eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
507 عکس
452 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1236 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۷ - این حرفایی که شنیدم راسته ؟ انتظار پرسیدن هر سوالی را با هر لحنی داشتم جز این سوال و با این لحن جوری از اوج عصبانیت فرود آمده و آرام شده بود که این حالت بیشتر ترس به دلم می انداخت تا خیالم را آسوده کند - کدوم حرفا ؟ در مورد چی حرف میزنی داداش ؟ نمی فهمم با دست چانه اش را لمس کرده سر تکان می دهد شکر خدا جدا از تمام توانمندی هایش در هیات پلیس این ژست بازجویی کردن را خوب بلد بود - که نمی فهمی ! باشه ، ظاهراً فهمیدی چه شکری خوردی که خودت جرات نداری در موردش حرف بزنی بیشتر از قبل گیج می شوم ای بابا خواستگاری و ازدواج عموزاده ام چه ربطی به من داشت اینها چه ربطی به خطاکار بودن من داشت ؟ در سکوت به او خیره شده ام الان حکم مظنونی را دارم که حق دارد بی حضور وکیلش سکوت اختیار کرده حرفی نزند چند ثانیه خیره و پر نفوذ به من نگاه می کند و در نهایت وقتی من از رو نمی روم خودش دوباره شروع می کند آن هم چه شروع کردنی ؟ - فکر کردی خیلی بزرگ شدی ؟ عاقل شدی ؟ مرد شدی ؟ می خوام بدونم چی توی خودت دیدی که باز مثل چند سال قبل فیلت یاد هندستون کرده ؟ داغ شادی سرد شده ؟ اسم شادی را که می شنوم تمام وجودم به جوش و خروش در می آید چرا کمر به نابودی ام بسته بود ؟ دوباره چه پیش آمده که خاطره ی شادی برایش زنده شده ؟ اینبار سکوتم به پوزخندی ختم می شود که از دیدش پنهان نمی ماند بالاخره موفق می شود مرا به حرف آورده صدایم از لای دندان های کلید شده ام بیرون می آید - اسم شادی رو نیار ! اسمشو نیار داداش ! نه داغ شادی سرد میشه نه یادش فراموش حرفتو بزن لازم نیست بند بند وجودمو به آتیش بکشی ! رنگ نگاهش عوض می شود ترحم است یا همدردی ؟ ترحم است ! ما درد مشترکی بنام شادی نداشتیم دستش روی شانه ام می نشیند انگار فهمیده زیاده روی کرده من هر کاری که کرده باشم او حق ندارد با خاطرات تلخ شادی مرا آزرده کند - خیلی خب آروم باش منظوری نداشتم ولی ..... با یلدا تا کجا پیش رفتی ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۸ کیش و مات می شوم ! یلدا حتی خودش هم خبر از دلم نداشت آنوقت مرد روبه رویم فکر می کرد با او تا کجا پیش رفته ام ؟ کم کم ابرو در هم کشیده اخم می کنم یلدا دیگر نه ! اجازه نمی دهم این جماعت با ندانم کاری سرنوشت او را هم مثل شادی به گند بکشند - تا کجا قرار بوده پیش برم ؟ درسته من و تو خواهر نداریم داداش ولی خودت دختر داری با دست راست دو ضربه روی سینه اش می زنم و در حالی که تلاش می کنم بدون پلک زدن همچنان خیره به چشم هایش بمانم ادامه می دهم - مسلمون ! برادر من ! پسر دایی یلدا ! حرفتو مزه مزه کن بفهم چیو به کی نسبت میدی من بد عالم ، من احمق ، من بی عقل از دل اون دختر خبر داری که راحت قضاوت و غیبت رو قاطی کردی به خوردم میدی ؟ حالا رد پای کلافگی را در چهره ی او می بینم لحظه ای پلک می بندد زیر لب چیزی می گوید مطمئنم صلوات فرستاده برای آرام کردن خودش سر فرو انداخته چند قدم راه می رود اینبار که روبه روی من می ایستد حرف اول و وسط و آخر را یکجا می زند - من نه از دل تو خبر دارم نه از دل یلدا قصد هم ندارم حرفی پشت سر جفتتون بلند کنم ولی اگه واقعاً قلاب محبتش به دلت گیر کرده اینبار با عقل پیش برو برادر من ! عاشقی گناه نیست دلدادگی قداست داره ولی هر کاری می کنی از راهش وارد شو سکوتم نشانه ی تصدیق حرف هایش می شود حالا با اطمینان از اینکه دختر عمه جان دلم را لرزانده حرف هایش بیشتر بوی برادری به خود می گیرد - از راهش وارد شو ! با آدابش پیش برو ! می‌دونی که ؛ عمو یاشار چجوری روی دخترش حساسه ؟ من جای تو با تصور دامادی این مرد ماستامو کیسه کردم موندم تو چه جراتی داری که دلت به خودش اجازت داده واسه یلدا بلرزه ! ذره ذره از تحکم کلامش کم می شود مهربان تر از لحظاتی قبل شده انگار مرگ شادی به همه درس بزرگی داده بود حرفش را زده و قصد رد شدن از کنارم را دارد که نمی توانم بی تفاوت بمانم هنوز جواب سوالهای اصلی را نگرفته بودم - داداش ؟ - جانم ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part30 از پنجره اتاق نگاهی به حیاط فرو رفته توی تاریک
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 کاش من رو به دنیا نیاورده بود! امسال من چاره ای جز سنگ شدن و شیشه ی قلب دیگران رو شکستن ندارن... من بد بودن رو دوست نداشتم اما حالا مدتها بود که بد بودم و دلم میخوایت لااقل از بدبونم لذت ببرم... البته مسیر بد بودن چندان هم راحت طی نشده بود وقتی تو ۱۸ سالگی بالاخره از دست حوریه به ستوه اومدم و دیگه باهم نساختیم و پدرم آرزوش رو محقق کرد برای من یه آپارتمان کوچیک وسط شهر اجاره کرد تا جدا زندگی کنم و به مقرری کوچولو ماه به ماه به حسابم ریخت تا حتی برای گدایی دور و بر خونه شون پیدا نشم و زندگی رویایی با حوریه ش رو تلخ نکنم نمیدونم حوریه چی داشت که پدرم رو مثل موم بین دو انگشتش ورز میداد و اون چیزی جز خواست خانوم نمیخواست کاری جز به دستور اون انجام نمیداد متنفر شده بودم از مردهایی که اینطور ذلیل یک زن میشن... دلم میخواست از همه مردها انتقام بگیرم دلم میخواست منم اونها رو توی مشتم بگیرم و له کنم از طرفی دلم یه ماشین میخواست و هرچی به پدرم میگفتم طبق دستور زنش حاضر به پول خرج کردن نبود با اینکه داشت... همون خونه رو هم با زور و اکراه محض باز کردن از سر گرفته بود همه اینها باعث شد پیشنهاد دوستی که مدتی بود باهاش آشنا شده بودم رو قبول کنم و برای کار وارد گروهشون بشم کاری که ازم میخواستن برام سخت بود ولی وقتی شراره با آب و تاب از هیجان کار و دستمزد میلیونیش میگفت که با اولینش میتونم ماشینی که دلم میخواد رو بخرم کم کم سست شدم میگفت نمیدونی چه لذتی داره رام کردن و به خاک انداختن مردهای عوضی و تلکه کردنشون میگفت توی این روزگار نامرد تنها امتیازی که زنها دارن برای رسیدن به خوشبختی همینه چرا نمیخوای استفاده کنی؟ حرفهاش کم کم روم اثر گذاشت... اونقدر رفت و اومد و زیر پام نشست تا قانعم کرد و منو برد به اون ویلای کوفتی که کلی دختر بی کس و کار یا عاصی دیگه شبیه من رو شناسایی کرده بودن و همینطور کشونده بودنشون به اون دخمه... ویلای بزرگی بود اما برای من حکم دخمه رو داشت بوی تعفنش هیچ وقت از مشامم خارج نمیشه... با یادآوری اون شب و شبهای بعدش اشک گرمم جاری شد و نسیم خرداد روی صورتم خنکش کرد هنوز از یادآوریش عصبی میشدم از یادآوری شبی که شراره منو به کیان سپرد تا کارم رو کاملا عملی یادم بده یادم نمیره اون شب چی به سرم آورد و بعد از اون چند ماه توی اون خونه چیا که نکشیدم روزایی که به شب نمیرسید مگه اینکه ده دوازده نفر سراغم می اومدن و به جونم می افتادن... توی یه اتاق تنگ و خفه که اجازه خروج ازش رو نداشتم و جز اون مردهای وحشی کسی رو هم نمیدیدم تمام لحظه هاش رو آرزوی مرگ میکردم از خودم از اینهمه تحقیر و درد بیزار بودم صدایی جز صدای فریاد و ناله دخترها و قهقهه کثیف مردها تو اون خونه نفرین شده شنیده نمیشد... کسی با کسی حرف نمیزد زبون اون حیوون ها فقط زور بود و امثال من جز یه عروسک هیچ هویت دیگه ای نداشتیم دلم به حال حماقت و سادگیم میسوخت قرار بود من از مردها انتقام بگیرم اما حالا من اونها بودم و داشتن جسم و روحم رو له میکردن ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
..به سمت گوشیم رفت.. دلم هری پایین ریخت.. الان میفهمید گوشی رو خاموش کردم..به ثانیه نکشید که فریاد زد: _گوشیت چرا خاموشه؟.. مجبور شدم دروغ بگم..اگه میفهمید از قصد خاموشش کردم خیلی بد میشد... _نمیدونم شاید شارژش تموم شده.. اخماش وحشتناک توهم بود..به شدت ازش میترسیدم..وقتی دکمه کنار گوشیم رو زد و گوشی روشن شد،اخماش بیشتر توهم رفت.. عصبی گفت: _اینکه شارژش پنجاه درصده.. وقتی سکوتم رو دید گفت: _دروغ میگی نه؟..درستت میکنم.. چند لحظه بعد صدای پیامک گوشیم بلند شد.. پشت سر هم پیام میومد..چشمام رو بستم و اشهد خودمو خوندم.. مطمئن بودم همون مرده پیام داده و هامون با خوندن پیاماش منو میکشه.... https://eitaa.com/joinchat/1687224446C620013bb5b
خون از صورتم چکه کرد و صدای پرستار که صبح دیده بودمش تو گوشم تکرار شد "عزیزم شما همسرِ دکتر خسروشاهی نیستید؟ چهرتون برام آشناست آزمایشات مربوط به تومور مغزیه! دکتر اطلاع دارن؟" تو آینه به خودم پوزخند زدم همه نگرانم بودن جز همون دکتر! صورتم رو شستم،از سرویس که بیرون زدم صدای سرد طوفان بلند شد: _ لباست رو عوض کن لکه داره بهت گفتم رو بهداشت حساسم زرد و بیمار زمزمه کردم _ببخشید. خونِ بینیم بود! این روزا زیادتر خون دماغ می‌شدم اما نیازی نبود طوفان بفهمه مگه نه؟ برای اون چه اهمیتی داشت؟ طوفان که با اخم کمرنگی از جا بلند شد ناخواسته پچ زدم _داری میری خونه‌ی اون؟ طوفان با جدیت نگاهم کرد _مگه قرارمون این نبود؟ دارم به تصمیم خودت احترام میذارم که خواستی بهت دست نزنم مظلوم زمزمه کردم: _اون زمان نمیشناختمت الان چی؟ کیو دارم به جز تو؟ صدام به لرزش افتاد،نشونه های جدید بیماری بود: _ من دوستت دارم طوفان توروخدا... فقط همین چندوقت رو بمون یه جوری وانمود کن انگار تو هم دوستم داری... با بی رحمی پرسید _ بعدش چی؟ قراره معجزه شه؟ نتونستم بگم بعدش احتمالا دیگه من وجود ندارم دکتر طوفان خسروشاهی... خواست سمت در بره که ناخواسته پرسیدم _ میشه... میشه قبل رفتن این عکس ام آر آی مغز رو ببینی؟ برای دوستمه پول نداره بره پیش متخصص با غرور پوزخند زد: _ بهت گفتم با یکی دوست شو تا این وابستگی احمقانه‌ات به من کم بشه رفتی با یکی بدبخت‌تر از خودت دوست شدی؟ خواستم با غصه بخندم و بگم کجای کاری؟ همین الانم دوستی ندارم..آزمایشاتِ خودمه! جواب آزمایش و ام‌آرآی مغز زنت! _ میبینیشون؟ حالش... حالش جدیدا بدتر شده خونِ دماغ میشه ، رنگ صورتش پریده سرگیجه و حالت تهوع هم داره کلافه پوف کشید و روی مبل های دست دومی که از سمساری خریده بودم نشست _ بیارش سریع عکس‌های بزرگ ام‌آرآی و آزمایشام رو از روی تخت برداشتم و سمتش اومدم _ ایناست با جدیت عکس‌ها رو از دستم گرفت و اشاره زد _ برقارو روشن کن با اخمی کمرنگ به عکس‌ها زل زد ناخواسته مضطرب به دهنش خیره بودم به وضعیت خودم پوزخند زدم انگار که چیزی برای از دست دادن داشتم که نگران بودم... من که مرگ رو پذیرفته بودم ، فقط کاش روزای آخر پیشم میموند _ چندسالشه دوستت؟ آروم زمزمه کردم _ هم سن خودمه _ هفده؟ تلخ لبخند زدم _ امروز میشه هجده از بالای عکس‌ها نگام کرد صداش بی تفاوت نبود ، اینبار پر ترحم گفت _ تولدت مبارک! جوابش رو ندارم،محکم ادامه داد _ وضعیتش خیلی بده ، تومور همه جای مغزش رو گرفته اگر پول کافی داره باید اعزام بشه آلمان اونجا میتونن جراحیش کنن ایران بمونه هیچ امیدی نیست بغض کرده لب زدم _ پول نداره _ بگو از یکی بگیره ، بحث جونشه _ کسیو نداره ، مثل من تنهاست طوفان دوباره چشماش رو روی آزمایشات چرخوند _ شرایطش بده اگر درمان نشه بزودی ممکنه پاهاش بی حس بشن و حافظش ضعیف بشه تلخ خندیدم،بغض بزرگی ته گلوم بود _ چه خوب... یادش میره کسیو نداره! با تاسف سری تکون داد و از جا بلند شد _ برای اون گریه نکن! خودت کم بدبختی داری؟ نگاهی به چشمای خیسم انداخت و بی میل ادامه داد _ آدرس مطبم رو بده بهش ، بگو بیاد ببینم چیکار میتونم براش بکنم حالام اشکات رو پاک کن خواست سمت در قدم برداره که بی طاقت پرسیدم _ عمل نکنه چی؟ با بی رحمی گفت _ میمیره! مضطرب آه کشیدم _ چ...چقدر وقت داره؟ شونه بالا انداخت _ خوش‌بینانه دو سه ماه دستش که به دستگیره رسید بغضم ترکید بهت زده دندون روی هم سایید و دهن باز کرد سرزنشم کنه اما من به ته خط رسیده بودم با هق هق نالیدم _ میشه نری؟ عصبی جواب داد _ اینطوری نکن ماهی با گریه جلو رفتم _ توروخدا بمون ، فقط چندوقت پیشم باش بعد خودم از زندگیت میرم بخدا حتی نیازی نیست بخاطرم بیای دادگاه تا طلاقم بدی کلافه پوف کشید میدیدم عذاب وجدان داره این مرد برعکس چیزی که نشون میداد آدم بدی نبود فقط منِ لعنتی رو دوست نداشت _ چند وقت یعنی چقدر؟! با گریه لبخند زدم _ دو سه ماه! بَنگ! صدای سوتی تو گوشم پیچید اخماش کم کم درهم شد و مشکوک پچ زد _ دو سه ماه دیگه قراره چه اتفاقی بیفته مگه؟ حالم بد بود تازگی فهمیده بودم وقتی عصبی میشم علائمش شدت میگیره میون هق هق دستمو به سرم گرفتم که بهت زده پچ زد _ از دماغت داره خون... جمله‌اش ناقص موند https://eitaa.com/joinchat/2371093396C61abebf551
هدایت شده از تبادلات،صبور باشید🕊
_زنم مال شما... سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه می‌کنند و صدای جیغ های کر کننده‌ی مهسا در گلو خفه می‌شود.. _چیکار کنیم اقاا؟ میعاد سیگاری آتش می‌زند و پک عمیقی می‌گیرد.. نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دخترک می‌اندازد و با بی‌رحمی تمام لب می‌زند: _این زن برای شما... هر کاری میخواید بکنید علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد می‌کند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب می‌زند: _آقاا مگه.. مگه خانم زنتون نیستن؟! میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته می‌اندازد و پر خشم میغرد: _اره زنمه ولی فقط روی کاغذ این دختر قاتله قاتل زن و بچه‌ی مظلوم و بی‌گناه من هربلایی که سرش بیاااد حقشه سه مرد نگاهی پر تردید بهم می‌اندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت می‌دهند.. _می..میعااد؟ صدای وحشت‌زده و ناباور مهسا را می‌شنود و بی‌توجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر می‌غرد: _پس چرا وایسادید؟ کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد میگوید و پوزخندی به گفته‌ های خودش می‌زند.. میگفت شوهرش بود؟! چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام می‌داد؟. _میعاااد نههه میعااااد تورووووخداااااا نهههه دستانش توسط آن سه مرد گرفته می‌شود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده می‌شود.. قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد می‌آید ولی.. هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمی‌کند.. هر کاری که می‌کرد.. هربلایی که بر سر این دختر می‌آورد قلب زخم خورده‌اش آرام نمی‌گرفت.. _میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن بخدااا من کااری نکردمممم به امام حسین من کااری نکردممممم پشیمون میشی میعاااااد به مرگ من پشیموووون میشییییییییی دخترک زجه می‌زد و صدای جیغ و ناله‌هایش کل انباری متروکه را برداشته بود.. دخترک هوااار می‌کشید و صدایش به گوش های میعاد نمی‌رسید.. مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون می‌زند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ می‌خورد.. با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل می‌کند و این نعره‌ی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک می‌کند: _میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟ میعاااد بیگناهههههه میعاد به خاک الهه بی‌گناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا دارم میام پیشتون موبایل از دستش بر زمین می‌افتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری می‌دود.. وارد اتاقک کوچک انباری می‌شود و با دیدن صحنه‌ی مقابلش… ادامه‌ی رمان😱👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1289618443Cbaa5d9752e به چند نفر سپرد که به زنش و..🥺💔
پسری که هنوز نونزده سالش نشده ولی دو ساله که عاشق دوست خواهرش شده! حالا امشب که شب آخر ایام فاطمیه است قصد کرده توکل بر فاطمه الزهرا بهش بگه🥺🔥 با مهدیه سمت ماشین رفتیم و نشستیم. چند دقیقه‌ای طول کشید تا امیرعلی اومد. - می‌بخشین معطل شدین. - اختیار دارین! شما ببخشین مزاحم شدیم. - می‌شه دیگه این‌کلمه رو تکرار نکنین؟ با تعجب لب زدم: - کدوم رو؟ - این‌که من هستین رو! اذیتم می‌کنه. با خجالت سرم رو پایین انداختم. بعد از این‌که نزدیک شدیم، اول مهدیه رو پیاده کرد. هر دومون کردیم چرا امیرعلی این‌کار رو کرده، خجالت می‌کشیدم ولی بدون این‌که چیزی بگم سرم رو پایین انداختم. اول کوچه ما رسید، ترمز کرد و رو به من گفت: - میشه لطفا بیاین جلو بشینین؟ پسر شهر به من بگه بیا جلو بشین؟ - چیزی شده مگه؟ - راستش‌... می‌خواستم باهاتون راجب یه مسئله حرف بزنم! این‌طوری نمی‌تونم... یعنی... می‌خوام بدونم عکس‌العملتون چیه! حالا میاین جلو؟! با تعلل از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو نشستم. نفس عمیقی کشید و دستش رو لای موهاش فرو برد! - نمی‌دونم چی بگم... یعنی نمی‌دونم چه‌جوری بگم! آخه می‌ترسم وقتی که بگم... ناراحت بشی.‌. یا بگی نه! - خب حالا شما بگین! من جون به لب شدم خب! لبش رو تر کرد. - نمی‌دونم چه‌جوری یا با چه لحنی بگم؟! اصلا نمی‌دونم کاری که دارم می‌کنم درسته یا نه؟! حتی نمی‌دونم که اگه بگم از چیزی که می‌خوام دور می‌شم یا نزدیک؟! ولی به قول عماد اگه نگی پَر می‌شه، یعنی... از دستش میدم! البته هنوز نمی‌دونم که مال منه که نگران از دست دادنش باشم یا نه! ولی ... به‌خدا دیگه نمی‌تونم! با گفتن آخرین کلمه‌اش مکثی کرد و بعدش ادامه داد: - به خانم فاطمه زهرا، چیزهایی که می‌خوام بهت بگم حرف دلمه و قصد اذیت کردنت رو ندارم! من می‌خوام همین الان تو رو😐⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3204841724C4596c31ef4
پسری مذهبی حاجی بزرگ شهر که هنوز نونزده سالش نشده ولی دو ساله که عاشق دوست خواهرش شده! حالا امشب که شب آخر ایام فاطمیه است قصد کرده توکل بر فاطمه الزهرا بهش بگه😳🤫😰 اگه باباش بفهمه که این‌طوری **❌🥶 https://eitaa.com/joinchat/3204841724C4596c31ef4 این رمان محدودیت سنی دارد⛔️