هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1224 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۲۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1225
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۲۵
قمر
دوباره سردرد !
دوباره کسالتی که روحم را آزار می دهد ؛
دوباره بلاتکلیفی که وجودم را اسیر خود کرده ؛
تا صبح یک لحظه هم خواب به چشمانم نیامد
نه تنها خبری از خواب نبود بلکه ذهنم انگار که دنبال شکنجه کردنم باشد ، تمام خاطرات تلخ زندگی ام را یک دور کامل برایم مرور کرد
نبضم انگار که می زد و نمی زد
قلبم انگار که می تپید و نمی تپید
تک تک سلول های مغزم به درد آمده بود بس که فکر کرده بودم
پتو را دوباره تا روی سرم بالا می کشم
این زیر انگار احساس امنیت بیشتری می کنم
هه ؛
امنیت !
من کجا امنیت داشتم که اینجا داشته باشم ؟
از آخر به اول ، دوباره مرور می کنم
آنچه گفته بودم و آنچه شنیده بود
آنچه گفته بود و آنچه شنیده بودم
هر آنچه بین این چهار دیواری بر من گذشته بود
* - راستش .... راستش نمی دونم اینایی که می خوام بگم شما رو ناراحت می کنه یا نه ؟
ولی ... ولی ...
- راحت باشید
من شاید سخنور خوبی نباشم ولی مستمع خوبی هستم !
هر حرفی دارید بزنید تا فردا روزی که از زیر یک سقف سر در آوردیم پشیمونی بابت نگفته ها دست و پاگیرمون نشه
همین عقب نشینی کردنش ؛
همین آرام تر شدنش ؛
همین مهربانی که من از لحن گفتارش احساس می کردم ؛
به من جرات حرف زدن می دهد
افشای حقیقت
بر ملا کردن رازها
همه ی اینها را به امید تلخ شدن پیش چشمانش می گویم
- من .... من نمی دونم حاج صادق چی از من گفتن ولی اینقدری میدونم که ایشون خودشون هم تمام و کمال از فراز و نشیب زندگی من خبر ندارن
حالا از حالت دو زانو خارج شده و چهار زانو می نشیند
با دو انگشت شصت و اشاره چانه اش را لمس می کند و این یعنی با توجه کافی به من گوش می دهد
- من یکبار ازدواج کردم ؛ اینو قطعاً میدونید !
سه سالی از اون روزا میگذره ؛ شاید اینم می دونستید !
فقط نمی دونم خبر دارید که من چند ماه بین یه باند خلافکار شبو به صبح می رسوندم ؟
مردی که اسم شوهرو یدک می کشید کثیف ترین کار دنیا رو انجام می داد
برادرش از اون کثیف تر
پدرش یه رزل واقعی
و مادربزرگش به حیوون به تمام معنا بود !
غرق شده ام در تلخی روزهای رفته
جدا می شوم از دلخوشی هایی که خدا پاداش صبوری ام قرار داده بود
- آروم باشید
هر چی پیش از این بودن گذشته
خودتونو اذیت نکنید
بهتره در مورد آینده حرف بزنیم
چشم هایم که به اشک می نشیند و رعشه به جان صدایم می افتد مهربان تر هم می شود
وقتی اینگونه می گوید و با این آرامش برخورد می کند یعنی تحقیقات کامل است ، شاید او چیزهایی را در مورد زندگی گذشته ام می داند که حتی خودم نمی دانم !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1226
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۲۶
- من ...راستش .... من نمی تونم !
- چیو نمی تونی ؟
پذیرش من ؟ یا ازدواج ؟
- هر دوش !
- عجب !
نگران نباش
نه من شبیه اصلان شورآبادی هستم نه زبونم لال مادرم مثل شوکت شورآبادی !
مطمئن باش زندگی کنار من و مادرم بهشت رو جایگزین جهنمی می کنه که از سر گذروندی !
به من اعتماد کن !
از بین تمام آنچه گفته بود فقط یک جمله در سرم تکرار می شود
درست مثل زنگ خطر
زندگی کنار من و مادرم ؟!
خدایا نه !
من که راضی شدم به رضای تو
پس دیگر این چه آزمون جدیدیست که پیش رویم قرار داده ای ؟
دیگر تحمل ندارم
صبر و سکوت بیش از این جایز نیست
مادر شوهر !
هر که باشد و هرچه باشد باز هم مادر شوهر است
به جرات می توانستم بگویم بزرگترین کابوس زندگی ام هم جواری با شخصی بنام مادر شوهر بود
- شرمنده !
من نمی تونم
- یعنی چی ؟ نمی فهمم
چی چیو نمی تونی ؟
نفس پری به سینه می کشم
دلم نمی خواهد او را بی دلیل برنحانم ولی این دلیل برای من زیادی مهم بود
- من نمی تونم با شما زندگی کنم
چون .... نه توان کنار اومدن با شغل و حرفه ی شما رو دارم که اجازه نمیده همسرم رو تمام و کمال برای خودم داشته باشم
نه توان کنار اومدن با مادر شوهر رو !
- لطفاً دلیل محکم تری بیار
اینا زیادی سطحی و بچهگانه بود !
پوزخند نشسته گوشه ی لبم را کنترل می کنم ، می توانست کار دستم داده دوباره او را عصبی کند
- باشه !
از به قول شما دلایل بچه گانه میگذریم
من در کنار تمام تفاوت ها یه وجه اشتراک بزرگ بین خودم و شما می بینم
می دونید چی ؟
- اگه بگید می فهمم !
اینبار لبخند می زنم به او که با لبخند این را گفته بود
این آخرین تیر مانده در کمانم بود
خدا کند این یکی به هدف بخورد
- منم مثل شما یه مادر دارم که دنیامه
یه برادر دارم که خیلی واسم عزیزه
نمی دونم شما میتونید جوری زندگی رو برنامه ریزی کنید تا مادر و برادرم در کنار ما با آرامش زندگی کنن یا نه ؟
اگه جواب این سوالو بگیرم می تونم جواب آخرو به شما بدم تا عزیزانمون بیرون این در بیشتر از این معطل نمونن !
می گویم و برای اولین بار از زمانی که پا به این خانه گذاشته بودند عجز و ناچاری را در چهره اش شکار می کنم
این مرد آدم بدی نبود ولی به نظرم نماد عینی کسی بود که هم خدا را می خواست و هم خرما را !
با پشتوانه ی محکمی از تحقیقات محلی آمده و این یعنی خواهان وصلت با ماست
از طرفی می خواهد همه چیز را ارزان تمام کند
من خدمتکار خانه ی پدری اش نبودم
اگر او مادری داشت که او را عزیز می داشت من هم داشتم و بی شک او را عزیزتر می داشتم .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1226 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۲۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1227
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
چند ثانیه ای به سکوت می گذرد
تنها چند ثانیه
و او که قشنگ معلوم بود از کم آوردن در برابر طرف مقابل نفرت دارد با اخمی نشسته بین ابروانش نگاه از گل های قالی گرفته و بالاخره چشمانم را هدف قرار می دهد
- این نظر شماست یا مادرتم همین عقیده رو داره ؟
- چه فرقی می کنه ؟
مهم اینه که تنها شرط ازدواج من زندگی کردن مامان و برادرم با خودمه
من هیچی نمی خوام
نه مهریه ی سنگین ، نه خونه ی مستقل ، نه جواهرات و نه مجلس پر زرق و برق
من آرامش می خوام و اونو بی حضور مادر و برادرم پیدا نمی کنم
- خوبه !
خیلی هم ایده آل به نظر می رسه
گمونم بهتره یه فرصت کوتاه به خودمون بدیم
تا هم من ببینم از عهده ی برداشتن سنگ پیش رو بر میام یا نه ؟
و هم شما خودتونو با شرایط پیش رو هماهنگ کنید
می گوید و یا علی گویان بر می خیزد
به خیال خودش حجت را بر من تمام کرده
شانه ای بالا انداخته و من نیز بلند می شوم
دوشادوش هم از اتاق خارج می شویم و اینبار صدای مادرش را می شنوم
- چه طولانی شد !
گمونم دیگه هیچ حرف نگفته ای باقی نمونده باشه
شیرینی رو بخوریم دیگه ؟
هر دو سر به زیر ایستاده ایم
از این آدم پرگو و حق به جانب بعید بود در لاک سکوت فرو برود
انتظارم خیلی طولانی نمی شود که آقا زبان باز کرده و نطق می کند
- خانوم یه فرصت کوتاه خواستن برای فکر کردن
انشاالله جواب قطعی رو به زودی از زبونشون خواهیم شنید
عجب آدمی بود
خودش بین پذیرفتن یا نپذیرفتن شرط من گیر افتاده آنوقت توپ را به زمینم می اندازد
زندگی کردن کنار این بشر پروژه ای بود نفس گیر
نه اهل کوتاه آمدن بود و نه اهل پذیرفتن ضعف هایش در برابر دیگران
با صدای حاج بابا از فکر و خیال بیرون آمده و نگاهم بین جمع حاضر در پذیرایی می چرخد
- بیا جان بابا !
کار درست همینه
باید خوب فکر کنید ، هر دو نفرتون
زندگی بازی نیست ولی میتونه هر آدمی رو بازی بده
بزرگ و کوچیک هم نمیشناسه ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1228
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
صدای اذان که بلند می شود از فکر و خیال بیرون می آیم
برای اولین بار دستم سمت گوشی نمی رود
این نوای دلنشین را دوست دارم
.آنچه دیشب از سرگذرانده بودم را رها می کنم و بالاخره پتو را از روی سرم کنار می زنم
قاسم را می بینم
دوباره آغوش مرا برای خوابیدن انتخاب کرده ولی حالا طاق باز و با دست و پایی که در چهار جهت مختلف رها شده بود عمیق به خواب رفته
- عزیزم !
آرام و زیر لبی می گویم
مامان پشت به من خوابیده
حتماً هنوز قهر است گرچه می دانم اینکه بر نمی خیزد دلیل دیگری هم دارد
نمازی نبود !
پتو را روی تن قاسم مرتب می کنم
بر خاسته و اتاق را ترک می کنم
امروز هم سرویس داخل حیاط را انتخاب می کنم برای وضو گرفتن
شاید این هوای تازه و خنک سحرگاهی کمی حالم را رو به راه می کرد
وارد حیاط می شوم و کش و قوسی به بدنم می دهم
لامپ مستراح روشن بود و این یعنی کسی پیش از من بیدار شده
کنار باغچه می ایستم در حالی که با دو دست خودم را به آغوش کشیده ام
نگاهم سایه های روی دیوار را دنبال می کند
سایه ی درخت ها ، بوته ی گل محمدی ، گل های لاله عباسی و ....
- بیدار شدی جان بابا ؟
سر بر گردانده و با حاج بابا رو به رو می شوم
آستین ها را بالا داده و درخشش آب را روی پوست دستش می بینم
- سلام بابا جون
صبحتون بخیر
- سلام بابا
بیا برو وضو بگیر
از کنارش که رد می شوم صدای آرام و پدرانه اش را می شنوم
- از دلش در بیار
دیشب صداتون از اتاق میومد
مادره !
پسره رو نمی خوای اونو سپر نکن جان بابا
- من ....
از کنارم رد می شود بی آنکه فرصتی برای دفاع از رفتار و حرف های دیشب در اختیارم قرار دهد
شاید حق با او بود ولی فقط خدا می داند که واقعاً یکی از شرط های من برای ازدواج پذیرش او و برادرم از سوی طرف مقابل بود !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1228 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• صدا
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1229
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
سلام نماز را که می دهم دست ها را سوی آسمان بلند کرده و از خدا فقط طلب آرامش می کنم
- خدایا !
خودت هوامو داشته باش ، مثل همیشه
چادر را تا کرده روی طاقچه می گذارم
بر می گردم
مامان هنوز پشت به من دارد و قاسم هنوز به همان حالت خوابیده
حالا کمی هم پتو را با پای راستش کنار زده
خودم را بالا سر مامان می رسانم
رنجیده بود ، از من
کنارش می نشینم و دستم سر شانه اش را لمس می کند
من دوباره از دست دادن مهربانی و توجهاتش را نمی خواستم
- مامان ببخشید !
بوسه ای روی سرش می نشانم و بر می خیزم
گوشی را از کنار تشک خودم برداشته و اتاق را ترک می کنم
سادات جان داخل اتاق نماز می خواند و حاج بابا هم بعد از پایان نماز نزد همسرش بازگشته بود
وارد آشپزخانه می شوم
قابلمه و پیاز و عدس و سیب زمینی
نمک و زردچوبه و رب و روغن
اینها را که کنار یکدیگر می چینم تنها یک خاطره ی شیرین در ذهنم یادآوری می شود
روستا و بی بی جان و حاج حیدر آقایی که این روزها زیادی فاز برادر بودن به خودش گرفته
نمی دانم چرا حتی با دیدن این همه بی توجهی از سوی او که اینبار به فرستادن خواستگار برایم ختم شده بود باز هم دلم برایش می رود
دلم را اسیر کرده بی انصاف !
پیازها را پوست گرفته ریز می کنم
همراه روغن داخل قابلمه به جاز ولز افتاده و رنگ عوض می کند که زردچوبه و نمک و رب را اضافه می کنم
حالا نوبت عدس شسته شده بود که همراه آب و سیب زمینی های نگینی خرد شده به محتویات ظرف اضافه شود
کمی حوصله می کنم تا به جوش آمده و بعد از کم کردن شعله ی گاز در قابلمه را می گذارم
فرصت کافی برای پختن و جا افتادن در اختیار داشت
لامپ آشپزخانه را خاموش می کنم و کنار دیوار می نشینم
نگاهم به شعله ی آبی رنگ اجاق گاز است و ذهنم درگیر خاطرات روزهایی که گذشته و دیگر باز نمی گردد
* - خانوم حنا خانوم !
راز خوش مزگی غذاهات چیه ؟
- هیچی !
فقط هر کدوم از محتویات غذا رو به موقع میریزم
طبیعیه دیگه
غذا خوب میشه ! *
لبخند روی لبم می نشیند
چقدر لحن کلامش را وقتی مرا حنا خانوم صدا میزد دوست داشتم
سقف آشپزخانه که روشن می شود می فهمم پیامی رسیده
طبیعتاً تبلیغاتی نبود !
نگاهم پایین می آید و با دیدن نام حاج حیدر آقا انگار نوری از امید قلبم را روشن می کند .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1230
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
عاشق بودم دیگر !
اگر نبودم بعد از دیدن این همه جفا از سوی او با از راه رسیدن پیامش هوایی نمی شدم
دل نگران نمی شدم
بی قراری به قلبم شبیخون نمی زد
یعنی چه کار واجبی دارد ؟
این وقت صبح پیام داده ؟!
نکند ناخوش احوال است ؟!
نگاهی به ساعت می اندازم و نگاهی به بیرون آشپزخانه
آفتاب هنوز طلوع نکرده ولی چیزی هم تا رفتن شب باقی نمانده
سراسیمه و دل نگران به اتاق بر می گردم
تنها راهی که به ذهنم می رسد همین بود
حرف زدن در خانه آن هم با تلفن همراه این ساعت از روز خیلی خیلی عجیب و بحث برانگیز بود
لباس بیرون می پوشم
چادر ، کارت بانکی و گوشی را بر می دارم
قرآن خدا که غلط نمیشد اگر یک امروز من برای اهل خانه نان تازه می خریدم ؟!
آرام و با احتیاط از اتاق بیرون می روم
مامان و قاسم خواب خواب بودند
کمی داخل پذیرایی این پا و آن پا می کنم
در نهایت به ساعت شش و نیم که می رسیم از خانه بیرون می زنم
نانوایی خیلی دور نیست
خیابان هم خیلی خالی از آدم و خلوت نیست
گوشی به دست شماره اش را می گیرم
طاقت نداشتم
انگار او هم درد بود و هم درمان
هم زهر بود و هم پادزهر
هنوز بوق اول کامل نخورده که جواب می گیرم
صدایش هیجان دارد و کمی ناباوری
می فهمم انتظار نداشته با این سرعت به حرفش گوش داده تماس بگیرم
- الو حنا !
- سلام
چی شده ؟
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1230 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• عا
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1231
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۳۱
- علیک سلام !
این وقت روز ؟ ترسیدم دختر
گفتم تماس بگیر ضروریه ، ولی نه دیگه الان
کجایی ؟
- خیابون
اومدم نون بخرم تا بهونه ای جور بشه واسه تماس گرفتن با شما
- خوبه ، خوشحالم که هنوز حرفم واست اینقدر ارزش داره
- شک داشتید ؟
چه سوالیه می پرسم آخه ؟
معلومه که شک داشتید !
- چی میگی دختر ؟
چرا توپت پره ؟
- نه !
چیزی نیست
بگید لطفاً چکار داشتید
من نزدیک نونوایی هستم
آن سوی خط چند لحظه سکوت برقرار می شود
بالاخره می شنوم که اول نفسش را با کلافگی از سینه بیرون داده و بعد با آرامش حرف می زند
- حنا جان ، عزیز من !
چرا اینقدر آشفته ای تو ؟
دیشب یه پیامی فرستادی که .... راستشو بخوای خیلی خوشحالم کرد
ولی الان که دوباره خوندمش تازه فهمیدم معنیش اونی نبوده که من فهمیدم
خواستم از زبون خودت بشنوم چی شد ؟
با این آقا مجتبی به چه توافقی رسیدی که این پیامو واسم فرستادی
همین !
اینبار نوبت من بود که با سکوتم کمی وقت بخرم
کمی فرصت لازم داشتم برای کنترل اعصابم ، کنترل زبانم
- حاج حیدر آقا !
من .... من از دست شما خیلی ناراحتم
من ... من الان ... دارم منفجر میشم ....
طاقت نمی آورم
بالاخره سد مقاومتم شکسته می شود و اشک چشمم روی گونه هایم راه می گیرند
صدای به عجز نشسته اش را می شنوم
ناچاری مطلق بود انگاری
دلم می خواهد بگویم مرد حسابی چطور وقتی با این مصیبت از تبریز به تهران آمدم تا تو را بین دروازه ی دنیا و آخرت ملاقات کنم هنوز نفهمیده ای برایم با دیگران فرق داری ؟
- حنا !
یک کلمه ، یک واژه ، نامم را صدا می زند
نه !
این نام هم عاریتی بود
خواهرش را صدا می زند !
- حنا خانوم !
میشه گریه نکنی ؟
میشه رک و صریح بگی چیکار کردم من خاک بر سر که دلتو اینطور رنجونده ؟
اصلاً می خوای بکوبم بیام همون جا رو در رو یه فصل کتک جانانه مهمونم کنی دلت آروم بگیره ؟
بالاخره می خندم
بین گریه که پقی زیر خنده می زنم رسوا می شوم
من اگر می خواستم هم نمی توانستم با او نامهربانی کنم
- الهی الحمد لله
بالاخره خندیدی
جانم ؟
حالا بگو چه اشتباهی از من سر زده ؟
- هیچی !
- هیچی که نیست
بگو ، من حرفاتو نشنیده قبول دارم
خوبه ؟
- واقعاً ؟
یعنی قبول دارید خیلی زشته که آدم تو خیابون راه بیفته واسه خواهر خودش خواستگار پیدا کنه ؟
به خدا از شما توقع نداشتم حاج حیدر آقا
- من همچین کاری کردم ؟
منظورت کیه ؟
نکنه ؟ اگه آقا مجتبی رو میگی که حاج صادق زنگ زد از من خواست واسه خواستگاری از تو هماهنگ کنم
- آهان !
اونوقت شما هم از خدا خواسته !
- لااله الاالله !
خب دختر خوب ، اگه دلت باهاش نیست جواب منفی بده
- راست میگید ؟ نمی دونستم همچین گزینه ای هم روی میز هست !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1231 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1232
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۳۲
- مسخره می کنی ؟
عجبا
- نخیرم ، فقط نمی فهمم شما که بیشتر از همه در جریان هستید کاری که حاج صادق و مادر و خانومش واسه من انجام دادن مادر واسه بچه ی خودش نمی کنه
می کنه ؟
- نه !
درسته ، حالا که چی ؟
- که چی ؟ من نمی تونم روی حاج صادقو زمین بندازم
نمی تونم دست رد به سینه ی حاج خانوم بزنم ...
وسط حرفم می پرد
اجازه ی بیش از این گفتن را به من نمی دهد این عزیز دوست داشتنی
- این چه برداشت اشتباهیه که تو از جبران لطف دیگران داری ؟
باور کنم نفهمیدی چرا همراه عموزاده و زن عموش نیومد تا تبریز ؟
حنا خانوم !
دختر خوب !
نیومد تا هم تو هم اون مجتبی خان دستتون واسه انتخاب باز باشه
سکوتم به او اجازه ی پیشروی می دهد
اجازه ی ادامه دادن را
اجاره ی آرام کردنم را
- گوش کن !
ازدواج با تمام اتفاقات دیگه توی زندگی آدم فرق داره
همون طور که رابطه بین یه زن و شوهر با تمام روابط عالم فرق داره
می فهمی ؟
تو به حاج صادق مدیونی ؟ درست !
ولی قرار نیست اینجوری ادای دین بکنی که
حالا اگه صلاح میدونی بگو چی گفتی ؟ چی شنیدی ؟
شاید من ناقص العقل تونستم راهنماییت بکنم
می خواهم سکوت کنم تا او ادامه دهد
چقدر خوب حرف می زند
چقدر منطقی ، چقدر آرام
بر عکس مامان که دیشب وقتی فهمید حضور او و قاسم را بهانه کرده ام برای رد کردن خواستگارم ، کم مانده بود مرا از سقف آویزان کند
- من ... نمی دونم
نمی دونم چی درسته چی غلط
حالم خوب نیست حاج حیدر آقا
کاشکی .... کاشکی اینجا بودید !
بالاخره طاقت نمی آورم
بالاخره حرف دلم بالا آمده و تا روی زبانم جاری می شود
بالاخره حرف اصلی را می زنم
واقعاً گیجم
نه راه را می بینم و نه چاه را !
- یه چیزی بگو که بشه ؛
عجب !
می خوای من با حاج صادق حرف بزنم ؟
اصلاً همینایی که گفتی رو میگم
- ناراحت میشه !
- اولاً که ناراحت نمیشه ، بچه که نیست
دو برابر من و تو تجربه داره
در ثانی به فرض محال هم که ناراحت بشه
این ناراحتی موقت بهتره یا یه عمر زندگی بی عشق و علاقه به شریک زندگیت ؟
اینجوری که تو میگی حتی اگه این وصلت سر بگیره تو تا عمر داری مدیون این پسر می مونی
مدیون میشی چون قلبت باهاش نیست
چون دوستش نداری
چون در برابرش صداقت نداشتی
کافیه یه کم فکر کنی
به خدا سخت نیست
- بگم نه ؟
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1232 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1233
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۳۳
با او که حرف می زنم انگار کوهی از پشتم برداشته می شود
انگار سنگینی تمام حرف های فرو خورده از روی سینه ام برداشته می شود
سبک شده ام
آرامش این لحظه ام را مدیون او هستم که همیشه بوده
نان می خرم و به خانه باز می گردم
در حیاط را باز می کنم و با مامان رو به رو می شوم در حالی که قاسم را به سرویس برده
- سلام مامان
- سلام
سر سنگین است
می دانم از دست من و بهانه ای که از نظر او مسخره بود ناراحت شده
ولی به قول حاج حیدر آقا مگر آدم چند مرتبه به دنیا می آمد ؟
چند مرتبه زندگی می کرد ؟
چرا باید زندگی که خدا دوباره به من بخشیده بود را اینبار با این بهانه ها به آتش می کشیدم
در برابر اصلان و خاندان منحوس شور آبادی چیزی دست من نبود
اینجا که اطرافیانم مرا دوست دارند
همین ها بودند که برای پیدا کردنم زمین و زمان را به یکدیگر دوختند
همین ها بودند
- مامان
دلخوری از دستم ؟
- بیا صبحانه رو آماده کنیم
نگفتی کجا میری بندگان خدا نگران شدن
نه !
قصد کوتاه آمدن نداشت
شاید بهتر بود تا بعد از صبحانه صبر می کردم
هر سه وارد پذیرایی می شویم
به سادات جان سلام می دهم که سفره را پهن کرده انگار منتظر از راه رسیدن من و نان بود
در کنار هم صبحانه ی گرمی که آماده کرده بودم را می خوریم در حالی که هیچ کس حرفی از دیشب و اتفاقات پشت سر گذاشتنه نمی زند
تازه سفره را جمع کرده بودم که صدای زنگ تلفن خانه بلند می شود
مثل اغلب اوقات حاج بابا خودش جواب می دهد
- بله ؟
- سلام بابا جان
صبح تو هم بخیر
جان ؟ خیر باشه
- آهان
- باشه بیا ، هستم....
بعد از خداحافظی تماس را قطع می کند
نگاهم به اوست که جواب پرسش لانه کرده در چشمانم را می دهد
- مرتضی بود
گفت یه حرفی هست که باید به من بگه
داره میاد اینجا
خدا به خیر کنه
- امروز بلیط تهران داره !
- آره جان بابا
گفت میاد حرفشو میزنه از همین طرفم میره
نگران شدم ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1233 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1234
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۳۴
نگرانی کمترین حالی بود که برای دست و پا زدن قلبم در سینه می توانستم پیدا کنم
یعنی چکار داشت که ساعت هفت صبح زنگ زده وقتی برای ساعت نه بلیط بازگشت به تهران را هماهنگ کرده بود ؟
امروز آخرین روز تعطیلات نوروز بود و طبق معمول مرتضی تا دقیقه ی نود بودن در کنار خانواده را از دست نمی داد
در عجبم چطور با این روحیه و وابستگی نسبت به خانواده و فامیل ، خودش را به هجرت اجباری دعوت کرده بود ؟!
مرتضی
دیشب تا حالا سر از خودم نیست
انگار حالم شبیه همان مرغ بیچاره ایست که سر از تنش جدا کرده و او را به حال خود رها کرده اند تا آنقدر بال بال بزند که جان از تنش بیرون رود
از مامان و بابا خداحافظی کرده بودم
سر خیابان رسیدم ولی هنوز تاکسی نگرفته بودم برای رفتن به ترمینال
بالاخره با خودم کنار آمده و شماره ی خانه ی حاج بابا را می گیرم
دیشب و بعد از شنیدن حرف ها و دیدن برخورد داداش ، اگر این حرف ها را به حاج بابا نمی زدم تا رسیدن به تهران از ناراحتی دغ می کردم !
تماس را که قطع می کنم همان لحظه تاکسی پیش پایم ترمز می زند
سوار می شوم و تا رسیدن به مقصد تمام تصاویر اتفاقات دیشب از پیش چشمانم عبور می کند در حالی که صدای داداش همزمان در گوشم اکو می شود ......
از وقتی فهمیدم برای عموزاده ام خواستگاری پیدا شده که سرش به تنش می ارزد دلم آشوب شده بود
می خواستم با خودش تماس بگیرم ولی آنقدر کارها به هم پیچید که تا شب نشد و حالا که بابا و داداش همراه عمه به منزل حاج بابا رفته بودند مجبورم صبر پیشه کرده در خانه بمانم تا برگردند
از روزی که عموزاده همراه سادات جان به تهران آمده شاخک هایم فعال شده بود
رفتار های این دختر مصداق بارز دلدادگی بود ولی نمی دانم چرا پسری که دلش را برده اینقدر کج فهم بود
اگر من بودم و این رفتارها را می دیدم بی شک خیلی زودتر از این ها پی به عشق و علاقه ی حنانه می بردم
- مرتضی !
مامان جان بیا داخل ، سرده هوا
- خوبه مامان
یکم قدم بزنم
غذا سر دلم مونده
- باشه مامان جان
عرق نعنا با نبات بیارم واست ؟
- نه بابا
نبات لازم ، نشدم !
ظاهراً می خندم تا مامان را با دروغ مصلحتی که گفته بودم نگران نکنم
ولی در باطن حال بدی را تجربه می کنم
اصلاً هضم کردن رفتارهای این دختر برایم ممکن نیست
راه می روم و فکر می کنم
فکر می کنم و به دنبال راهی می گردم
به دنبال راهی می گردم که از رضایت عموزاده ام اطمینان حاصل کنم
ولی فایده ندارد
نیم ساعتی داخل حیاط راه می روم
داخل پذیرایی بر می گردم و جیران را می بینم در حالی که فاطمه در آغوشش به خواب رفته
وارد اتاقم می شوم
اینجا بهتر بود
هم من راحت بودم ، هم زن داداش
گوشی به دست مشغول پیام دادن به حنانه می شوم
انگار راست راستی حکم خواهر نداشته ام را پیدا کرده
در برابر هیچ کدام از دخترهای فامیل این اندازه احساس مسئولیت نکرده بود
باید مطمئن می شدم اجباری در کار نیست
اصلاً شاید از سفر تهران به این طرف تمایلش را نسبت به حاج حیدر از دست داده باشد !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂