9.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_سیزدهم
#بخش_1
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_سیزدهم
#بخش_2
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
9.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_سیزدهم
#بخش_3
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_دوازدهم فانوس دوم🍃 تمام طول مسی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_سیزدهم
یک هفته ی بعد اگرچه کند و کشدار اما بالاخره گذشت و به شب اعزام رسید...
بعد از خوردن شام بحث درباره کمبود آمبولانس های مجهز یا دست کم سالم درگرفته بود و منی که تک افتاده بودم از شدت حرص صدایم دورگه شده بود:
_بابا الان دیگه آمبولانسا خودشون بیمارستان سیار دارن یه تجهیزات حداقلی که پزشک باهاش تو همون کابین اقدامات اولیه رو انجام بده...
اصلا اونم نخواستیم لااقل آمبولانس سالم باشه ضربه رو به بدنه منتقل نکنه نه اینایی که ما داریم سوار که میشی انگار کف خیابون کشیده می شی!... اکثر مجروحایی که توی راه تموم میکنن دلیلش همینه...
اصلا اینم هیچی دیدید دیگه این سری حتی آمبولانسم نبود رو کامیون مجروح آوردن...
نرگس دوباره جمله قبلی را تکرار کرد: آقا مگه ما گفتیم همینه و باید همین باشه؟ نمی فروشن بهمون چه کنیم؟ تقصیر ماست؟
_پس تقصیر کیه؟... چرا باید کاری کنید که حتی نخ بخیه هم بهتون ندن؟ چرا باید با عالم و آدم دربیفتید مجبورتون کردن؟
جمله کاملا منعقد نشده بود که صدیقه که برای دیدن همسرش بیرون رفته بود در اتاقک کوچک استراحتمان را باز کرد و وارد شد. نرگس آهسته گفت:
_جواب این حرفت رو بعدا میدم... یادم بنداز حتما...
بعد صدا بلند کرد: چه خبر صدیقه؟
صدیقه جلو آمد و دوزانو کنار سفره باز مانده شام نشست...
_بچه ها صابر گفت نماز صبح رو که خوندید دیگه نخوابید آماده باشید
هر موقعی ممکنه بیان صدامون کنن...
راضی و خوشحال لبخند زدم و یکبار دیگر مشغول وارسی وسایل داخل کوله ام شدم تا مطمئن شوم هیچ چیز جا نمی ماند.
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕