ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part27 جسم بی جون و وارفته ی سیمین دو توی آغوش دخترش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part28
نگاهی به شماره ناشناس فرستنده پیام کردم
حتما شماره جدید شراره بود
چرا خبر نداده بود خط عوض میکنه؟!
سر بلند کردم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم
حتما همین دور و بر بود
براش نوشتم:
وقتی برگردیم خونه تا هفتم نمیتونم ببینمت
اگر کاری داری همبنجا...
باز با نگاه مشغول تفتیش شدم اما نمیدیدمش
تا اینکه پیامش رسید:
از سمت شرقی مزار بیا سمت خیابون
ماشینم بیست قدم پایینتر پارکه
زود بیا...
بی معطلی برگشتم سر مزار و اوضاع رو چک کردم
کاری برای انجام دادن نبود
آهسته زیر گوش افسانه گفتم:
عزیزم شما پیش مامانت هستی من یه لحظه برم سر خاک پدرم و برگردم؟
همین دور و براست...
فوری سر تکون داد و آهسته تر جواب داد:
آره عزیزم حتما برو فقط ما تا نیم ساعت دیگه میخوایم برگردیم...
_خیالت راحت تا اونموقع برمیگردم
ممنونم...
راه افتادم و از میان جمعیت گذشتم
اول کمی مستقیم پیاده روی کردم و بعد با دقت خودم رو به خیابون رسوندم و با قدمهای تند خودم رو به ماشین شراره رسوندم
سوار که شدم بلافاصله پرسید:
مراقب بودی کسی دنبالت نیاد؟
روی صندلی جابجا شدم و بیخیال نگاهی به خودم توی آینه بغل انداختم:
_خیالت راحت یه بهونه خوب آوردم دنبالمم نمیگردن!
گفتم میرم سر قبر بابام!
با عشوه خندید:
پس باباتم کردی تو قبر؟
راستی چه خبر ازش؟
لبهام رو بالا دادم:
چه میدونم کدوم گوریه...
هرجا باشه ور دل حوری جونشه...
حالا بگو ببینم چکارم داشتی
دست زیر چونه م برد و به طرف خورش برگردوند:
ببینمت
مشکی ام بهت میادا!
لبخند مرموزی زدم:
خوشگلی از خودتونه...
_آقازاده رو دیدم سر خاک
با نامزدش!
انگار هنوز جای سفت نخورده
فایلی که میخواستی رو بچه ها آماده کردن
دست برد توی کیفش و یه دی وی دی گذاشت روی پام:
برش دار...
ببینم چه میکنی زودتر از اون جهنم بزن بیرون میترسم این پسره کار دستت بده
اونوقت دیگه بعیده بشه به این بابا نزدیک شد
خندیدم:
کی امین؟
پپه تر از این حرفاس...
برعکس رفیقش کاملا قابل کنترله
تو نگران من نباش از پس خودم برمیام!
_پس مراقب باش
حتی نذار حرف خواستگاری و این چیزا پیش کشیده بشه
_نترس مامانش مخالفه
تا این پخمه از شیش و بش رضاست مامانش دربیاد من فلنگو بستم
دورادور هوامو داشته باش
فعلا...
بی معطلی پیاده شدم و همونطور که اطرافم رو می پاییدم برگشتم سر مزار
کم کم وسایل صوتی و دیس های نیمه خالی جمع و جور میشد
فوری مشغول کار شدم تا توی چشم نباشم...
الیاس و لعیا جونش هم رفته بودم!
توی دلم بهشون میخندیدم و خط و نشون میکشیدم:
آره شادوماد هرچی میتونی خوش باش که چیزی به پر شدن چوب خطت نمونده!
***
سینی خالی به بغل گوشه حال ایستاده بودم منتظر که استکانهای چای خالی بشه و جمعشون کنم که وکیل خانواده که مرد مسنی بود از راه رسید
ظاهرا قرار به قرائت وصیت نامه بود!
مونده بودم این زن که حتی اسم خودشم یادش نمی اومد وصیت نامه ش کجا بود؟!
برگشتم آشپزخونه و فالگوش ایستادم
طبق گفته وکیل این وصیت نامه سه سال پیش نوشته شده بود و برخلاف تصور من تنها دارایی پیرزن اون خونه خشتی نبود!
چندین هکتار زمین توی بهترین نقطه مازندران یعنی نمک آبرود ارث پدریش بود که حالا به دو دختر و یک پسرش به ارث میرسید و خونه رو هم توی وصیتنامه بی واسطه به امین بخشیده بود که بخاطر زحماتی که اینهمه سال براش کشیده تشکر کنه!
پس قبل از من هم اهل سر زدن و مراقبت از مادربزرگش بوده!
باورم نمیشد اون خونه الان مال این پسره ست و اونهمه زمین هم از مادرش بهش میرسه
اگر پای سیستم درکار نبود حتما یه مدت باهاش راه می اومدم و یه مهریه درشت ازش میگرفتم
تصمیم گرفتم بخوابونمش تو آب نمک!
شاید بعد از اتمام این ماموریت یه طوری تونستم برگردم و این موقعیت رو زنده کنم!
حیف اینهمه ثروت بود که زیر دست این آدم ساده حیف و میل بشه
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1233 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1234
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۳۴
نگرانی کمترین حالی بود که برای دست و پا زدن قلبم در سینه می توانستم پیدا کنم
یعنی چکار داشت که ساعت هفت صبح زنگ زده وقتی برای ساعت نه بلیط بازگشت به تهران را هماهنگ کرده بود ؟
امروز آخرین روز تعطیلات نوروز بود و طبق معمول مرتضی تا دقیقه ی نود بودن در کنار خانواده را از دست نمی داد
در عجبم چطور با این روحیه و وابستگی نسبت به خانواده و فامیل ، خودش را به هجرت اجباری دعوت کرده بود ؟!
مرتضی
دیشب تا حالا سر از خودم نیست
انگار حالم شبیه همان مرغ بیچاره ایست که سر از تنش جدا کرده و او را به حال خود رها کرده اند تا آنقدر بال بال بزند که جان از تنش بیرون رود
از مامان و بابا خداحافظی کرده بودم
سر خیابان رسیدم ولی هنوز تاکسی نگرفته بودم برای رفتن به ترمینال
بالاخره با خودم کنار آمده و شماره ی خانه ی حاج بابا را می گیرم
دیشب و بعد از شنیدن حرف ها و دیدن برخورد داداش ، اگر این حرف ها را به حاج بابا نمی زدم تا رسیدن به تهران از ناراحتی دغ می کردم !
تماس را که قطع می کنم همان لحظه تاکسی پیش پایم ترمز می زند
سوار می شوم و تا رسیدن به مقصد تمام تصاویر اتفاقات دیشب از پیش چشمانم عبور می کند در حالی که صدای داداش همزمان در گوشم اکو می شود ......
از وقتی فهمیدم برای عموزاده ام خواستگاری پیدا شده که سرش به تنش می ارزد دلم آشوب شده بود
می خواستم با خودش تماس بگیرم ولی آنقدر کارها به هم پیچید که تا شب نشد و حالا که بابا و داداش همراه عمه به منزل حاج بابا رفته بودند مجبورم صبر پیشه کرده در خانه بمانم تا برگردند
از روزی که عموزاده همراه سادات جان به تهران آمده شاخک هایم فعال شده بود
رفتار های این دختر مصداق بارز دلدادگی بود ولی نمی دانم چرا پسری که دلش را برده اینقدر کج فهم بود
اگر من بودم و این رفتارها را می دیدم بی شک خیلی زودتر از این ها پی به عشق و علاقه ی حنانه می بردم
- مرتضی !
مامان جان بیا داخل ، سرده هوا
- خوبه مامان
یکم قدم بزنم
غذا سر دلم مونده
- باشه مامان جان
عرق نعنا با نبات بیارم واست ؟
- نه بابا
نبات لازم ، نشدم !
ظاهراً می خندم تا مامان را با دروغ مصلحتی که گفته بودم نگران نکنم
ولی در باطن حال بدی را تجربه می کنم
اصلاً هضم کردن رفتارهای این دختر برایم ممکن نیست
راه می روم و فکر می کنم
فکر می کنم و به دنبال راهی می گردم
به دنبال راهی می گردم که از رضایت عموزاده ام اطمینان حاصل کنم
ولی فایده ندارد
نیم ساعتی داخل حیاط راه می روم
داخل پذیرایی بر می گردم و جیران را می بینم در حالی که فاطمه در آغوشش به خواب رفته
وارد اتاقم می شوم
اینجا بهتر بود
هم من راحت بودم ، هم زن داداش
گوشی به دست مشغول پیام دادن به حنانه می شوم
انگار راست راستی حکم خواهر نداشته ام را پیدا کرده
در برابر هیچ کدام از دخترهای فامیل این اندازه احساس مسئولیت نکرده بود
باید مطمئن می شدم اجباری در کار نیست
اصلاً شاید از سفر تهران به این طرف تمایلش را نسبت به حاج حیدر از دست داده باشد !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1234 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1235
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۳۵
* سلام عموزاده !
چه خبر ؟
نشد زودتر ازت خبر بگیرم
با این آقای خواستگار آشنا شدی ؟
پیام را می فرستم و نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازم
ده شب را رد کرده ایم
حتماً تا حالا صحبت های دختر و پسر تمام شده
- دختر که نه !
دختر عموی نازنینم که به جبر روزگار بیوه شده و پسر داستان ...
تلخندی می زنم
چه دنیای بدی بود ، کثیف و بی رحم
چه آدم های بدی ، نامرد و بی انصاف
نیم ساعت می گذرد و خبری از جواب نمی شود
کمی داخل پیام رسان می چرخم
نگاهی به تاریخ می اندازم
چیزی تا ماه رمضان نمانده
کمتر از دو هفته !
عجب !
امسال اولین سالیست که باید تنها باشم ، هم وقت سحر و هم وقت افطار
دیروز جیران قول داد هر شب نیم ساعت پیش از سحر تماس گرفته بیدارم کند
خواهر نداشتم ولی او خواهری را در حقم تمام کرده بود
دوباره به ساعت نگاه می کنم
بک ربع مانده به یازده
پیامک بعدی را می فرستم
* حنانه خانوم !
واسه شما پیام فرستادما
چرا جواب نمیدی ؟
تموم نشد فک زدنای داماد ؟
پیام را با لبخندی که روی لبم نشسته برایش می فرستم
روی تخت دراز می کشم و دست ها را زیر سرم قلاب می کنم
کاشکی پیش از این با او صحبت می کردم تا خیالم بابت حدس و گمانی که زده بودم راحت شود
اگر عاشق بود که کمکش می کردم
اگر فارغ بود که بی خیال می شدم
صدای در حیاط که بلند می شود نگاهم اتوماتیک وار سمت ساعت می رود
یازده و ربع
چه خواستگاری طولانی بود
به سرعت از اتاق بیرون می زنم
بابا همراه داداش وارد پذیرایی می شوند و مامان قبل از همه کنجکاوی اش را نشان می دهد
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part28 نگاهی به شماره ناشناس فرستنده پیام کردم حتما ش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part29
مشغول گوش کردن بودم که امین وارد آشپزخونه شد و من دستپاچه خودم رو به دیگ خورش شام سرگرم کردم
نگاه محجوبی انداخت و پرسید:
سینی کجاست؟
پیرو همون تصمیم آخر با ناز گفتم:
اینجاست چطور؟
و به روی میز اشاره کردم
برش داشت:
هیچی میخوام استکانها رو جمع کنم
فوری دویدم و جلوش ایستادم و سینی رو گرفتم:
وای نه تو رو خدا خودم جمع میکنم گفتم یه وقت وسط بحث فضولی نباشه بیام تو....
دلداگی و بیصبری از نگاهش میریخت
آب دهنش رو فرو داد و یک قدم فاصله گرفت
سینی رو از دستم خارج کرد و پشت کرد:
شما هم خسته شدی یکم استراحت کن
اگرم خواستی بیای بیرون راحت باش شما که غریبه نیستی!
در دلم بهش پوزخندی زدم:
مگه چند وقته منو میشناسی که میگی غریبه نیستم!
روی صندلی آشپزخونه نشستم
دلم به حالش میسوخت
آدمهای ساده ای مثل اون توسط امثال من مثل آب خوردن هضم میشدن
کاش اونهم مثل دوستش قوی بود...
نمیدونم چرا یکهو ترحم کردم بهش
شاید چون صادقانه دلش میخواست برای من یه زندگی راحت فراهم کنه و تلاش میکرد خیلی کار نکنم
گاهی این حس ترحم بهم غلبه میکرد و ابن اصلا خوب نبود
با غیض برای خودم تکرار کردم:
گرگها هیچوقت واسه کسی دل نمیسوزونن
گوسفندای مهربون همیشه خورده میشن
تو از همه آدما متنفری
هیچ مردی ارزش دلسوزی نداره
چند بار بگم تا تو اون مغز لعنتیت فرو بره؟!
ورود سیمین به آشپزخونه سوال و جوابم رو نیمه کاره گذاشت
فوری مقابلش ایستادم
عصبی به نظر میرسید
عجیب بود که وسط گفتگوهای مهم انحصار وراثت بلند شده بود و به اینجا اومده بود
فوری گفتم:
خانوم شما چرا اومدید چیزی میخواید؟
صدا میزدید براتون می آوردم
با غیض اما آهسته و شمرده گفت:
شما اگر میخواستی از جات بلند شی می اومدی استکانا رو جمع میکردی
هنگامه خانوم شما بخاطر چی اینجایی؟!
پس مشکلش این بود
باید حدس میزدم
فوری گفتم:
بخدا سیمین خانوم من نخواستم وسط بحث خانوادگیتون بیام تو مهمون خونه به آقا امینم گفتم نبرن سینی رو خودشون گوش نکردن
حق با شماست من برای کار اینجام دلیل دیگه هم نداره بخدا من...
صدای محکم امین توی آشپزخونه پیچید:
مامان اذیتش نکنید
من خودم خواستم کمک کنم...
ملتهب و عصبی رو کرد به پسرش:
خواستی کمک کنی که چی بشه؟
مضحکه فامیلم کنی؟
مثلا میخوای منو تو عمل انجام شده بذاری؟!
ببین کور خوندی اگر فکر کردی اینطوری...
امین لب به دندون گرفت و هیسی کشید:
مامان کوتاه بیا
من دیدم این بنده خدا این چند روز خیلی دویده دست تنهاست گفتم استکانا رو جمع کنم همین
اصلا غلط کردم خوبه؟
بیا برو بشین پیش دایی اینا زشته...
نفس راحتی کشیدم که حرفی زده نشد
باید زودتر بار و بنه جمع میکردم و میرفتم
اونهم بیخبر
وگرنه حتما دردسر درست میشد...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1235 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1236
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۳۶
- سلام
تموم شد به سلامتی ؟
- تموم که شد ....
بچه رو ببر داخل اتاق بابا جان
- نه دیگه بریم خونه
- هر جور راحتی
من خستم میرم بخوابم
کسالت بابا جای تعجب دارد
سربالا جواب دادنش بیشتر مرا حیران می کند
- چیزی شده داداش ؟
بابا چش بود ؟
دخترعمو رو شوهر دادید دیگه
باید خیالتون راحت شده باشه
- این چه حرفیه تو میزنی ؟
اصلاً به تو چه ربطی داره کاسه ی داغ تر از آش میشی ؟
اون دختر بزرگ تر داره
تازه مادرش هم هست
در ضمن از زبونم که شکر خدا بدتر از تو کم نمیاره
- داداش !
چرا اینجوری حرف میزنی ؟
معلومه اونجا کدومشون کله ی شما ها رو زده به سقف که اومدی طلبشو از من داری
فردا برم همه از شر من یکی راحت بشید !
- کجا ؟؟؟
صبر کن ببینم !
پشت به او کرده قصد رفتن به اتاق را دارم که با صدای اعتراضش متوقف می شوم
درد او درد امشب نبود
از چیزی ناراحت است
من آشفتگی هایش را خوب می شناختم
بر می گردم
دست به کمر و با حالتی طلبکار
تا حالا نگران سرنوشت حنانه بودم حالا باید نگران خودم باشم
- بله ؟
امرتون ؟
- بیا داخل حیاط ببینم !
جیران که همسرش را بهتر از هر کسی می شناخت خوب می دانست الان وقت حرف زدن نیست
آرامش و سکوت بیشتر از هر چیزی روی این مرد جواب میداد
کاری که او بعنوان همسر خوب بلد بود ولی من به شدت در این زمینه ناتوان بودم
پیش چشم های نگران جیران از پذیرایی بیرون زده وارد حیاط می شویم
شکر خدا آرام حرف می زدیم گرچه از هم شاکی بودیم
مامان و بابا هم به موقع از ما جدا شده به اتاق رفته بودند
سرمای هوا بیشتر از چند ساعت قبل شده
تا کنار دیوار انتهای حیاط می رود
نمی دانم قرار بود مرا سیر کتک کند یا می خواست با صدای بلند حرف هایش را در گوشم فرو کند که تا حد امکان از ساختمان فاصله گرفته بود
او دست به سینه با نگاهی طلب کار پشت به دیوار حیاط ایستاده و من روبه رویش با حالتی ظاهراً بی تفاوت ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part29 مشغول گوش کردن بودم که امین وارد آشپزخونه شد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part30
از پنجره اتاق نگاهی به حیاط فرو رفته توی تاریکی مطلق انداختم و پاورچین از جا بلند شدم
نامه ای رو که چند ساعت قبل نوشته بودم روی میز تحریر افسانه جایی که کاملا توی دید باشه گذاشتم و بی سر و صدا طوری که افسانه بیدار نشه لباس پوشیدم
ساکم رو به دست گرفتم و چادر به سر بی سر و صدا از خونه و بعد حیاط تاریک از نیمه شب خارج شدم
توی نامه گفته بودم متوجه علاقه امین به خودم شدم و چون خودم رو لایق اون خانواده ندیدم و متوجه نارضایتی سیمین بودم برای جلوگیری از آشوب توی خانواده شون بی سر و صدا رفتم و کاملا حلالشون کردم...
از تصور اینکه امین با خوندن نامه چه حالی میشه و حتما تا مدتها از فکرم بیرون نمیاد کمی دلم سوخت اما از اینکه تمام کاسه کوزه ها سر سیمین میشکنه دلم خنک شد و جبران شد!
توی خیابونهای تاریک و خلوت اون وقت شب قدم میزدم بدون اینکه ترسی داشته باشم
چون یه دختربچه بی دفاع نبودم که بترسم
مار خورده بودم و افعی شده بودم
اونقدری بلد بودم که بتونم از خودم دفاع کنم
به فرض هم که نتونم
مگه چه بلایی میخواست به سرم بیاد که تابحال نیومده باشه
مگه چی داشتم واسه از دست دادن
با یادآوری روزهایی که پشت سر گذاشته بودم آهم بلند شد
اگرچه سعی میکردم با چلوندن سوژه ها و القای قدرت از تو دست گرفتنشون مثل موم و به دست آوردن پول سرخوردگیهای درونیم رو جبران کنم اما دردهایی که کشیده بودم فراموش نشدنی بود و جای سر پنجه روزگار نامرد روی صورتم تاابد باقی میموند
مدتها بود از فکر کردن به روزهایی که منو به اینجا رسوند فراری بودم اما امشب، این کوچه خلوت و تاریک و این سمفونی سکوت مدام من رو به گذشته هل میداد
وادارم میکرد به پشت سر نگاه کنم و مسیری که ازش اومده بودم رو دوباره ببینم...
به ۱۳ سالگیم نگاه کردم
به روزی که مادرم برای همیشه از خونه رفت و دوماه بعد از پدرم جدا شد
بدون اینکه حتی یک لحظه به من فکر کنه
اگرچه زمانی هم که بود مادری کردن ازش یادم نمیاد
تمام وقتش به دورهمی های مسخره زنونه و چرخیدن تو پاساژای تلکه بگیر شمال شهر و مطب دکترای زیبایی و سالنهای آرایش میگذشت...
اما رفتنش باعث شد کسی بیاد تو زندگی پدر بی خیال و بی عاطفه م که دیگه فقط بی تفاوت نبود، دشمن بود
حوریه، دشمنی که تحمل دیدن من رو توی خونه ش نداشت
و من یه موحود اضافی بودم که پاسکاری میشدم و هیچکس منو نمیخواست
تا بوده پدر و مادرهای مطلقه سر حضانت بچه ها دعوا داشتن اما پدر و مادر من بر سر عدم حضانت
تا ۱۷ سالگی مثل توپ پینگ پنگ دررفت و آمد بودم و روحم از اینهمه پس زده شدن در عذاب بود تا اینکه مادر مهربونم موفق شد خودش رو به یه آقای دکتر سنجاق کنه و تابعیت بگیره
برای اون خیلی کار سختی نبود چون تمام زیبایی من از اون به ارث رسیده
روز رفتنش و لحظات خداحافظی خوب توی حافظه م مونده
حتی یک قطره اشک هم برای جا گذاشتن من و اینکه دیگه منو نمیبینه نریخت
نمیدونم چطور تا این حد نسبت بهم بی مهر بود
اصلا نمیفهمیدم چرا منو به دنیا آورد وقتی اعتقاد داشت بچه موجود مزاحمیه که جلوی خوش گذرونیهاش رو میگیره
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1236 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1237
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۳۷
- این حرفایی که شنیدم راسته ؟
انتظار پرسیدن هر سوالی را با هر لحنی داشتم جز این سوال و با این لحن
جوری از اوج عصبانیت فرود آمده و آرام شده بود که این حالت بیشتر ترس به دلم می انداخت تا خیالم را آسوده کند
- کدوم حرفا ؟
در مورد چی حرف میزنی داداش ؟
نمی فهمم
با دست چانه اش را لمس کرده سر تکان می دهد
شکر خدا جدا از تمام توانمندی هایش در هیات پلیس این ژست بازجویی کردن را خوب بلد بود
- که نمی فهمی !
باشه ، ظاهراً فهمیدی چه شکری خوردی که خودت جرات نداری در موردش حرف بزنی
بیشتر از قبل گیج می شوم
ای بابا
خواستگاری و ازدواج عموزاده ام چه ربطی به من داشت
اینها چه ربطی به خطاکار بودن من داشت ؟
در سکوت به او خیره شده ام
الان حکم مظنونی را دارم که حق دارد بی حضور وکیلش سکوت اختیار کرده حرفی نزند
چند ثانیه خیره و پر نفوذ به من نگاه می کند و در نهایت وقتی من از رو نمی روم خودش دوباره شروع می کند
آن هم چه شروع کردنی ؟
- فکر کردی خیلی بزرگ شدی ؟
عاقل شدی ؟
مرد شدی ؟
می خوام بدونم چی توی خودت دیدی که باز مثل چند سال قبل فیلت یاد هندستون کرده ؟
داغ شادی سرد شده ؟
اسم شادی را که می شنوم تمام وجودم به جوش و خروش در می آید
چرا کمر به نابودی ام بسته بود ؟
دوباره چه پیش آمده که خاطره ی شادی برایش زنده شده ؟
اینبار سکوتم به پوزخندی ختم می شود که از دیدش پنهان نمی ماند
بالاخره موفق می شود مرا به حرف آورده صدایم از لای دندان های کلید شده ام بیرون می آید
- اسم شادی رو نیار !
اسمشو نیار داداش !
نه داغ شادی سرد میشه نه یادش فراموش
حرفتو بزن
لازم نیست بند بند وجودمو به آتیش بکشی !
رنگ نگاهش عوض می شود
ترحم است یا همدردی ؟
ترحم است !
ما درد مشترکی بنام شادی نداشتیم
دستش روی شانه ام می نشیند
انگار فهمیده زیاده روی کرده
من هر کاری که کرده باشم او حق ندارد با خاطرات تلخ شادی مرا آزرده کند
- خیلی خب آروم باش
منظوری نداشتم
ولی .....
با یلدا تا کجا پیش رفتی ؟
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂