eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
507 عکس
454 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ضُحی
عیدتون مبارک 💚 هر دو کانال vip تخفیف خورد😍 کانال vip قمردرعقرب🌙👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6 کانال vip شعله🔥👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1230 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• عا
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۱ - علیک سلام ! این وقت روز ؟ ترسیدم دختر گفتم تماس بگیر ضروریه ، ولی نه دیگه الان کجایی ؟ - خیابون اومدم نون بخرم تا بهونه ای جور بشه واسه تماس گرفتن با شما - خوبه ، خوشحالم که هنوز حرفم واست اینقدر ارزش داره - شک داشتید ؟ چه سوالیه می پرسم آخه ؟ معلومه که شک داشتید ! - چی میگی دختر ؟ چرا توپت پره ؟ - نه ! چیزی نیست بگید لطفاً چکار داشتید من نزدیک نونوایی هستم آن سوی خط چند لحظه سکوت برقرار می شود بالاخره می شنوم که اول نفسش را با کلافگی از سینه بیرون داده و بعد با آرامش حرف می زند - حنا جان ، عزیز من ! چرا اینقدر آشفته ای تو ؟ دیشب یه پیامی فرستادی که .... راستشو بخوای خیلی خوشحالم کرد ولی الان که دوباره خوندمش تازه فهمیدم معنیش اونی نبوده که من فهمیدم خواستم از زبون خودت بشنوم چی شد ؟ با این آقا مجتبی به چه توافقی رسیدی که این پیامو واسم فرستادی همین ! اینبار نوبت من بود که با سکوتم کمی وقت بخرم کمی فرصت لازم داشتم برای کنترل اعصابم ، کنترل زبانم - حاج حیدر آقا ! من .... من از دست شما خیلی ناراحتم من ... من الان ... دارم منفجر میشم .... طاقت نمی آورم بالاخره سد مقاومتم شکسته می شود و اشک چشمم روی گونه هایم راه می گیرند صدای به عجز نشسته اش را می شنوم ناچاری مطلق بود انگاری دلم می خواهد بگویم مرد حسابی چطور وقتی با این مصیبت از تبریز به تهران آمدم تا تو را بین دروازه ی دنیا و آخرت ملاقات کنم هنوز نفهمیده ای برایم با دیگران فرق داری ؟ - حنا ! یک کلمه ، یک واژه ، نامم را صدا می زند نه ! این نام هم عاریتی بود خواهرش را صدا می زند ! - حنا خانوم ! میشه گریه نکنی ؟ میشه رک و صریح بگی چیکار کردم من خاک بر سر که دلتو اینطور رنجونده ؟ اصلاً می خوای بکوبم بیام همون جا رو در رو یه فصل کتک جانانه مهمونم کنی دلت آروم بگیره ؟ بالاخره می خندم بین گریه که پقی زیر خنده می زنم رسوا می شوم من اگر می خواستم هم نمی توانستم با او نامهربانی کنم - الهی الحمد لله بالاخره خندیدی جانم ؟ حالا بگو چه اشتباهی از من سر زده ؟ - هیچی ! - هیچی که نیست بگو ، من حرفاتو نشنیده قبول دارم خوبه ؟ - واقعاً ؟ یعنی قبول دارید خیلی زشته که آدم تو خیابون راه بیفته واسه خواهر خودش خواستگار پیدا کنه ؟ به خدا از شما توقع نداشتم حاج حیدر آقا - من همچین کاری کردم ؟ منظورت کیه ؟ نکنه ؟ اگه آقا مجتبی رو میگی که حاج صادق زنگ زد از من خواست واسه خواستگاری از تو هماهنگ کنم - آهان ! اونوقت شما هم از خدا خواسته ! - لااله الاالله ! خب دختر خوب ، اگه دلت باهاش نیست جواب منفی بده - راست میگید ؟ نمی دونستم همچین گزینه ای هم روی میز هست ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
عیدتون مبارک 💚 هر دو کانال vip تخفیف خورد😍 کانال vip قمردرعقرب🌙👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6 کانال vip شعله🔥👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
هدایت شده از ضُحی
آخرین روز تخفیفه❌🙏
‌ 😳 ناخن‌ها را دور نریزید درمان ساده و با ناخن👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/184549694C66c0fef805 ‌ ⚠️ فقط و فقط در ۳ روز 👆🏼👆🏼 ‌
‌ 🛑 با مشکلات معده خداحافظی کن ❌ 😍 فقط با این ۲ ترکیب ساده خانگی🌱👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/184549694C66c0fef805
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part26 فنجان نسکافه رو که دیگه نسکافه ای توش نبود روی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 جسم بی جون و وارفته ی سیمین دو توی آغوش دخترش افسانه رها کردم و سینی خرما و حلوا رو از روی پارچه ترمه کشیده شده روی مزار پیرزن برداشتم... با یک دست چادرم رو جمع کردم و با دست دیگه سینی رو بین جمعیت گردوندم نگاه عجیب اقوام دور و نزدیکشون که روز خاکسپاری روم بود بعد از گذشت سه روز تبدیل شده بود به نگاه های کنجکاو و پرسش گر... امین دلش نمیخواست من رو معرفی کنه اما سیمین خیلی راحت توی جمع خانوادگی بعد از تموم شدن خاکسپاری گفت من کی هستم و چرا اینجام... دو روزی بود توی خونه شون برای کمک و پذیرایی از مهمونهای راه دور مشغول کار بودم و نگاه های گاه و بیگاه و مراقبت های امین سیمین و من رو به یک اندازه کلافه کرده بود! دنبال فرصتی برای خلاص شدن از شر من بود اما فعلا بهم احتیاج داشت... من هم بدم نمی اومد فعلا اینجا باشم تا زمانی که به الیاس دادم تموم بشه و از اینجا مستقیم برم اونجایی که میخوام!! این مراسم سوم ساده و خانوادگی برگزار شده بود و چیزی به تموم شدنش نمونده بود که از دور الیاس رو تاج گل به بغل دیدم که از ماشین پیاده شد... اما اینبار برعکس روزی که اومد بیمارستان تنها نبود خانوم چادری و بلند قدی همراهش قدم برمیداشت حدس میزدم لعیا باشه نمیدونم چرا اما نسبت بهش حسادت غلیظی داشتم! شاید چون قلب کسی رو که به من روی خوش نشون نمیداد شش دانگ در اختیار داشت... با ظاهری بی تفاوت به پذیرایی ادامه دادم اما زیر نظر داشتمش با هم نزدیک قبر اومدن و اون دختر با ادب و متانت و وقار تمام تسلیت گفت و صورت سیمین و افسانه رو بوسید... با جوابی که سیمین داد به هویتش مطمئن شدم: لطف کردی اومدی دخترم... خوشبخت باشید ان شاالله با سرعت بیشتری به جمعیت تعارف کردم و به سرعت مقابل این زوج خوشبخت رسیدم همونطور که سینی رو مقابل الیاس میگرفتم مرموز گفتم: بفرمایید... حتی من رو لایق کلمه ای نمیدونست فقط دست بلند کرد و عصبی ابرو در هم کشید سینی رو مقابل لعیا گرفتم و چهره معصومش رو از نظر گرفتم بانمک و دوست داشتنی بود اما قطعا به اندازه من زیبا نبود اما بی نهایت مودب و مهربان: ممنونم عزیزم خسته نباشی من میل ندارم... لبخندی به لبخند کمرنگش زدم و از مقابلش گذشتم... توی دلم به سلیقه ی این پسره ی خشک عصاقورت داده لعنت فرستادم و سینی رو دوباره روی پارچه گذاشتم مداح از صرافت افتاده بود و از اون سوز اولیه صداش خبری نبود و صدای گریه دخترهاش به ناله های ضعیف و مقطع بدل شده بود... گوشیم توی جیب مانتوم لرزید و من بی سر و صدا از جمعیت فاصله گرفتم و پیام رو باز کردم نوشته بود: باید هم رو ببینیم... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1231 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۲ - مسخره می کنی ؟ عجبا - نخیرم ، فقط نمی فهمم شما که بیشتر از همه در جریان هستید کاری که حاج صادق و مادر و خانومش واسه من انجام دادن مادر واسه بچه ی خودش نمی کنه می کنه ؟ - نه ! درسته ، حالا که چی ؟ - که چی ؟ من نمی تونم روی حاج صادقو زمین بندازم نمی تونم دست رد به سینه ی حاج خانوم بزنم ... وسط حرفم می پرد اجازه ی بیش از این گفتن را به من نمی دهد این عزیز دوست داشتنی - این چه برداشت اشتباهیه که تو از جبران لطف دیگران داری ؟ باور کنم نفهمیدی چرا همراه عموزاده و زن عموش نیومد تا تبریز ؟ حنا خانوم ! دختر خوب ! نیومد تا هم تو هم اون مجتبی خان دستتون واسه انتخاب باز باشه سکوتم به او اجازه ی پیشروی می دهد اجازه ی ادامه دادن را اجاره ی آرام کردنم را - گوش کن ! ازدواج با تمام اتفاقات دیگه توی زندگی آدم فرق داره همون طور که رابطه بین یه زن و شوهر با تمام روابط عالم فرق داره می فهمی ؟ تو به حاج صادق مدیونی ؟ درست ! ولی قرار نیست اینجوری ادای دین بکنی که حالا اگه صلاح میدونی بگو چی گفتی ؟ چی شنیدی ؟ شاید من ناقص العقل تونستم راهنماییت بکنم می خواهم سکوت کنم تا او ادامه دهد چقدر خوب حرف می زند چقدر منطقی ، چقدر آرام بر عکس مامان که دیشب وقتی فهمید حضور او و قاسم را بهانه کرده ام برای رد کردن خواستگارم ، کم مانده بود مرا از سقف آویزان کند - من ... نمی دونم نمی دونم چی درسته چی غلط حالم خوب نیست حاج حیدر آقا کاشکی .... کاشکی اینجا بودید ! بالاخره طاقت نمی آورم بالاخره حرف دلم بالا آمده و تا روی زبانم جاری می شود بالاخره حرف اصلی را می زنم واقعاً گیجم نه راه را می بینم و نه چاه را ! - یه چیزی بگو که بشه ؛ عجب ! می خوای من با حاج صادق حرف بزنم ؟ اصلاً همینایی که گفتی رو میگم - ناراحت میشه ! - اولاً که ناراحت نمیشه ، بچه که نیست دو برابر من و تو تجربه داره در ثانی به فرض محال هم که ناراحت بشه این ناراحتی موقت بهتره یا یه عمر زندگی بی عشق و علاقه به شریک زندگیت ؟ اینجوری که تو میگی حتی اگه این وصلت سر بگیره تو تا عمر داری مدیون این پسر می مونی مدیون میشی چون قلبت باهاش نیست چون دوستش نداری چون در برابرش صداقت نداشتی کافیه یه کم فکر کنی به خدا سخت نیست - بگم نه ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1232 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۳ با او که حرف می زنم انگار کوهی از پشتم برداشته می شود انگار سنگینی تمام حرف های فرو خورده از روی سینه ام برداشته می شود سبک شده ام آرامش این لحظه ام را مدیون او هستم که همیشه بوده نان می خرم و به خانه باز می گردم در حیاط را باز می کنم و با مامان رو به رو می شوم در حالی که قاسم را به سرویس برده - سلام مامان - سلام سر سنگین است می دانم از دست من و بهانه ای که از نظر او مسخره بود ناراحت شده ولی به قول حاج حیدر آقا مگر آدم چند مرتبه به دنیا می آمد ؟ چند مرتبه زندگی می کرد ؟ چرا باید زندگی که خدا دوباره به من بخشیده بود را اینبار با این بهانه ها به آتش می کشیدم در برابر اصلان و خاندان منحوس شور آبادی چیزی دست من نبود اینجا که اطرافیانم مرا دوست دارند همین ها بودند که برای پیدا کردنم زمین و زمان را به یکدیگر دوختند همین ها بودند - مامان دلخوری از دستم ؟ - بیا صبحانه رو آماده کنیم نگفتی کجا میری بندگان خدا نگران شدن نه ! قصد کوتاه آمدن نداشت شاید بهتر بود تا بعد از صبحانه صبر می کردم هر سه وارد پذیرایی می شویم به سادات جان سلام می دهم که سفره را پهن کرده انگار منتظر از راه رسیدن من و نان بود در کنار هم صبحانه ی گرمی که آماده کرده بودم را می خوریم در حالی که هیچ کس حرفی از دیشب و اتفاقات پشت سر گذاشتنه نمی زند تازه سفره را جمع کرده بودم که صدای زنگ تلفن خانه بلند می شود مثل اغلب اوقات حاج بابا خودش جواب می دهد - بله ؟ - سلام بابا جان صبح تو هم بخیر جان ؟ خیر باشه - آهان - باشه بیا ، هستم.... بعد از خداحافظی تماس را قطع می کند نگاهم به اوست که جواب پرسش لانه کرده در چشمانم را می دهد - مرتضی بود گفت یه حرفی هست که باید به من بگه داره میاد اینجا خدا به خیر کنه - امروز بلیط تهران داره ! - آره جان بابا گفت میاد حرفشو میزنه از همین طرفم می‌ره نگران شدم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂