eitaa logo
شهدایی🥹🥹
736 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
8 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کسے دَرد و دِل کن کہ‌ آسمانے باشد! این زَمینے‌ها دَر کارِ خودشان هَم مانده‌اند..🙂🌱 🌸
سلام قبول باشه 🌸 طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق باشه ان شاالله ❤️
🙃🍃 روزهاے اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت:خانوم...بیا پیشم بشین کارت دارم... گفتم:بفرما آقاے گلم من سراپا گوشم گفت: ببین خانومے همین اول بهت گفته باشماااڪار خونه رو تقسیم میڪنیم هر وقت نیاز به کمک داشتے باید بهـم بگے.. گفتم: آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے گفت:حرف نباشه حرف آخر با منه... اونم هر چے تو بگے من باید بگم چشم!✋🏻واقعاً هم به قولش عمل ڪرد از سرکار کہ برمیگشت با وجود خستگے شروع میکرد ڪمڪ ڪردن مهمون ڪہ میومد بهم میگفت: شما بشین خانوم من از مهمونا پذیرایے ميکنم فامیلا کہ ميومدن خونمون بهم میگفتن خوش به حالت طاهره خانوم آقا مهدے واقعاً یہ مرد واقعیه♥ منم تو دلمـ صدها بار خدا رو شڪر میڪردم واسہ زندگے اومده بودیم تهران با وجود اینکہ از سختیاش برام گفته بود ولے با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بو.. سر ڪار ڪہ میرفت دلتنـگ میشدم.. وقتے برمیگشت با وجود خستگے میگفت: نبینم خانومِ من دلش گرفتہ باشه هااا پاشو حاضر شو بریم بیرون... میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیم اونقدر شوخے و بگو و بخند راه مینداخت که همه اون ساعتایے ڪہ کنارم نبود و هم جبران میکرد و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل...🥲 همسر
گاهی به مرگ فکر کن شاید از بعضی کارها منصرف شدی.. - استاد شجاعی
منِ‌‌ سر تا پا تقصیر و گناه هم دعوتم در این مهمانی بزرگ، ای کاش قدر بدانم و نمک‌خورِ نمکدان‌شکن نباشم..
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🧡• ⊹تم شهید سجاد زبرجدی 😍 ⊹جہت‌ زیبـٰا سـٰازۍ ایتاتوטּ 🎨 📲 /
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💚• ⊹تم شهید محسن حججی 😍 ⊹جہت‌ زیبـٰا سـٰازۍ ایتاتوטּ 🎨 📲 /
شهدایی🥹🥹
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_هفدهم 💯آقای صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای
💟من آن وقت نمی فهمیدم ، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود . مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند: ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم . ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات . برای ما جز مرگ چیزی نیست . شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ 🔹مصطفی می گفت: من به کسی نمی گویم این جا بماند . هر کسی می خواهد ، برود خودش را نجات بدهد . من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام . تا بتوانم ، می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم ، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند . آنقدر این حرفها را با طمأنینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد . ☑️مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود . به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند . غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا ، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد ، خیلی منظره زیبایی بود . دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد خیلی گریه می کرد ، نه فقط اشک ، صدای آهسته گریه اش را هم می شنیدم . من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعا میدید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه میکند. 🔸گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیباست! ادامه دارد.... ‎‎‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄