ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part22 عصبی حمله ور شد سمتم: انقدر چدت و پرت نگو از خ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part23
حرصش دراومده بود...
چندین بار مشتش رو بلند کرد تا توی صورتم بکوبه اما هرکاری میکرد بعدا به ضررش تموم میشد پس غلاف کرد و درمانده گوشه دیوار روبرویی نشست
سرش رو روی دست هاش گذاشته بود و عمیق نفس میکشید
با پوزخند خیره ش شده بودم
دلم خنک شد
با خودم گفتم حق کسی که به من بی توجهی کنه همینه
میتونستی مثل بچه آدم راه بیای و از اینهمه زیبایی استفاده کنی...
خودت نخواستی...
ولی از طرفی عصبی بودم از دست تحقیر هاش
طوری باهام حرف میزد که انگار با نجاست طرفه
احساس حقارت میکردم
حالم خوب نبود
من هم سر خوردم و کنار دیوار نشستم و تظاهر کردم اشک میریزم...
صدای اذان از پشت پنجره بم و محو به گوش رسید و باشنیدنش بلافاصله بلند شد...
بدون اینکه نگاهی به طرفم بندازه از اتاق بیرون رفت تا وضو بگیره
امشب صدای زنگ از اتاق ماه طلعت بلند نشده بود
تصمیم گرفتم سری بهش بزنم...
با وجود اونهمه سر و صدای ما بدون هیچ تحرکی خوابیده بود
انگار انرژیش تحلیل رفته بود و خوابش زیادی عمیق شده بود
از اتاق که خارج شدم دیدمش که داشت توی پذیرایی نماز میخوند
خوب که نگاه کردم اشک از چشمش جاری بود
نمیدونم همیشه توی نماز گریه میکرد یا اینبار از زور بلایی که سرش آورده بودم اشکش در اومده بود و داشت گله م رو به خداش میکرد؟!
نمیدونم چرا ولی پشتم لرزید
از اینکه یه بی دفاع نفرینم کنه ترسیدم؟!
یا دلم به حال درماندگیش سوخت؟!
هر حسی که بود خیلی زود خفه ش کردم و برگشتم به اتاق...
نمازش یکم طولانی شد
سرک که کشیدم دیدم توی سجده ست...
بی حوصله گوشه اتاق افتادم و باز بساط آبغوره رو آماده کردم
وقتی وارد اتاق شد انگار یه آدم دیگه بود...
آروم و افتاده
به دیوار روبرویی تکیه کرد و خیلی بی تفاوت گفت:
درو باز کن میخوام برم...
عصبی گفتم:
تو درو قفل کردی من بازش کنم؟
لابد کلیدشم دستته
برو درو باز کن برو
انگار نه انگار اتفاقی افتاده
لااله الاالله غلیظی گفت:
آخه چه اتفاقی خجالت نمیکشی چشم تو چشم من دروغ به این بزرگی میگی؟
با اشک و آه گفتم:
_من بیهوش بودم از کجا باید بدونم تو چه غلطی کردی نامرد...
شما مردا هزارتا راه واسه این کثافتکاریاتون بلدید که ردپایی از خودتون جا نذارید...
آره من قبلا یه مدت صیغه ی یه مرد زن دار بودم چون بی پول بودم چون بدبخت بودم چون مجبور بودم
الانم که توی آشغال غلطی کرده باشی دستم به هیچ جا بند نیست...
ولی اگرم نتونم شکایت کنم حداقل آبروتو پیش خانواده ت میبرم که دلم خنک شه...
چشمهاش رو بست و عمیق و تند نفس کشید
بعد دوباره با صدای دورگه و ملتهب داد زد:
تمومش میکنی این نمایش مسخره رو یا یه کاری دستت بدم؟
_دیگه چه کاری مونده که نکرده باشی بفرما هرغلطی دلت میخواد بکن
من که زورم بهت نمیرسه
اصلا همینجا بزن بکش و چالم کن
کی به کیه کی میفهمه یه آدم بی نام و نشون از صفحه روزگار محو شده؟!
من فقط ناله مو پیش خدا میبرم...
همین...
با هق هق سر روی پاهام گذاشتم ولی حواسم بهش بود
مدام دست توی موهاش میچرخوند و تند تند نفس میکشید
از شدت حرارت به سرخی میزد اونقدر که ناچار شد دکمه یقه پیراهنش رو باز کنه..
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان شعله افتتاح شد🥳
تو کانال vip رمان شعله کامل کامله😍❤️🌱
https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1222 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۲۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1223
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۲۳
باور کردنش زیادی برایم سخت است وقتی نه تنها در طول دو هفته ی گذشته شماره ام را به لیست سیاه مخاطبینش سپرده بلکه دیروز هم به پیامی که با شماره ی سابق خودش فرستاده بودم بی اعتنایی کرده بود
حالا مرا یاد کرده ؟
این ساعت از شب ؟
به سرعت و با اشتیاقی عجیب گوشی را برداشته پیامش را باز کرده و چشمم به دیدن واژگانی که انگشتان او تایپ کرده بود روشن می شود
* سلام !
نمی دونم اتفاقی که امشب افتاد شما رو خوشحال می کنه یا ناراحت ؟!
ولی دلم می خواد خوشحالی شما رو ببینم !
نمی دونم عاقبت این ماجرا واسم سربلندی در پیش داره یا سرافکندگی ؟!
ولی دلم می خواد سربلندی شما رو ببینم !
بعید می دونم آقا مجتبی .... منو بخواد !
چند بار پیامش را می خوانم
سطر به سطر
واژه به واژه
حرف به حرف
ناگهان بین بغض و اندوه می خندم
بلند و از ته دل
فقط جمله ی آخر برایم جذابیت دارد
بعید میدونم آقا مجتبی منو بخواد!
چه از این بهتر ؟
اصلاً امیدوارم امشب کاری کرده باشی که پسر مردم از تو متنفر شده باشد
- وای وای وای
خدایا شکرت
خدایا ممنونم
وای خدا تو چه مردی ؟!
اینبار رژه رفتنم در خانه از ناراحتی نیست
راهی برای تخلیه ی هیجاناتم پیدا نمی کنم
بدجنس شده ام
بی توجه به آنچه پیش روی قمر بود یا بی آنکه بدانم چطور به چنین نتیجه ای رسیده فقط از این خوشحالم که شاید مجتبی نامی که نه او را می شناسم و نه دیده ام قمر را از لیست مخاطبین ازدواج کنار خواهد گذاشت !
اینبار که نگاهم سمت ساعت کشیده می شود یک ساعت از صبح جمعه گذشته
تلویزیون تیتراژ پایانی برنامه را پخش می کند و اینبار جای اشک های دقایقی قبل را لبخند روی لبم پر می کند
می خندم ، بی خودی
دور خودم می چرخم ، بی خودی
یک لیوان آب می خورم ، بی خودی
نه !
این یکی لازم بود برای فرونشاندن التهابم ...
تلویزیون را خاموش می کنم و روی فرش دراز می کشم
هر دو دست را زیر سر گذاشته و در تاریکی خانه که اینبار شعاع نور تیر چراغ برق به حریمش راه یافته بود نگاهم را به سقف می دوزم
در ذهنم دنبال راهی می گردم برای به سامان رسیدن آرزوهایم
آرزوهایم را دنبال هم ردیف می کنم و با خود می اندیشم اولویت با کدام است
چه اولویتی بالاتر از رسیدن به قمر ؟
چه اولویتی بالاتر از سر و سامان دادن به زندگی ام ؟
کم کم پلک هایم گرم شده و دست خواب هوشیاری ام را می رباید
صبح که از خواب برخیزم حتماً روز بهتری در انتظارم خواهد بود ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1224
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۲۴
نمی فهمم چگونه شبم به صبح پیوند می خورد
بی خوابی از دست ذوق و خوشحالی را تابحال تجربه نکرده بودم
به لطف قمر خانوم و زندگی پر فراز و نشیبش به تجربه ی این یکی هم دست پیدا کردم
بعد از نماز صبح بی خیال خواب می شوم
خیلی وقت بود هوای خنک صبح و نرمش صبحگاهی را از خودم دریغ کرده بودم
دلم می خواهد یک امروز تاریکی پیش از طلوع خورشید را در خیابان های شهر ببینم
به خودم لطف می کنم ، می دانم
گرمکن ورزشی ام را پوشیده بعد از برداشتن تلفن همراهم از خانه بیرون می زنم
حس خوبی به من دست می دهد
اصلاً تاریکی نعمت بزرگیست اگر درک کنیم
پاکبان را می بینم که جاروی بلندش را کنار جدول ها می کشید و ریزه آشغال ها را جمع می کند
- خدا قوت !
- زنده باشی !
جوابم را از پاکبان محترمی که نه می شناسمش و نه او را تابحال دیده بودم گرفته و با اشتیاقی مضاعف سمت خیابان می دوم
دو سه کوچه را رد کرده ام
به نانوایی می رسم و می بینم پیش زمینه ی پخت نان در حال آماده شدن است
یادم بماند موقع برگشت خودم را به خوردن نان گرم و تازه دعوت کنم
گام هایم را با سرعت بیشتری بر می دارم
اگر انتظار تاثیر گذاری داشتم باید درست ورزش می کردم
نمی دانم چند دقیقه گذشته که با خاموش شدن همزمان چراغ های وسط خیابان
گتوجهم جلب می شود
تنظیم شده بود برای پیش از طلوع خورشید
چیزی تا بذل سخاوت خورشید نمانده
شب رخت سیاهش را بر بسته و صبح وعده ی دیدار می دهد
دو چهار راه و یک میدان را رد کرده ام
دور می زنم و مسیر بازگشت را در پیش می گیرم
به نفس نفس افتاده ام و این یعنی پیاده روی ام اثر گذار بوده
گوشی را از جیبم بیرون آورده و همان طور که حرکت می کنم نگاهی هم به ساعت می اندازم
کمتر از یک ساعت گذشته و این یعنی الان زیر سقف آسمانی که قمر زندگی می کند هم وقت نماز صبح رسیده
حتماً الان نمازش را خوانده
یعنی امروز آنقدر حال خوش دارد تا برای اهل خانه صبحانه ی گرم مهیا کند ؟
وارد پیام ها می شوم
پیامش را باز کرده و دوباره می خوانم
حالا که بیشتر دقت می کنم می بینم این پیام چندان هم صریح و روشن نیست
قاطعانه از رد کردن خواستگار محترم نگفته
فقط اشاره کرده ممکن است از سوی او پذیرفته نشود
کلافه از نتیجه ای که تازه به آن رسیده بودم پاهایم سست می شود
پوف کلافه ای می کشم و متوقف می شوم
دستی به چانه ام می کشم
این برزخ چرا تمامی نداشت ؟
کمی فکر می کنم و در نهایت به این نتیجه می رسم که بهتر است با خودش حرف بزنم
باید دقیق و روشن برایم شرح می داد چه چیزی بین خودش و او گذشته ؟!
انگشتم روی واژه ها می نشیند و پیامی برایش می فرستم به امید اینکه بعد از این چند روز بی توجهی اینبار مرا جدی بگیرد و جوابم را بدهد
مثل دیشب ....
* سلام قمر خانوم
لطفاً هر وقت شرایط مناسب داشتی تماس بگیر
کار واجب دارم
ممنون ...
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part23 حرصش دراومده بود... چندین بار مشتش رو بلند کرد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part24
گیج شده بود
دیگه کم کم داشت باورش میشد من دچار سوء تفاهم شدم
برگشت و نگاهی بهم انداخت و گفت:
به چی قسم بخورم که باور کنی که...؟
لا الله الله...
بابا والا بالله من بدبخت تمام مدت داشتم با این در وامونده ور میرفتم برو خودت ببین...
داد زدم:
حرف نزن نمبخوام صداتو بشنوم من شما مردا رو خوب میشناسم
به اندازه کافی صابونتون به تنم خورده...
با مظلومیت تمام نالیدم:
همین دو ساعت پیش هر چی لایق خودت بود افترا بستی به من...
هیچ وقت نمیبخشمت امیدوارم خدا جوابتو بده...
دوباره عصبی مشغول قدم زدن توی اتاق شد:
اصلا من غلط کردم خوبه؟
شما قدیس...
تو رو خدا دست از سر من بردار از آبروی من بگذر از خدا بترس
چی میخوای بگو بهت بدم...
_من گفتم چطور راضی میشم
فقط وقتی عقدم کنی راضی میشم و به کسی هم حرفی نمیزنم
هیچ وقت
_نخیر تو میخوای خودتو بندازی گردن من!
برو ناکامیهاتو جای دیگه جبران کن دختر...
دست از دامن بکش...
تو که میگی من یه آشغالم...
یه شوهر آشغال فاسد به چه دردت میخوره؟!
میون اشک لبخند تلخی زدم:
اسم یه سایه سر اینهمه مزاحمت و خطر رو ازم دور میکنه
جیبشم خرجمو میده که اینطوری به بدبختی و خفت نیفتم
یه سرپناه ازش بهم میرسه که شبا تو گرمخونه نخوابم و شبی ده بار یه پیرزن علیل رو اینوراونور نکنم
چه میشه کرد اینم از بدبختی ما زنهاست که همیشه محتاج مردایی مثل شماییم!
_احتیاجی به من نداری
اگر پول میخوای بهت میدم خونه میخوای برات میگیرم
ولی دور منو خط بکش که از این نمد برات کلاهی درنمیاد
من زن دارم زیر بار حرف زور تو هم نمیرم!
حالا یاالله پاشو در رو باز کن من میخوام برم
_واقعا که وقیحی...
باشه...
همو میبینیم
بلند شدم و از کیفم دسته کلید رو آوردم و جلوی صورتش گرفتم:
با اینکه خودت کلید داری ولی بیا از کلید من استفاده کن...
اگر ریگی به کفشت نبود توی اتاق نمی اومدی و من کلیدم رو می آوردم درو باز میکردم که بری
هوس خودت کار دستت داد
من نمیذارم کسی ازم سوء استفاده کنه مهندس
باید تاوان بدی
یا اونکاری که گفتم رو میکنی یا دیگی که واسه من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه
حالا برو...
میخواستم اینجا نگهت دارم تا دختر حاج خانوم بیاد و دسته گلت رو ببینه ولی یه فرصت بهت میدم
چند روز بهت مهلت میدم فکراتو بکنی...
کلید رو از دستم گرفت و با غیض و خیلی سریع از خونه بیرون رفت
لبخند پیروزمندانه ای زدم و رفتم سراغ کارم
خیلی کار داشتم
اولینش هم دادن گزارش این موفقیت به شراره و گرفتن قول ماشینی بود که قرار بود برام بخرن...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1224 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۲۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1225
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۲۵
قمر
دوباره سردرد !
دوباره کسالتی که روحم را آزار می دهد ؛
دوباره بلاتکلیفی که وجودم را اسیر خود کرده ؛
تا صبح یک لحظه هم خواب به چشمانم نیامد
نه تنها خبری از خواب نبود بلکه ذهنم انگار که دنبال شکنجه کردنم باشد ، تمام خاطرات تلخ زندگی ام را یک دور کامل برایم مرور کرد
نبضم انگار که می زد و نمی زد
قلبم انگار که می تپید و نمی تپید
تک تک سلول های مغزم به درد آمده بود بس که فکر کرده بودم
پتو را دوباره تا روی سرم بالا می کشم
این زیر انگار احساس امنیت بیشتری می کنم
هه ؛
امنیت !
من کجا امنیت داشتم که اینجا داشته باشم ؟
از آخر به اول ، دوباره مرور می کنم
آنچه گفته بودم و آنچه شنیده بود
آنچه گفته بود و آنچه شنیده بودم
هر آنچه بین این چهار دیواری بر من گذشته بود
* - راستش .... راستش نمی دونم اینایی که می خوام بگم شما رو ناراحت می کنه یا نه ؟
ولی ... ولی ...
- راحت باشید
من شاید سخنور خوبی نباشم ولی مستمع خوبی هستم !
هر حرفی دارید بزنید تا فردا روزی که از زیر یک سقف سر در آوردیم پشیمونی بابت نگفته ها دست و پاگیرمون نشه
همین عقب نشینی کردنش ؛
همین آرام تر شدنش ؛
همین مهربانی که من از لحن گفتارش احساس می کردم ؛
به من جرات حرف زدن می دهد
افشای حقیقت
بر ملا کردن رازها
همه ی اینها را به امید تلخ شدن پیش چشمانش می گویم
- من .... من نمی دونم حاج صادق چی از من گفتن ولی اینقدری میدونم که ایشون خودشون هم تمام و کمال از فراز و نشیب زندگی من خبر ندارن
حالا از حالت دو زانو خارج شده و چهار زانو می نشیند
با دو انگشت شصت و اشاره چانه اش را لمس می کند و این یعنی با توجه کافی به من گوش می دهد
- من یکبار ازدواج کردم ؛ اینو قطعاً میدونید !
سه سالی از اون روزا میگذره ؛ شاید اینم می دونستید !
فقط نمی دونم خبر دارید که من چند ماه بین یه باند خلافکار شبو به صبح می رسوندم ؟
مردی که اسم شوهرو یدک می کشید کثیف ترین کار دنیا رو انجام می داد
برادرش از اون کثیف تر
پدرش یه رزل واقعی
و مادربزرگش به حیوون به تمام معنا بود !
غرق شده ام در تلخی روزهای رفته
جدا می شوم از دلخوشی هایی که خدا پاداش صبوری ام قرار داده بود
- آروم باشید
هر چی پیش از این بودن گذشته
خودتونو اذیت نکنید
بهتره در مورد آینده حرف بزنیم
چشم هایم که به اشک می نشیند و رعشه به جان صدایم می افتد مهربان تر هم می شود
وقتی اینگونه می گوید و با این آرامش برخورد می کند یعنی تحقیقات کامل است ، شاید او چیزهایی را در مورد زندگی گذشته ام می داند که حتی خودم نمی دانم !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1226
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۲۶
- من ...راستش .... من نمی تونم !
- چیو نمی تونی ؟
پذیرش من ؟ یا ازدواج ؟
- هر دوش !
- عجب !
نگران نباش
نه من شبیه اصلان شورآبادی هستم نه زبونم لال مادرم مثل شوکت شورآبادی !
مطمئن باش زندگی کنار من و مادرم بهشت رو جایگزین جهنمی می کنه که از سر گذروندی !
به من اعتماد کن !
از بین تمام آنچه گفته بود فقط یک جمله در سرم تکرار می شود
درست مثل زنگ خطر
زندگی کنار من و مادرم ؟!
خدایا نه !
من که راضی شدم به رضای تو
پس دیگر این چه آزمون جدیدیست که پیش رویم قرار داده ای ؟
دیگر تحمل ندارم
صبر و سکوت بیش از این جایز نیست
مادر شوهر !
هر که باشد و هرچه باشد باز هم مادر شوهر است
به جرات می توانستم بگویم بزرگترین کابوس زندگی ام هم جواری با شخصی بنام مادر شوهر بود
- شرمنده !
من نمی تونم
- یعنی چی ؟ نمی فهمم
چی چیو نمی تونی ؟
نفس پری به سینه می کشم
دلم نمی خواهد او را بی دلیل برنحانم ولی این دلیل برای من زیادی مهم بود
- من نمی تونم با شما زندگی کنم
چون .... نه توان کنار اومدن با شغل و حرفه ی شما رو دارم که اجازه نمیده همسرم رو تمام و کمال برای خودم داشته باشم
نه توان کنار اومدن با مادر شوهر رو !
- لطفاً دلیل محکم تری بیار
اینا زیادی سطحی و بچهگانه بود !
پوزخند نشسته گوشه ی لبم را کنترل می کنم ، می توانست کار دستم داده دوباره او را عصبی کند
- باشه !
از به قول شما دلایل بچه گانه میگذریم
من در کنار تمام تفاوت ها یه وجه اشتراک بزرگ بین خودم و شما می بینم
می دونید چی ؟
- اگه بگید می فهمم !
اینبار لبخند می زنم به او که با لبخند این را گفته بود
این آخرین تیر مانده در کمانم بود
خدا کند این یکی به هدف بخورد
- منم مثل شما یه مادر دارم که دنیامه
یه برادر دارم که خیلی واسم عزیزه
نمی دونم شما میتونید جوری زندگی رو برنامه ریزی کنید تا مادر و برادرم در کنار ما با آرامش زندگی کنن یا نه ؟
اگه جواب این سوالو بگیرم می تونم جواب آخرو به شما بدم تا عزیزانمون بیرون این در بیشتر از این معطل نمونن !
می گویم و برای اولین بار از زمانی که پا به این خانه گذاشته بودند عجز و ناچاری را در چهره اش شکار می کنم
این مرد آدم بدی نبود ولی به نظرم نماد عینی کسی بود که هم خدا را می خواست و هم خرما را !
با پشتوانه ی محکمی از تحقیقات محلی آمده و این یعنی خواهان وصلت با ماست
از طرفی می خواهد همه چیز را ارزان تمام کند
من خدمتکار خانه ی پدری اش نبودم
اگر او مادری داشت که او را عزیز می داشت من هم داشتم و بی شک او را عزیزتر می داشتم .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂