ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part29 مشغول گوش کردن بودم که امین وارد آشپزخونه شد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part30
از پنجره اتاق نگاهی به حیاط فرو رفته توی تاریکی مطلق انداختم و پاورچین از جا بلند شدم
نامه ای رو که چند ساعت قبل نوشته بودم روی میز تحریر افسانه جایی که کاملا توی دید باشه گذاشتم و بی سر و صدا طوری که افسانه بیدار نشه لباس پوشیدم
ساکم رو به دست گرفتم و چادر به سر بی سر و صدا از خونه و بعد حیاط تاریک از نیمه شب خارج شدم
توی نامه گفته بودم متوجه علاقه امین به خودم شدم و چون خودم رو لایق اون خانواده ندیدم و متوجه نارضایتی سیمین بودم برای جلوگیری از آشوب توی خانواده شون بی سر و صدا رفتم و کاملا حلالشون کردم...
از تصور اینکه امین با خوندن نامه چه حالی میشه و حتما تا مدتها از فکرم بیرون نمیاد کمی دلم سوخت اما از اینکه تمام کاسه کوزه ها سر سیمین میشکنه دلم خنک شد و جبران شد!
توی خیابونهای تاریک و خلوت اون وقت شب قدم میزدم بدون اینکه ترسی داشته باشم
چون یه دختربچه بی دفاع نبودم که بترسم
مار خورده بودم و افعی شده بودم
اونقدری بلد بودم که بتونم از خودم دفاع کنم
به فرض هم که نتونم
مگه چه بلایی میخواست به سرم بیاد که تابحال نیومده باشه
مگه چی داشتم واسه از دست دادن
با یادآوری روزهایی که پشت سر گذاشته بودم آهم بلند شد
اگرچه سعی میکردم با چلوندن سوژه ها و القای قدرت از تو دست گرفتنشون مثل موم و به دست آوردن پول سرخوردگیهای درونیم رو جبران کنم اما دردهایی که کشیده بودم فراموش نشدنی بود و جای سر پنجه روزگار نامرد روی صورتم تاابد باقی میموند
مدتها بود از فکر کردن به روزهایی که منو به اینجا رسوند فراری بودم اما امشب، این کوچه خلوت و تاریک و این سمفونی سکوت مدام من رو به گذشته هل میداد
وادارم میکرد به پشت سر نگاه کنم و مسیری که ازش اومده بودم رو دوباره ببینم...
به ۱۳ سالگیم نگاه کردم
به روزی که مادرم برای همیشه از خونه رفت و دوماه بعد از پدرم جدا شد
بدون اینکه حتی یک لحظه به من فکر کنه
اگرچه زمانی هم که بود مادری کردن ازش یادم نمیاد
تمام وقتش به دورهمی های مسخره زنونه و چرخیدن تو پاساژای تلکه بگیر شمال شهر و مطب دکترای زیبایی و سالنهای آرایش میگذشت...
اما رفتنش باعث شد کسی بیاد تو زندگی پدر بی خیال و بی عاطفه م که دیگه فقط بی تفاوت نبود، دشمن بود
حوریه، دشمنی که تحمل دیدن من رو توی خونه ش نداشت
و من یه موحود اضافی بودم که پاسکاری میشدم و هیچکس منو نمیخواست
تا بوده پدر و مادرهای مطلقه سر حضانت بچه ها دعوا داشتن اما پدر و مادر من بر سر عدم حضانت
تا ۱۷ سالگی مثل توپ پینگ پنگ دررفت و آمد بودم و روحم از اینهمه پس زده شدن در عذاب بود تا اینکه مادر مهربونم موفق شد خودش رو به یه آقای دکتر سنجاق کنه و تابعیت بگیره
برای اون خیلی کار سختی نبود چون تمام زیبایی من از اون به ارث رسیده
روز رفتنش و لحظات خداحافظی خوب توی حافظه م مونده
حتی یک قطره اشک هم برای جا گذاشتن من و اینکه دیگه منو نمیبینه نریخت
نمیدونم چطور تا این حد نسبت بهم بی مهر بود
اصلا نمیفهمیدم چرا منو به دنیا آورد وقتی اعتقاد داشت بچه موجود مزاحمیه که جلوی خوش گذرونیهاش رو میگیره
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1236 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1237
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۳۷
- این حرفایی که شنیدم راسته ؟
انتظار پرسیدن هر سوالی را با هر لحنی داشتم جز این سوال و با این لحن
جوری از اوج عصبانیت فرود آمده و آرام شده بود که این حالت بیشتر ترس به دلم می انداخت تا خیالم را آسوده کند
- کدوم حرفا ؟
در مورد چی حرف میزنی داداش ؟
نمی فهمم
با دست چانه اش را لمس کرده سر تکان می دهد
شکر خدا جدا از تمام توانمندی هایش در هیات پلیس این ژست بازجویی کردن را خوب بلد بود
- که نمی فهمی !
باشه ، ظاهراً فهمیدی چه شکری خوردی که خودت جرات نداری در موردش حرف بزنی
بیشتر از قبل گیج می شوم
ای بابا
خواستگاری و ازدواج عموزاده ام چه ربطی به من داشت
اینها چه ربطی به خطاکار بودن من داشت ؟
در سکوت به او خیره شده ام
الان حکم مظنونی را دارم که حق دارد بی حضور وکیلش سکوت اختیار کرده حرفی نزند
چند ثانیه خیره و پر نفوذ به من نگاه می کند و در نهایت وقتی من از رو نمی روم خودش دوباره شروع می کند
آن هم چه شروع کردنی ؟
- فکر کردی خیلی بزرگ شدی ؟
عاقل شدی ؟
مرد شدی ؟
می خوام بدونم چی توی خودت دیدی که باز مثل چند سال قبل فیلت یاد هندستون کرده ؟
داغ شادی سرد شده ؟
اسم شادی را که می شنوم تمام وجودم به جوش و خروش در می آید
چرا کمر به نابودی ام بسته بود ؟
دوباره چه پیش آمده که خاطره ی شادی برایش زنده شده ؟
اینبار سکوتم به پوزخندی ختم می شود که از دیدش پنهان نمی ماند
بالاخره موفق می شود مرا به حرف آورده صدایم از لای دندان های کلید شده ام بیرون می آید
- اسم شادی رو نیار !
اسمشو نیار داداش !
نه داغ شادی سرد میشه نه یادش فراموش
حرفتو بزن
لازم نیست بند بند وجودمو به آتیش بکشی !
رنگ نگاهش عوض می شود
ترحم است یا همدردی ؟
ترحم است !
ما درد مشترکی بنام شادی نداشتیم
دستش روی شانه ام می نشیند
انگار فهمیده زیاده روی کرده
من هر کاری که کرده باشم او حق ندارد با خاطرات تلخ شادی مرا آزرده کند
- خیلی خب آروم باش
منظوری نداشتم
ولی .....
با یلدا تا کجا پیش رفتی ؟
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1238
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۳۸
کیش و مات می شوم !
یلدا حتی خودش هم خبر از دلم نداشت آنوقت مرد روبه رویم فکر می کرد با او تا کجا پیش رفته ام ؟
کم کم ابرو در هم کشیده اخم می کنم
یلدا دیگر نه !
اجازه نمی دهم این جماعت با ندانم کاری سرنوشت او را هم مثل شادی به گند بکشند
- تا کجا قرار بوده پیش برم ؟
درسته من و تو خواهر نداریم داداش ولی خودت دختر داری
با دست راست دو ضربه روی سینه اش می زنم و در حالی که تلاش می کنم بدون پلک زدن همچنان خیره به چشم هایش بمانم ادامه می دهم
- مسلمون !
برادر من !
پسر دایی یلدا !
حرفتو مزه مزه کن
بفهم چیو به کی نسبت میدی
من بد عالم ، من احمق ، من بی عقل
از دل اون دختر خبر داری که راحت قضاوت و غیبت رو قاطی کردی به خوردم میدی ؟
حالا رد پای کلافگی را در چهره ی او می بینم
لحظه ای پلک می بندد
زیر لب چیزی می گوید
مطمئنم صلوات فرستاده برای آرام کردن خودش
سر فرو انداخته چند قدم راه می رود
اینبار که روبه روی من می ایستد حرف اول و وسط و آخر را یکجا می زند
- من نه از دل تو خبر دارم نه از دل یلدا
قصد هم ندارم حرفی پشت سر جفتتون بلند کنم
ولی اگه واقعاً قلاب محبتش به دلت گیر کرده اینبار با عقل پیش برو
برادر من !
عاشقی گناه نیست
دلدادگی قداست داره
ولی هر کاری می کنی از راهش وارد شو
سکوتم نشانه ی تصدیق حرف هایش می شود
حالا با اطمینان از اینکه دختر عمه جان دلم را لرزانده حرف هایش بیشتر بوی برادری به خود می گیرد
- از راهش وارد شو !
با آدابش پیش برو !
میدونی که ؛ عمو یاشار چجوری روی دخترش حساسه ؟
من جای تو با تصور دامادی این مرد ماستامو کیسه کردم
موندم تو چه جراتی داری که دلت به خودش اجازت داده واسه یلدا بلرزه !
ذره ذره از تحکم کلامش کم می شود
مهربان تر از لحظاتی قبل شده
انگار مرگ شادی به همه درس بزرگی داده بود
حرفش را زده و قصد رد شدن از کنارم را دارد که نمی توانم بی تفاوت بمانم
هنوز جواب سوالهای اصلی را نگرفته بودم
- داداش ؟
- جانم ؟
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part30 از پنجره اتاق نگاهی به حیاط فرو رفته توی تاریک
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part31
کاش من رو به دنیا نیاورده بود!
امسال من چاره ای جز سنگ شدن و شیشه ی قلب دیگران رو شکستن ندارن...
من بد بودن رو دوست نداشتم اما حالا مدتها بود که بد بودم و دلم میخوایت لااقل از بدبونم لذت ببرم...
البته مسیر بد بودن چندان هم راحت طی نشده بود
وقتی تو ۱۸ سالگی بالاخره از دست حوریه به ستوه اومدم و دیگه باهم نساختیم و پدرم آرزوش رو محقق کرد
برای من یه آپارتمان کوچیک وسط شهر اجاره کرد تا جدا زندگی کنم و به مقرری کوچولو ماه به ماه به حسابم ریخت تا حتی برای گدایی دور و بر خونه شون پیدا نشم و زندگی رویایی با حوریه ش رو تلخ نکنم
نمیدونم حوریه چی داشت که پدرم رو مثل موم بین دو انگشتش ورز میداد و اون چیزی جز خواست خانوم نمیخواست کاری جز به دستور اون انجام نمیداد
متنفر شده بودم از مردهایی که اینطور ذلیل یک زن میشن...
دلم میخواست از همه مردها انتقام بگیرم
دلم میخواست منم اونها رو توی مشتم بگیرم و له کنم
از طرفی دلم یه ماشین میخواست و هرچی به پدرم میگفتم طبق دستور زنش حاضر به پول خرج کردن نبود با اینکه داشت...
همون خونه رو هم با زور و اکراه محض باز کردن از سر گرفته بود
همه اینها باعث شد پیشنهاد دوستی که مدتی بود باهاش آشنا شده بودم رو قبول کنم و برای کار وارد گروهشون بشم
کاری که ازم میخواستن برام سخت بود ولی وقتی شراره با آب و تاب از هیجان کار و دستمزد میلیونیش میگفت که با اولینش میتونم ماشینی که دلم میخواد رو بخرم کم کم سست شدم
میگفت نمیدونی چه لذتی داره رام کردن و به خاک انداختن مردهای عوضی و تلکه کردنشون
میگفت توی این روزگار نامرد تنها امتیازی که زنها دارن برای رسیدن به خوشبختی همینه چرا نمیخوای استفاده کنی؟
حرفهاش کم کم روم اثر گذاشت...
اونقدر رفت و اومد و زیر پام نشست تا قانعم کرد و منو برد به اون ویلای کوفتی که کلی دختر بی کس و کار یا عاصی دیگه شبیه من رو شناسایی کرده بودن و همینطور کشونده بودنشون به اون دخمه...
ویلای بزرگی بود اما برای من حکم دخمه رو داشت
بوی تعفنش هیچ وقت از مشامم خارج نمیشه...
با یادآوری اون شب و شبهای بعدش اشک گرمم جاری شد و نسیم خرداد روی صورتم خنکش کرد
هنوز از یادآوریش عصبی میشدم
از یادآوری شبی که شراره منو به کیان سپرد تا کارم رو کاملا عملی یادم بده
یادم نمیره اون شب چی به سرم آورد و بعد از اون چند ماه توی اون خونه چیا که نکشیدم
روزایی که به شب نمیرسید مگه اینکه ده دوازده نفر سراغم می اومدن و به جونم می افتادن...
توی یه اتاق تنگ و خفه که اجازه خروج ازش رو نداشتم و جز اون مردهای وحشی کسی رو هم نمیدیدم
تمام لحظه هاش رو آرزوی مرگ میکردم
از خودم از اینهمه تحقیر و درد بیزار بودم
صدایی جز صدای فریاد و ناله دخترها و قهقهه کثیف مردها تو اون خونه نفرین شده شنیده نمیشد...
کسی با کسی حرف نمیزد
زبون اون حیوون ها فقط زور بود و امثال من جز یه عروسک هیچ هویت دیگه ای نداشتیم
دلم به حال حماقت و سادگیم میسوخت
قرار بود من از مردها انتقام بگیرم اما حالا من اونها بودم و داشتن جسم و روحم رو له میکردن
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47e
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
..به سمت گوشیم رفت.. دلم هری پایین ریخت.. الان میفهمید گوشی رو خاموش کردم..به ثانیه نکشید که فریاد زد:
_گوشیت چرا خاموشه؟..
مجبور شدم دروغ بگم..اگه میفهمید از قصد خاموشش کردم خیلی بد میشد...
_نمیدونم شاید شارژش تموم شده..
اخماش وحشتناک توهم بود..به شدت ازش میترسیدم..وقتی دکمه کنار گوشیم رو زد و گوشی روشن شد،اخماش بیشتر توهم رفت..
عصبی گفت:
_اینکه شارژش پنجاه درصده..
وقتی سکوتم رو دید گفت:
_دروغ میگی نه؟..درستت میکنم..
چند لحظه بعد صدای پیامک گوشیم بلند شد..
پشت سر هم پیام میومد..چشمام رو بستم و اشهد خودمو خوندم.. مطمئن بودم همون مرده پیام داده و هامون با خوندن پیاماش منو میکشه....
#سها_دختری_که_به_اجبار_به_عقد_برادر_شوهر_خشن_و_زورگوش_در_میاد
https://eitaa.com/joinchat/1687224446C620013bb5b
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part31 کاش من رو به دنیا نیاورده بود! امسال من چاره ا
کانال vip رمان شعله افتتاح شد🥳
تو کانال vip رمان شعله کامل کامله😍❤️🌱
https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1238 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1239
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۳۹
- نگفتی خواستگاری چی شد ؟
- ظاهراً دختر و پسر رفتن فکراشونو بکنن ولی سنگ بزرگ و بچه گانه ای که دختر عموی ما با سادگی جلو پای داماد انداخته به من یکی ثابت کرد دلش با این مرد نیست
قصدش از سر وا کردنه
ولی گمونم دل مجتبی هم مثل تو گیره !
- چه سنگی ؟
مگه چی خواسته ؟
تعجب می کنم ولی در عین حال خوشحالم که تکلیفم روشن شده
حالا دیگر می دانم سر گرفتن این وصلت به هر دلیل اشتباه است
وقتی جوابم فقط لبخند داداش می شود سوال اصلی را می پرسم و او چه جانانه جواب را چون پتکی بر سرم می کوبد !
- میگم .... کی به تو گفت ؟
هیچ کس خبر نداشت حتی خود یلدا !
- یه کسی که ..... خیلی دوستت داره
البته به چشم برادری
نمیدونم واسش چیکار کردی که اینجوری هواتو داره
حنانه بیشتر از من نگرانت نباشه کمتر نیست !
ضربه آنقدر ناگهانی بود که زبانم از کار می افتد
فقط می توانم پلک هایم را با یکدیگر آشتی داده و در سکوت شاهد رفتن داداش باشم
خدایا !
این دختر با تمام هوش و ذکاوتی که داشت چرا دوستی خاله خرسه راه انداخته بود
من که حدس و گمانم را تایید نکرده بودم
چطور به خودش اجازه داده بود پشت سر یلدا این حرف را بزند
اگر یک درصد احتمال می داد تصوراتش در مورد من اشتباه باشد چنین کاری نمی کرد
وای وای وای
اگر من حسی به یلدا نداشتم چطور می خواست حرف هایی که خواه ناخواه پشت سر دختر بینوا برخاسته میشد را مدیریت کند ؟
سرم به درد می آید
امان از دست شیرین کاری های این بشر که انگار تمامی نداشت
با مصیبت داستان تهران آمدنش را جمع کرده بودم تا به گوش داداش نرسد که اگر می رسید واویلا میشد
حالا برای من دایه ی مهربان تر از مادر شده
باید کاری می کردم
اینبار دلم نمی خواست آش نخورده و دهان سوخته نصیبم شود ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1240
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕
•✾••┈┈•
۱۱۴۰
- آقا رسیدیم !
با صدای راننده از فکر بیرون می آیم
نفسم را با آه از سینه بیرون می فرستم
- ممنون
بفرمایید
- مرسی
از ماشین پیاده شده و سمت کوچه می روم
دیشب تا صبح با خودم فکر کردم
آنقدر از دست دهن لقی که حنانه کرده بود عصبی و ناراحت بودم که دلم می خواست حالش را اساسی بگیرم
در نهایت ، خباثت را از روحم دور می کنم
حنانه هر کاری که کرده بود با من هم خون بود
خواهرم نبود ولی خواهری کرده بود برایم
شاید اگر به من بود تا ابد جرات بر زبان آوردن راز دلم را پیدا نمی کردم
سبب خیر شده بود
حالا که داداش خبر داشت مطمئن بودم بیکار نخواهد ماند
اینبار مرا با این عاشقانه تنها نخواهد گذاشت
حنانه خواهرم نبود ولی آبروی او آبروی من بود
او هم مثل یلدا برایم عزیز بود
وقتی فکر می کنم می بینم این دختر در طول زندگی کوتاه خود به اندازه ی کافی سختی کشیده
حق او نبود که من هم باری روی شانه های نحیفش می گذاشتم
پشت در خانه می رسم ، دستم روی زنگ نشسته و همزمان نگاهم سمت ساعت دور مچم کشیده می شود
برای ساعت نه صبح بلیط داشتم
نیم ساعت بیشتر تا ترمینال راه نبود
حالا هم ساعت تازه هشت صبح است
فرصت کافی برای حرف زدن با حاج بابا در اختیارم بود
در حیاط باز می شود
عموزاده خودش به استقبالم آمده
- سلام !
خوبید ؟
- سلام
قربونت ، تو چطوری ؟
بالاخره موفق شدن شوهرت بدن یا نه ؟
لبخند که نه ، بیشتر به تلخند شبیه است حرکت لبهایش
از در فاصله می گیرد و من وارد می شوم
- حاج بابا کجاست ؟
- داخل
منتظره !
میگم .... چیزی شده ؟
- هنوز که نه !
ولی .... شاید یه اتفاقی افتاد
- چرا مبهم حرف می زنید ؟
قلبم اومد تو دهنم به خدا
ترجیح می دهم به لبخندی میهمانش کنم
هنوز خودم از واکنش حاج بابا بعد از شنیدن حرف هایم خبر نداشتم
بهتر بود در این خماری می ماند تا بعداً با ناکامی ذوقش کور شود .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1241
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕
•✾••┈┈•
۱۱۴۱
- خب !
بگو بابا جان
اینم از خلوت دو نفره
بعد از احوالپرسی با سادات جان و اقدس خانوم ، همراه حاج بابا به حیاط می آییم
آفتاب ذره ذره روی دیوار بالا می آید و گرمای خورشید به دل زمین می نشیند
- راستش حرفم خیلی طولانی نیست
توی چند کلمه خلاصه میشه
فقط اینکه نمی دونم واکنش شما چیه ، منو مردد می کنه واسه به زبون آوردنش !
- تردید داری ؟
این یعنی یا به تصمیم خودت ایمان نداری یا به من بزرگتر اعتماد !
نگاهم بالا می آید
به چشمانش که می رسم توقف لازم می شود
حالا شرایط ایستادن ما بر عکس دیشب است
او پشت به ساختمان ایستاده و من پشت به دیوار حیاط
همان جا که داداش ایستاده بود ، با توپ پر !
از پشت سرش پنجره ی اتاق را می بینم و دختری که ناشیانه پرده را اندکی کنار زده به تماشای ما ایستاده
می دانم دل توی دلش نیست
می دانم استرس دلش را به تپش های دیوانه وار مبتلا کرده
می دانم الان حالی شبیه حال دیشب مرا تجربه می کند ....
- بابا جان !
من پیرمردو یه لنگه پا نگه داشتی اینجا که در و دیوار و نگاه کنی ؟
بگو ؛
قول نمیدم ولی سعی می کنم آروم باشم
صدای حاج بابا که به اعتراض بلند می شود می فهمم دیگر فرصت سکوت کردن ندارم
- واقعیت ؛ یه حرفی هست که اگه به شما نگم و برم دیوونم می کنه
در مورد ... در مورد عموزاده !
- حنانه !
حال بدی را تجربه می کنم
خودم را یک لحظه در جایگاه هیزم کش آتش جهنم می بینم
ابن کار که سخن چینی نبود !
بود ؟
به کارم ایمان ندارم ولی .... به دلم ایمان دارم
و همین ایمان قلبی زبانم را به کار انداخته در حالی که نگاهم را از چشم های منتظر پیرمرد گرفته به شیار بین موزائیک ها دوخته ام حرف می زنم
حرف دلم را ....
نفس عمیقی می کشم
در حیاط را پشت سر می بندم و با احساس بهتری نسبت به لحظه ی ورود به این خانه در حال ترک آن هستم
دسته ی چمدان را گرفته دنبال خودم روی زمین می کشم و با خودم فکر می کنم تا دفعه ی بعد که به تبریز بیایم چه اتفاقاتی خواهد افتاد ؟!
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂