eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
507 عکس
452 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1232 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۳ با او که حرف می زنم انگار کوهی از پشتم برداشته می شود انگار سنگینی تمام حرف های فرو خورده از روی سینه ام برداشته می شود سبک شده ام آرامش این لحظه ام را مدیون او هستم که همیشه بوده نان می خرم و به خانه باز می گردم در حیاط را باز می کنم و با مامان رو به رو می شوم در حالی که قاسم را به سرویس برده - سلام مامان - سلام سر سنگین است می دانم از دست من و بهانه ای که از نظر او مسخره بود ناراحت شده ولی به قول حاج حیدر آقا مگر آدم چند مرتبه به دنیا می آمد ؟ چند مرتبه زندگی می کرد ؟ چرا باید زندگی که خدا دوباره به من بخشیده بود را اینبار با این بهانه ها به آتش می کشیدم در برابر اصلان و خاندان منحوس شور آبادی چیزی دست من نبود اینجا که اطرافیانم مرا دوست دارند همین ها بودند که برای پیدا کردنم زمین و زمان را به یکدیگر دوختند همین ها بودند - مامان دلخوری از دستم ؟ - بیا صبحانه رو آماده کنیم نگفتی کجا میری بندگان خدا نگران شدن نه ! قصد کوتاه آمدن نداشت شاید بهتر بود تا بعد از صبحانه صبر می کردم هر سه وارد پذیرایی می شویم به سادات جان سلام می دهم که سفره را پهن کرده انگار منتظر از راه رسیدن من و نان بود در کنار هم صبحانه ی گرمی که آماده کرده بودم را می خوریم در حالی که هیچ کس حرفی از دیشب و اتفاقات پشت سر گذاشتنه نمی زند تازه سفره را جمع کرده بودم که صدای زنگ تلفن خانه بلند می شود مثل اغلب اوقات حاج بابا خودش جواب می دهد - بله ؟ - سلام بابا جان صبح تو هم بخیر جان ؟ خیر باشه - آهان - باشه بیا ، هستم.... بعد از خداحافظی تماس را قطع می کند نگاهم به اوست که جواب پرسش لانه کرده در چشمانم را می دهد - مرتضی بود گفت یه حرفی هست که باید به من بگه داره میاد اینجا خدا به خیر کنه - امروز بلیط تهران داره ! - آره جان بابا گفت میاد حرفشو میزنه از همین طرفم می‌ره نگران شدم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part27 جسم بی جون و وارفته ی سیمین دو توی آغوش دخترش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 نگاهی به شماره ناشناس فرستنده پیام کردم حتما شماره جدید شراره بود چرا خبر نداده بود خط عوض میکنه؟! سر بلند کردم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم حتما همین دور و بر بود براش نوشتم: وقتی برگردیم خونه تا هفتم نمیتونم ببینمت اگر کاری داری همبنجا... باز با نگاه مشغول تفتیش شدم اما نمیدیدمش تا اینکه پیامش رسید: از سمت شرقی مزار بیا سمت خیابون ماشینم بیست قدم پایینتر پارکه زود بیا... بی معطلی برگشتم سر مزار و اوضاع رو چک کردم کاری برای انجام دادن نبود آهسته زیر گوش افسانه گفتم: عزیزم شما پیش مامانت هستی من یه لحظه برم سر خاک پدرم و برگردم؟ همین دور و براست... فوری سر تکون داد و آهسته تر جواب داد: آره عزیزم حتما برو فقط ما تا نیم ساعت دیگه میخوایم برگردیم... _خیالت راحت تا اونموقع برمیگردم ممنونم... راه افتادم و از میان جمعیت گذشتم اول کمی مستقیم پیاده روی کردم و بعد با دقت خودم رو به خیابون رسوندم و با قدمهای تند خودم رو به ماشین شراره رسوندم سوار که شدم بلافاصله پرسید: مراقب بودی کسی دنبالت نیاد؟ روی صندلی جابجا شدم و بیخیال نگاهی به خودم توی آینه بغل انداختم: _خیالت راحت یه بهونه خوب آوردم دنبالمم نمیگردن! گفتم میرم سر قبر بابام! با عشوه خندید: پس باباتم کردی تو قبر؟ راستی چه خبر ازش؟ لبهام رو بالا دادم: چه میدونم کدوم گوریه... هرجا باشه ور دل حوری جونشه... حالا بگو ببینم چکارم داشتی دست زیر چونه م برد و به طرف خورش برگردوند: ببینمت مشکی ام بهت میادا! لبخند مرموزی زدم: خوشگلی از خودتونه... _آقازاده رو دیدم سر خاک با نامزدش! انگار هنوز جای سفت نخورده فایلی که میخواستی رو بچه ها آماده کردن دست برد توی کیفش و یه دی وی دی گذاشت روی پام: برش دار... ببینم چه میکنی زودتر از اون جهنم بزن بیرون میترسم این پسره کار دستت بده اونوقت دیگه بعیده بشه به این بابا نزدیک شد خندیدم: کی امین؟ پپه تر از این حرفاس... برعکس رفیقش کاملا قابل کنترله تو نگران من نباش از پس خودم برمیام! _پس مراقب باش حتی نذار حرف خواستگاری و این چیزا پیش کشیده بشه _نترس مامانش مخالفه تا این پخمه از شیش و بش رضاست مامانش دربیاد من فلنگو بستم دورادور هوامو داشته باش فعلا... بی معطلی پیاده شدم و همونطور که اطرافم رو می پاییدم برگشتم سر مزار کم کم وسایل صوتی و دیس های نیمه خالی جمع و جور میشد فوری مشغول کار شدم تا توی چشم نباشم... الیاس و لعیا جونش هم رفته بودم! توی دلم بهشون میخندیدم و خط و نشون میکشیدم: آره شادوماد هرچی میتونی خوش باش که چیزی به پر شدن چوب خطت نمونده! *** سینی خالی به بغل گوشه حال ایستاده بودم منتظر که استکانهای چای خالی بشه و جمعشون کنم که وکیل خانواده که مرد مسنی بود از راه رسید ظاهرا قرار به قرائت وصیت نامه بود! مونده بودم این زن که حتی اسم خودشم یادش نمی اومد وصیت نامه ش کجا بود؟! برگشتم آشپزخونه و فالگوش ایستادم طبق گفته وکیل این وصیت نامه سه سال پیش نوشته شده بود و برخلاف تصور من تنها دارایی پیرزن اون خونه خشتی نبود! چندین هکتار زمین توی بهترین نقطه مازندران یعنی نمک آبرود ارث پدریش بود که حالا به دو دختر و یک پسرش به ارث میرسید و خونه رو هم توی وصیتنامه بی واسطه به امین بخشیده بود که بخاطر زحماتی که اینهمه سال براش کشیده تشکر کنه! پس قبل از من هم اهل سر زدن و مراقبت از مادربزرگش بوده! باورم نمیشد اون خونه الان مال این پسره ست و اونهمه زمین هم از مادرش بهش میرسه اگر پای سیستم درکار نبود حتما یه مدت باهاش راه می اومدم و یه مهریه درشت ازش میگرفتم تصمیم گرفتم بخوابونمش تو آب نمک! شاید بعد از اتمام این ماموریت یه طوری تونستم برگردم و این موقعیت رو زنده کنم! حیف اینهمه ثروت بود که زیر دست این آدم ساده حیف و میل بشه ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1233 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۴ نگرانی کمترین حالی بود که برای دست و پا زدن قلبم در سینه می توانستم پیدا کنم یعنی چکار داشت که ساعت هفت صبح زنگ زده وقتی برای ساعت نه بلیط بازگشت به تهران را هماهنگ کرده بود ؟ امروز آخرین روز تعطیلات نوروز بود و طبق معمول مرتضی تا دقیقه ی نود بودن در کنار خانواده را از دست نمی داد در عجبم چطور با این روحیه و وابستگی نسبت به خانواده و فامیل ، خودش را به هجرت اجباری دعوت کرده بود ؟! مرتضی دیشب تا حالا سر از خودم نیست انگار حالم شبیه همان مرغ بیچاره ایست که سر از تنش جدا کرده و او را به حال خود رها کرده اند تا آنقدر بال بال بزند که جان از تنش بیرون رود از مامان و بابا خداحافظی کرده بودم سر خیابان رسیدم ولی هنوز تاکسی نگرفته بودم برای رفتن به ترمینال بالاخره با خودم کنار آمده و شماره ی خانه ی حاج بابا را می گیرم دیشب و بعد از شنیدن حرف ها و دیدن برخورد داداش ، اگر این حرف ها را به حاج بابا نمی زدم تا رسیدن به تهران از ناراحتی دغ می کردم ! تماس را که قطع می کنم همان لحظه تاکسی پیش پایم ترمز می زند سوار می شوم و تا رسیدن به مقصد تمام تصاویر اتفاقات دیشب از پیش چشمانم عبور می کند در حالی که صدای داداش همزمان در گوشم اکو می شود ...... از وقتی فهمیدم برای عموزاده ام خواستگاری پیدا شده که سرش به تنش می ارزد دلم آشوب شده بود می خواستم با خودش تماس بگیرم ولی آنقدر کارها به هم پیچید که تا شب نشد و حالا که بابا و داداش همراه عمه به منزل حاج بابا رفته بودند مجبورم صبر پیشه کرده در خانه بمانم تا برگردند از روزی که عموزاده همراه سادات جان به تهران آمده شاخک هایم فعال شده بود رفتار های این دختر مصداق بارز دلدادگی بود ولی نمی دانم چرا پسری که دلش را برده اینقدر کج فهم بود اگر من بودم و این رفتارها را می دیدم بی شک خیلی زودتر از این ها پی به عشق و علاقه ی حنانه می بردم - مرتضی ! مامان جان بیا داخل ، سرده هوا - خوبه مامان یکم قدم بزنم غذا سر دلم مونده - باشه مامان جان عرق نعنا با نبات بیارم واست ؟ - نه بابا نبات لازم ، نشدم ! ظاهراً می خندم تا مامان را با دروغ مصلحتی که گفته بودم نگران نکنم ولی در باطن حال بدی را تجربه می کنم اصلاً هضم کردن رفتارهای این دختر برایم ممکن نیست راه می روم و فکر می کنم فکر می کنم و به دنبال راهی می گردم به دنبال راهی می گردم که از رضایت عموزاده ام اطمینان حاصل کنم ولی فایده ندارد نیم ساعتی داخل حیاط راه می روم داخل پذیرایی بر می گردم و جیران را می بینم در حالی که فاطمه در آغوشش به خواب رفته وارد اتاقم می شوم اینجا بهتر بود هم من راحت بودم ، هم زن داداش گوشی به دست مشغول پیام دادن به حنانه می شوم انگار راست راستی حکم خواهر نداشته ام را پیدا کرده در برابر هیچ کدام از دخترهای فامیل این اندازه احساس مسئولیت نکرده بود باید مطمئن می شدم اجباری در کار نیست اصلاً شاید از سفر تهران به این طرف تمایلش را نسبت به حاج حیدر از دست داده باشد ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌺درمانکده رضوی🌺 🍀امام صادق(ع)؛ <<سلامتی بهترین نعمت است>> 🏝مدتها بود بخاطرترس از درد و خماری و وسوسه ذهنی شهامت اعتماد به روشی که با داروهای گیاهی وعلمی ترک را امتحان کنم، نداشتم. تا اینکه یکی از دوستانم این کانال و آقای موسوی را به من معرفی نمودند.واین شد که خداوند روزنه ای جدید در معنی شدن زندگی واقعی برایم گشودند. ✅️درمان قطعی اعتیاد-دیابت۲-مشکل جنسی آقایان -یبوست-پروستات و... 🌲تشریف بیار ببین چه خبره👇 https://eitaa.com/joinchat/174719374C46a5b01da3 🏝فرم درخواست مشاوره 👇 https://app.epoll.ir/52399150