eitaa logo
شهدایی🥹🥹
739 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
15 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت سوم...シ︎ راننده میگوید: میدون فرزانه
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهارم...シ︎ به دستانم نگاه میکنم؛ به تک تک انگشتانم. انگار منتظرم یکی گردن خم کند و بگوید که من توانایی نوشتن این کتاب را دارم.. بین عقل و قلبم درگیری است؛ این که از پس این کار بر می آیم یا نه. دوست دارم توی ایستگاه اتوبوسی بنشینم و به ادم ها نگاه کنم. توی پچ پچ شان گم شوم؛ گم شوم توی قیمت پیاز و گوشت تا این هیجان اضطراب کننده هم گم شود؛ اما ممکن نیست!!. به وقت قرار مان با پدر شهید نوری سه دقیقه مانده... جلوی در ورودی شرکت می ایستم. گوشی ام را خاموش میکنم و می روم توی اداره. از نگهبانی نشانی اتاق آقای نوری را میپرسم. و او. میپرسد: نوری کوچیک یا نوری بزرگ؟! چشم میچرخانم توی اتاقک شیشه ای به بابک نوری که تکیه داده به دیوار‌ و زل زده به روبرو نگاه میکنم. میگویم:نمیدونم. همون که پسرش شهید شده. و انگشت اشاره ام می رود به سمت پوستر چسبیده به شیشه که عکس شهید نوری روی ان هست او میگوید: اهان! نوری بزرگه رادرس را میدهد و من رد میشوم از میان اتاق ها تا برسم به دومین در کوچک سمت چپی و پله هایش. پله ها را بالا میروم.‌.....‌‌ https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهارم...シ︎ به دستانم نگاه میکنم؛ به
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت پنجم...シ︎ پله هایش را بالا میروم و خودم را به پسر حوانی چه میگوید منشی دفتر است معرفی میکنم. او میگوید:حاجی مهمون دارن بفرماید بنشینید تا بهشون خبر بدم. روبروی اتاق رئیس مینشینم. گوشه شالم تو پیچش دستانم چروک شده و به نم نشسته. موزاییک ها را میشمارم . به صدای تند تایپ کردن خانم کناری گوش میکنم. حالا میدانم از جایی که نشسته ام ۱۲ موزاییک تا اتاق رییس فاصله است و سی و سه موزاییک تا میز منشی. صدایی میگوید: بفرماید خانم رهبر ........... مرد پشت میز بلند میشود. قد متوسطی دارد و لبخندی که اندازه ی هوش برخ‌رد بودنش گرم است. جوری سلام احوال پرسی میکند انگار سال هاست مرا می شناسد. صورت گرد اش در انبوهی از ریش های سفید و مرتب، مهربان تر جلوه میکند. امنیت و آرامشی که در نگاهش است، اضطرابم را به کترین حدش میرساند. صندلی تعارف میکند. مینشینم و چشم میگردانم به دور و بر اتاق. تازه متوجه حضور دو دختری میشوم که آن طرف اتاق نشسته اند....... https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
خب اینم ۵قسمت‌ زندگینامه من. تقدیم نگاه شما باماهمراه باشید...ادامه داره....☺️ https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
’«تــولـدتـون مــباࢪڪ حـٰاج مہدۍ❤️🧷»‘
12.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یـٰا ر‌نیستیم‌ اَمـٰا . . می شَـود‌ بِہ‌‌ بَهـٰای خوب‌ ڪَردَن‌ِ حـٰاݪ‌ِ دِلمان بیـٰایۍ؟!🌱 (عج) https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
•~﷽‌~• ما ندانیــــم‌ که‌ آن‌ عـــهدی‌ کـه‌ بســـــتی‌ چـــــه‌ بـــود ‌‌... ماندی‌ آنقــدر بر آن‌ عــــهد که‌ شهیدی‌ حالا ..🕊!" 🌺 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
•~﷽‌~• ما ندانیــــم‌ که‌ آن‌ عـــهدی‌ کـه‌ بســـــتی‌ چـــــه‌ بـــود ‌‌... ماندی‌ آنقــدر بر آن‌
~🌹~ نوجوانی و ورود به دنیای جهاد با گذر زمان، نوید بزرگ‌تر شد و این عشق به امام حســــین (ع) در دل او بیشــــــتر و بیشتــــر شــد ❤️ او در نوجـــــوانی‌اش، در مراسم‌های عزاداری و هیـئت‌های مختلف شرکـت می‌کرد و همیشه سعی داشــت تا با برپایی مراسم، دیگران را نیز با عاشـــورا و قیام امام حسین (ع) آشـــنا کند.🏴 او در دلــــش آرزو داشــــــت کـه روزی مانــــــند اربابش، امام حســــــین (ع)، در راه خـدا و دماغ از حریم اهل‌بیت (ع) جان بدهد✨ این آرزو هر روز در دل او بزرگ‌تر می‌شد و او تصــــمیم گــــــرفت که به دنیای جــــهاد و مقاومت وارد شود.✌️🕊 🌷 • https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلا میبینی گریه هامو؟!🥺♥️ اربعین کربلای حسین🥹🥹🕌 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
ڪربلا‌قسمت‌نیست،دعوت‌است! خدایا ! من‌معنے‌قسمت‌و‌دعوت‌را‌نمےدانم اما‌تو‌معنےِطاقت‌را‌مےدانی‌مگر‌نہ؟! دل‌ِمن‌دیگر، طاقتی‌برا؎ِجاماندن‌ ازڪربلا؎ِارباب‌ندارد🥺💔
🌷 🌷 ! 🌷من و بچه‌ها با ولع بو می‌کشيديم و آب دهانمان را فرو می‌داديم و دنبال سنگرى می‌گشتيم که از آن بوى شکلات بلند شده بود. همين‌طور که همه بو می‌کشيديم و می‌گشتيم، پرويز رسيد و فرياد زد: شيميايى زده‌اند.... زود ماسک بزنيد. 🌷ما چنان بو می‌کشيديم که دلمان نمی‌آمد ماسک بزنيم. اولين بارى بود که شيميايى چنين بوى خوشى می‌داد. قبل از آن، همه شيميايی‌هايى که عراقی‌ها می‌زدند، بوى سير يا سبزى مانده می‌داد و ما از استشمام همين بو می‌فهميديم که عراقی‌ها شيميايى زده‌اند. 🌷....البته آن روز شيميايى را در فاصله خيلـى دورى زده بودند؛ براى همين اثر زيادى بر ما نکرد؛ البته در دويست - سيصد مترى ما، بچه‌ها بدجورى شيميايى شده بودند و تلفاتى نيز به بار آمد. يکى از بچه‌ها که شيميايى شده بود، بعدها به من گفت: هر وقت بوى شکلات به دماغم می‌خورَد فکر می‌کنم شيميايى زده‌اند. : رزمنده دلاور عبدالکريم مظفرى 📚 کتاب "رو در روى شيطان" منبع: وبسايت موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a