک شب اذیت شان نکند . دیگر خیلی وقت ها ، وقت پست دادن ، منتظر بابک اند تا برایشان میوه و خوراکی ببرد و دمی هم صحبت شان شود .
بابک از توی جیبش دو سیب در می آورد و یکی را سمت علی پور می گیرد . لبخندی ، کُنج لب رضا می نشیند . می پرسد : به چی داری فکر می کنی ، حاجی ؟
رضا نگاه می چرخاند توی سیاهی ، از دور ، هر از گاهی صدای تیر اندازی می آید . سیب را از دست بابک می گیرد و می گوید : به همه چی و هیچی .
_ رضا می دونی تو پادگان کسوه که بودیم ، خیلی احساس #غرور داشتم .
_ از چی ؟
_ از این که پادگان ما چند کیلومتری اسرائیل بود و اون #نمیتونستهیچغلطیبکنه .
علی پور نگاهش می کند . بابک با هیجان ادامه می دهد : این می دونی یعنی چی رضا ؟ یعنی که ما #صاحبقدرت ایم ؛ یعنی به اون ها هم ثابت شده با ما نمی تونن در بیوفتن . رضا ، ما تو چند کیلو متریِ اون ها بودیم هیچ کاری نتونستن بکنن .
هیجان به صدایش اوج می دهد : می دونی علت همه ی این ها چیه ؟
علی پور سر تکان می دهد . در این مدت ، بابک هیچ وقت این همه حرف نزده بود .
بابک در جیب پیراهنش دست می کند . #قرآن کوچکی در می آورد و زیر لب صلوات می فرستد و لایش را باز می کند :
_ به خاطر #وجود و #دارایت ایشونه . رضا ، #آرامشوامنیت ، این #غروری رو که من امشب ازش حرف می زنم ، #مدیون بودن این #مرد هستیم ؛ همه ما .
علی پور خم می شود روی عکس . تصویر . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و سوم...シ︎ _خوابم نمی آد . گ
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و چهارم...シ︎
که کمی عقب تر از مقر گروه موشکی اسکان داشتند ، خواسته می شود جلوتر بروند .
بابک ، شاهد جلو رفتن بچه هاست . با صحبت های پشت بیسیم متوجه می شود توی روستا درگیری شدیدی بوده و چند نفر زخمی شده اند . بابک برای آمبولانسی که در حال رفتن به روستاست ، دست تکان می دهد و می گوید : ( من کمک های اولیه بلدم و می توانم به شما کمک کنم . )
بابک ، همراه گروه امداد ، به روستای نزدیک بوکمال می رسد . داعش عقب نشینی کرده ؛ اما بوی دود و باروت ، نفس کشیدن را سخت کرده است . زخمی ها را توی خانه ی کوچکی پناه داده اند . از گوشه و کناری ، صدای ناله ای بلند است . یکی داد می زند : زود بیایید ! حال صمدی خیلی بده .
امدادگر می گوید : بابک ، بدو !
برانکارد را بر می دارند و می دوند . عرق از سر و رویشان می ریزد . بالا سر صمدی که می رسند ، او شهید شده . بابک ، کنار بدن بی جان صمدی زانو می زند . اشک هایش روان می شود ، امدادگر می گوید : دست هاش را بگیر .
قطره های اشک بابک ، وقت بلند کردن صمدی ، روی صورت رنگ پریده او می چکد . روستا ، توی مهی از دود و خاک فرو رفته .
یاید زود تر زخمی ها را جابه جا کنند . احتمال حمله ی دوباره داعش هست .
* * *
شب است . هیچ ماه و ستاره ای در آسمان نیست . همه جا یک پارچه در ظلمات فرو رفته . لامپ باریکی از طریق سیم به باتری ماشین وصل است و نور اندکش را ول کرده توی چادر .
بچه ها ، روحیه ی خوبی ندارند . صدای انفجار و خونی که روی زمین جاری بود ، از ذهن شان محو نمی شود . نظری با دیدن حال ِ بد بچه ها می گوید : برگردید عقب ! شب رو تو گروه ادوات بخوابید ! نگهبانی شبانه روز ، جسم بچه ها ، و مرگ صمدی ، روحشان را اذیت کرده . صدای انفجار ، هر لحظه در گوش شان تکرار می شود . اولین صحنه ی جنگ را دیده اند حالا می بینند درد چقدر بیشتر از آن است که شنیده اند .
میانجی و ارجمند فر ، بیشتر از بقیه ناراحت اند ؛ صمدی ، هم شهری شان بود . در این مدت ، همیشه مواظب آن ها بود و دائم می گفت :( حیفه شما به دست این اراذل و اوباش اروپا کشته بشید . #وجودشریف شما باید در #رکابامامزمان (عج) بشه ؛ نه تو جنگ با این نخاله های معتاد که انحراف فکری ، اون ها رو به این راه کشونده .) و حالاصمدی به دست این نخاله ها شهید شده بود ، و بچه ها دیده بودند و کاری از دست شان بر نیامده بود .
بابک روی شانه ارجمند فر دست می گذارد . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و چهارم...シ︎ که کمی عقب تر ا
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و پنجم...シ︎
ومی گوید : پاشید برید ، داداش ! ما جای شما نگهبانی می دیم .
نگاه خیس ارجمند فر ، روی صورت به ظاهر آرام بابک می لغزد ، از جا کنده می شوند . نظری ،رو به بابک می گوید با بچه ها تا گروه ادوات برود و کمی مهمات و خوراکی با خودش بیاورد .
به سوی گروه ادوات حرکت حرکت می کنند . صدای آهنگران از لای درز بازمانده ی چادر عارف ریخته می شود بیرون : ( درِ باغ شهادت را نبندید . . . زِ ما بیچارگان زان سو نخندید . . . )
* * *
فرمانده زارع توی ماشین استراحت می کند . شب ها برای آسودگی بچه ها و بیشتر شدن جایِ خواب آن ها داخل ماشین می خوابد . تمام امروز را در حال رفت و آمد به جلو بوده و حالا بی خوابی و خستگی ، امانش را بریده .
صدای خوردن چیزی به شیشه ، پلک هایش را می پراند . گوشش تیز می شود . با تکرار دوباره ی صدا به سمت شیشه بر می گردد . توی تاریکی ، تشخیص چهره برایش سخت است . چراغ سقف ماشین را روشن می کند و شیشه را می کشد پایین : ها . . . بابک ، چی شده ؟
_ آقا ببخشید بیدارتون کردم . خواستم یه چیزی بگم .
زارع ، منتظر نگاهش می کند . در این مدت ، بابک را در هر جایی که احتیاج به کمک بوده ، دیده است . مثل آچار فرانسه برای حل کردن هر چیزی وارد ماجرا شده . بابک ، سرش پایین است .
_ منتظرم ، پسر ! کارت رو بگو !
_ آقا ، می گن فردا قراره درگیری بشه !
_ تو تموم این بیست و چهار پنج روز درگیری بوده ! مگه صدای خمپاره و گلوله رو نمی شنیدی ؟
سکوت ، داخل اتاقک ماشین و فضای اطراف بابک را هم در بر گرفته .
_ از چیزی می ترسی ، بابک ؟ می خوای بفرستمت عقب ؟
بابک به سرعت سرش را بالا می گیرد . موهایش کج می شوند سمت شقیقه . دست می کشد به ریش هایش :
_ نه ، آقا ! از چی بترسم ؟ اومدم ازتون چیزی بخوام .
خستگی و خواب ، زارع را کلافه کرده . بی حوصله می گوید : خوب ، بگو دیگه ! معطل چی هستی پس ؟
بابک ، کمی در جایش تکان می خورد . نور قرمز سقف ماشین ، نصف صورتش را رنگی کرده . نگاهش را تا نگاه فرمانده اش بالا می آورد :
_#آقامنفرداشهیدمیشم....
انگار میله ی داغی را کرده باشند در قلب زارع، صاف می نشیند و خیره می شود به بابک . کلمات را گم کرده . نمی داند چه بگوید . سرفه ای در گلویش می شکند و بی اینکه متوجه باشد لحنش تند شده ، می گوید : این چه حرفیه ، پسر ؟! ما یه شهید داده ایم و برامون بسه . دیگه قرار نیست کسی شهید بشه .
بابک ، مشغول بازی کردن با گوشه ی چفیه اش است . پای راستش را با ریتمی نا مشخص به زمین می کوبد :
_ آقا ، قول بدید #شهید شدم ، رضایتم رو از پدرم بگیرید . بگید #حلالم کنه .
_ باز که حرف خودت رو می زنی ، پسر ؟! باز که می گی شهید ؟! برو آقا ! برو ! نه تو #شهید می شی نه هیچ کس دیگه .
بابک گردن کج می کند و با لبخند به فرمانده اش خیره می شود :
_ اما#منشهید می شم ، آقا ! به پدرم بگید حلالم کنه . وقت اومدن ، طاقت خداحافظی باهاش رو نداشتم .
زارع خیره می شود به پسری که با قدم های بلند از او دور شده ؛ اما لحن بغض آلودش در کابین ماشین جا مانده است . چراغ را خاموش می کند . تاریکی ، دورش را می گیرد ؛ اما دیگر خبری از خواب نیست .
چشم می دوزد به سقف آهنی بالای سرش . صدای تیر اندازی از جایی دور می آید . به یاد جبهه و هم رزمان شهیدش می افتد .
یک شب قبل از عملیات خواب دیده بود دوستش ، جواد ، #شهید شده . صبح که بیدار می شود ،
خب اینم 8قسمت زندگینامه من.
تقدیم نگاه شما
باماهمراه باشید...ادامه داره
98تا105
https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
سلام به همگی منو ببخشید درگیر سرماخوردگی شدم حالم زیاد خوب نیست بزودی میام پیشتون🥹🥹☺️لف ندین