خب خب بریم سراغ زندگینامه. من
برادر شهیدم🥹😭
روزتون شهدایی
بسم الله👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و پنجم...シ︎ ومی گوید : پاشید
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و ششم...シ︎
هربار که جواد را می بیند ، می خواهد خوابش را بازگو کند ؛ اما نمی شود . تا این که خبر شهادتش را می شنود .
تپش قلبش بیشتر می شود . در ماشین را باز می کند . به هوای تازه احتیاج دارد . پیاده می شود . روشنایی کم سویی از سمت قبضه ها ، توجهش را جلب می کند .
نگهبان ، با دیرن فرمانده بلند می شود و دست پاچه می گوید : حاجی ، بشین ، برات چایی بریزم .
نگاه فرمانده به آتش کوچک توی چاله است . بارها به نیروها گفته که شب ها از روشن کردن اتش و پوشیدن لباس سفید اجتناب کنند ؛ چون این کار باعث شناسایی شان می شود و موضع شان را به خطر می اندازد .
باز می خواهد همین ها را تکرار کند ؛ اما فکر و خیال بابک نمی گذارد .
کنار چاله می نشیند . سوز سرما که به تنش می افتد ، به بچه ها حق می دهد کا برای مقابله با این سوز ، جعبه مهمات را بشکنند و آتشی دست و پا کنند .
استکان چای را از دست علی می گیرد . لهجه ی مازنیِ این مرد را دوست دارد . ناخواسته ماجرای گفت و گویش با بابک را بازگو می کند ؛ انگار بخواهد دلش را سبک کند .
استکان خالی را به سمت علی می گیرد و می گوید : علی ، صبح یادم بنداز جای احسان ، بابک رو بفرستم عقب برای آوردن مهمات ، نمی خوام صبح اینجا باشه .
علی ، با تکه چوبی نازک ، خاکسترِ آتش را به بازی می دهد و چهره اش گُر می گیرد : چشم حاجی !
* * *
پا کشان به سمت ماشین می رود . تمام خاطرات جنگ در مغزش جان می گیرد . از جنگ بیزار است ، اما همین که یکی از دوستان قریم زنگ زد و گفت در سوریه به او احتیاج دارند ، کوله سفرش را بست و حرکت کرد . از جنگ بیزار است و برای صلح و آرامش حاضر است تا آخرین نفس در این میدان ها حضور داشته باشد . صدای خسته ی نظری از پشت بیسیم می پاشد بیرون :
_ بچه های تاو با سلاح کنکورس مشغول نگهبانی و کشیک ان . قراره گروه پیاده امشب تا آخر جاده پیشروی کنن و ممکنه به کمک نیاز داشته باشیم .
بچه های زنجان ، توی چادر گروه ادوات دراز کشیده اند ؛ اما همه ی حواس شان پر کشیده سمت هم شهریِ شهیدشان ، صمدی . چشم ها را که می بندند ، تصاویر در هم و محوِ صبح ، جان دارتر از قبل ، جلوی . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و ششم...シ︎ هربار که جواد را
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و هفتم...シ︎
چشم شان می آید . تصویر آخر ین نگاه صمدی به دوستانش ، بغض را در گلو آب می کند . بچه ها می خواهند خویشتن دار باشند ؛ اما نمی توانند . کم کم چشم ها در گرمی خواب سنگین می شود .
آسمان ، لباس سپیدش را کامل به تن نکرده که زارع وارد چادر می شود . شب قبل ، گروه موشکی، با بچه های پیاده به سمت جلو حرکت کرده و حالا در جایی که مستقر شده اند ، درگیری شده .
زارع به بچه ها می گوید : سریع برگردید سر سلاح خودتون .
حس می کند باید چیزی بگوید یا کاری بکند ؛ اما هر چه فکر می کند ، یادش نمی آید . انگار چیزی را فراموش کرده . یکی به شانه اش می کوبد : حاجی ، میزون ای ؟
به سوار شدن نیرو نگاه می کند و از خودش می پرسد : می زون ام ؟
فکرش پریشان است .
حالِ بچه ها ، کمی بهتر از دیروز شده . برای تحویل سلاح تاو که شب قبل به دست بچه های موشکی سپرده بودند ، به سمت مقر حرکت می کنند . نیروی مهندسی ، بعد از پیشروی دیشب ، در حال باز کردن راه و تردد بهتر وسایل نقلیه است .
فرمانده نظری ، با دیدن بچه ها ، از روند رضایتمندانه ی دیشب حرف می زند و در آخر به ارجمند فر می گوید : بابک و بچه های دیگه ، بالای تپه ان . سلاح تون هم دست اون هاست .
بچه ها خیره می شوند به سه تپه ای که نوک انگشت نظری نشانه شان گرفته .
شب قبل ، نیروی مهندسی ، وسط سه تپه در قسمت دامنه یک پایگاه درست کرده است . کمی به سمت بلندی می روند . نظری می گوید : آرام سرتون رو بیارید بالا ! اون ها تا چند دقیقه ی پیش داشتن تیر اندازی می کردن .
گروه ، آرام آرام به سمت دامنه ی تپه پایین می رود . صدای خنده عارف و بابک و یکی دو نفر دیگر ، در چند متری دامنه به گوش می رسد . ارجمند فر ، بالای سرشان می ایستد و سعی می کند حالت جدی به صورتش بدهد . بعد دست هایش را در سینه قلاب می کند و می گوید : بچه ها ، تو منطقه درگیریه ؛ اون وقت شما دارید می خندید ؟!
بابک نیم خیز می شود و می گوید : . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و هفتم...シ︎ چشم شان می آید .
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و هشتم...シ︎
داداش ، ما کارِ خودمون رو کرده ایم . شلیک هم کرده ایم . یه محمول با موشک اومد ؛ چنان شلیکی بهش کردیم که دیگه جرات نداره بیاد .
میانجی می گوید : خوب ، دیگه ! بیاید بالا !
عارف می گوید : نه . چون اون بالا ، پایگاه تو تیر رسه ، ما رو می زنن .
همین جا می مونیم .
ارجمند فر ، توجهش جلب #بابک می شود که حفره ای توی سینه خاکریز کنده ؛ درست شبیه #قبر ! یک پتو هم داخلش انداخته و دراز کشیده توی گودیِ مستطیل شکل ، با خنده مز پرسد : بابک راحت ای ؟
بابک سرش را کمی بالا می آورد و به جایی که خوابیده ، نگاهی می اندازد و با خنده می گوید : والا راحت ام . لازم بشه ، نیم متر سرم رو می گیرم بالا ، شلیکم رو می کنم ، درگیر می شم ، بعد دراز می کشم .
تفنگم هم کنارمه ، پرتقال هم داریم .
دستش را بالا می گیرد و پرتقال را در هوا می چرخاند .
همگی می خندند . ارجمند فر می پرسد : کم و کسری نیست ؟
بابک جواب می دهد : کلوچه هم داریم . دیگه صبحونه نمیخوایم ، فقط قربون دستت ، ناهار آوردن ، برامون بیارید .
* * *
نظری ، نفس نفس زنان به جمع ملحق می شود . با دقت نگاهی به دور و بر می اندازد و رو به میانجی و ارجمند فر می گوید : لاچر رو بیارید بالای تپه مستقر کنید ! از اینجا ، دید بهتری هست .
بعد به سمت عارف و بابک می چرخد : شما دیگه ماشین رو پایین تپه بذارید . فوقش اگه احتیاج شد ، سریع می آییم بالا .
بچه ها برای پایین رفتن و . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و هشتم...シ︎ داداش ، ما کارِ
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و نهم...シ︎
و مستقر شدن روی سلاخی که تخصص شان بود ، آماده می شوند . نظری به سید نامه می دهد تا برود عقب ، و به جای او حسین نظری به گروه بپیوندد . عارف و بابک از شنیدن این خبر خوشحال می شوند .
قبل از آمدن به سه تپه قرار بود حسین نظری همراه ان ها باشد ؛ اما به سبب مشاجره ی لفظی که بین فرمانده و حسین نظری پیش آمده بود ، فرمانده نظرش عوض شده و نظری را برای تنبیه در عقبه نگه داشته بود .
وقت خداحافظی ، حسین نظری ، پوتینش را از پا در آورده و به سمت بابک گرفته بود : بابک ، پوتینت رو بگیر !
چند وقت پیش که سرما پاهايش را اذیت می کرد ، بابک ، پوتین اضافه اش را به او داده بود . بابک با مهربانی دست انداخته بود گردنش ، و گفته بود :
مال خودت باشه . من یکی دارم .
بعد همدیگر رو در آغوش گرفته بودند ، و بابک گفته بود هرجور شده ، فرماندا رو راضی می کنم .
عارف برای حسین دست تکان داده و گفته بود
(حسین جون ، آی لاو یو ! به زودی می آیی پیش مون ، پسر ! )
و حالا این تصمیم فرمانده ، حال هر دویشان را خوب کرده بود .
* * *
با رفتن سید ،از گروه نه نفره ، شش نفر ماندند . سه نفر از بچه های کنگورس ، یکی مسئول حمل لانچر شده بود و دو نفر دیگر هم وظیفه ی رساندن موشک و شلیک کردن را بر عهده گرفته بودند .
بالای تپه ، کار سخت شده بود . بچه ها مجبور بودند مدام لانچر را جا به جا کنند . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و نهم...シ︎ و مستقر شدن روی س
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و دهم...シ︎
دیده بان ، پشت سر هم تقاضای آتش می کرد . تا نزدیک غروب ، درگیری ادامه داشت و صدای سوت خمپاره و شلیک طنین انداز بود .
بابک و عارف و فرمانده ، گاهی در پایین دامنه و گاهی در بالای تپه به کمک بچه ها می رفتند .
شب ، با خودش آرامش نسبی می آورد . از فرماندهی به گروه آماده باش داده می شود ؛ در همان منطقه ای که مستقرند . نیرو ها می آیند پای تپه ، چیزی جز پتو و یک سفره ی بزرگ ، همراه شان نیست . راه و موقعیت برای رفتن به عقب و آوردن وسایل ، مساعد نیست .
ارجمند فر ، با کمک بابک ، سفره را پهن می کند ، و دو پتو روی آن می اندازند . امشب باید کنار هم در یک ردیف بخوابند . پاهایشان از یک طرف سفره و سرهایشان از طرف دیگر ، روی زمین قرار دارد . به علت سرما ، پوتین ها را از پا در نیاورده اند . دو پتویی که رویشان پهن کرده اند ، تا زانو یشان است و توان گرم کردن شش نفر را ندارد .
میانجی ، چند بار گردن می کشد سمت بابک . می داند که او به شدت سرمایی ست . توی چادر که بودند ، بیشتر وقت ها ، سه چهار تا پتو روی خودش می انداخت ؛ حالا توی این فضای باز ، با دو پتویی که تا زانویشان می رسید و با هر تکان ، سرما حمله ور می شد ، لابد قندیل می بست .
برای چندمین بار می گوید : بابک ، خوب ای ؟
خب اینم 5قسمت زندگینامه من.
تقدیم نگاه شما
باماهمراه باشید...ادامه داره
106تا110
https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
بچه ها یه خبرخوب دارم براتون اونم وقتی که 1کا شدیم☺️☺️قراره با یکی ازخواهرای شهدا صحبت کنیم وشما هم هر سوالی داشته باشید میتونید ازشون بپرسین ☺️☺️☺️☺️
شهدایی🥹🥹
بچه ها یه خبرخوب دارم براتون اونم وقتی که 1کا شدیم☺️☺️قراره با یکی ازخواهرای شهدا صحبت کنیم وشما هم
وایی زود باشید به1کا برسونید☺️☺️
May 11