🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1230
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
عاشق بودم دیگر !
اگر نبودم بعد از دیدن این همه جفا از سوی او با از راه رسیدن پیامش هوایی نمی شدم
دل نگران نمی شدم
بی قراری به قلبم شبیخون نمی زد
یعنی چه کار واجبی دارد ؟
این وقت صبح پیام داده ؟!
نکند ناخوش احوال است ؟!
نگاهی به ساعت می اندازم و نگاهی به بیرون آشپزخانه
آفتاب هنوز طلوع نکرده ولی چیزی هم تا رفتن شب باقی نمانده
سراسیمه و دل نگران به اتاق بر می گردم
تنها راهی که به ذهنم می رسد همین بود
حرف زدن در خانه آن هم با تلفن همراه این ساعت از روز خیلی خیلی عجیب و بحث برانگیز بود
لباس بیرون می پوشم
چادر ، کارت بانکی و گوشی را بر می دارم
قرآن خدا که غلط نمیشد اگر یک امروز من برای اهل خانه نان تازه می خریدم ؟!
آرام و با احتیاط از اتاق بیرون می روم
مامان و قاسم خواب خواب بودند
کمی داخل پذیرایی این پا و آن پا می کنم
در نهایت به ساعت شش و نیم که می رسیم از خانه بیرون می زنم
نانوایی خیلی دور نیست
خیابان هم خیلی خالی از آدم و خلوت نیست
گوشی به دست شماره اش را می گیرم
طاقت نداشتم
انگار او هم درد بود و هم درمان
هم زهر بود و هم پادزهر
هنوز بوق اول کامل نخورده که جواب می گیرم
صدایش هیجان دارد و کمی ناباوری
می فهمم انتظار نداشته با این سرعت به حرفش گوش داده تماس بگیرم
- الو حنا !
- سلام
چی شده ؟
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂