ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part24 گیج شده بود دیگه کم کم داشت باورش میشد من دچار
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part25
همین که توی ماشین نشست و راه افتاد شیشه رو کامل پایین کشید و هوای تمیز و خنک دم صبح رو عمیق و پشت هم نفس کشید
حس پرنده ای رو داشت که از قفس آزاد شده...
هم خوشحال بود و هم شگفت زده
هنوز باور نمیکرد اونچه رو که توی این چند ساعت از سرش گذشته بود
ولی ذکر الحمدلله از لبش نمی افتاد
باورش نمیشد بالاخره تونسته از اون خونه بیرون بزنه
خونه ای که سالها یادآور خاطرات خوش بوده براش و امشب یک تنه تمام اون خاطراتش رو دود کرده بود و بجاش ترس گذاشته بود و جهنم رو تداعی میکرد...
باورش نمیشد اون دختر انقدر راحت ولش کرده
اول با خودش میگفت همه چیز تموم شد
دیگه اون هیچ مدرکی نداره که بخواد علیه من کاری بکنه
اما همین تصور که وارد شدن اون دختر به زندگیش و تهمتی که بهش میزنه بتونه اعتماد و اعتباری که پیش اطرافیان داره رو حتی کمی کمرنگ کنه ناچارش میکرد با اون دختر راه بیاد
ولی در حد کمک مالی نه اون چیزی که اون ازش میخواست
اگر حریفش نمیشد خودش همه چیز رو برای همه بخصوص نوعروسش، لعیا، توضیح میداد ولی باج نمیداد
ولی از تصور ناراحتی و شک لعیا هم حالش بد میشد
خودش رو توی موقعیت خاصی میدید و حدس میزد روزهای ناآرومی پیش رو داشته باشه
روزهایی که جز با توکل پشت سر گذاشتنی نبود
ولی اونچه اون انتظارش رو میکشید فقط بخشی از حوادثی بود که در راه بود...
نگاهی به ساعتش انداخت
دیگه برگشتن به خونه بی معنا بود
ساعت هشت با لعیا قرار داشت اما حتی یک دقیقه هم نخوابیده بود
دلش نمیخواست سر کلاس ارائه لعیا خوابش ببره
میخواست دفاعش رو ببینه و با نگاهش قوت قلب بده
پس ناچار روبروی کوچه باریک سر منزل بانو پارک کرد و یک ساعت وقت باقیمونده رو خوابید
اگرچه ذهنش پر از سر و صدا بود اونقدر خسته بود که خواب بتونه برای یک ساعت صداها رو ساکت کنه...
عمر این خواب کوتاه بعد از یک روز شلوغ و یک شب پرماجرا اونقدر زود تموم شد که فقط خستگیش توی تنش موند..
وقتی تموم شد که لعیا با سرانگشت ظریفش روی شیشه ماشین زد و مردش رو بیدار کرد
الیاس فوری براش در باز کرد:
سلام خانوم خانوما
خیلی وقته اومدی؟
ببخشید خوابم برد!
_سلام بر آقای خواب آلوی خودم
مگه همین الان از رختخواب جدا نشدی که باز فرمون رو بالش تلقی کرده از پادشاهی دوم به سوم قشون میکشی؟!
الیاس که نمیتونست توضیح بده بجای رختخواب از چه جهنمی فرار کرده بحث رو عوض کرد:
گویا بانوی ادیب ما بدجور برای ارائه حاضرن...
_همینطوره...
موضوع پایان نامه م که یادت نرفته؟!
_اختیار دارید هرچی به شما مربوط بشه ما با مته رو مغزمون حکاکی میکنیم
سیر تحولات ادبیات داستانی زبان فارسی در قرون میانی قمری...
ماشاالله خود عنوان یه کتابه...
_آی آقا مواظب باش با رشته من چطور برخورد میکنی!
_من تسلیمم والا...
رشته شما سرور خودتونم تاج سر
خوبه؟!
شوخی میکرد و با لعیای دلش میگفت و میخندید ولی حواسش هنوز پی اتفاق چند ساعت پیشش بود و عواقبی که میتونست مثل یک طوفان به دنبال داشته باشه...
هنگامه چند روز بیشتر بهش وقت نداده بود!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1226 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۲۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1227
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
چند ثانیه ای به سکوت می گذرد
تنها چند ثانیه
و او که قشنگ معلوم بود از کم آوردن در برابر طرف مقابل نفرت دارد با اخمی نشسته بین ابروانش نگاه از گل های قالی گرفته و بالاخره چشمانم را هدف قرار می دهد
- این نظر شماست یا مادرتم همین عقیده رو داره ؟
- چه فرقی می کنه ؟
مهم اینه که تنها شرط ازدواج من زندگی کردن مامان و برادرم با خودمه
من هیچی نمی خوام
نه مهریه ی سنگین ، نه خونه ی مستقل ، نه جواهرات و نه مجلس پر زرق و برق
من آرامش می خوام و اونو بی حضور مادر و برادرم پیدا نمی کنم
- خوبه !
خیلی هم ایده آل به نظر می رسه
گمونم بهتره یه فرصت کوتاه به خودمون بدیم
تا هم من ببینم از عهده ی برداشتن سنگ پیش رو بر میام یا نه ؟
و هم شما خودتونو با شرایط پیش رو هماهنگ کنید
می گوید و یا علی گویان بر می خیزد
به خیال خودش حجت را بر من تمام کرده
شانه ای بالا انداخته و من نیز بلند می شوم
دوشادوش هم از اتاق خارج می شویم و اینبار صدای مادرش را می شنوم
- چه طولانی شد !
گمونم دیگه هیچ حرف نگفته ای باقی نمونده باشه
شیرینی رو بخوریم دیگه ؟
هر دو سر به زیر ایستاده ایم
از این آدم پرگو و حق به جانب بعید بود در لاک سکوت فرو برود
انتظارم خیلی طولانی نمی شود که آقا زبان باز کرده و نطق می کند
- خانوم یه فرصت کوتاه خواستن برای فکر کردن
انشاالله جواب قطعی رو به زودی از زبونشون خواهیم شنید
عجب آدمی بود
خودش بین پذیرفتن یا نپذیرفتن شرط من گیر افتاده آنوقت توپ را به زمینم می اندازد
زندگی کردن کنار این بشر پروژه ای بود نفس گیر
نه اهل کوتاه آمدن بود و نه اهل پذیرفتن ضعف هایش در برابر دیگران
با صدای حاج بابا از فکر و خیال بیرون آمده و نگاهم بین جمع حاضر در پذیرایی می چرخد
- بیا جان بابا !
کار درست همینه
باید خوب فکر کنید ، هر دو نفرتون
زندگی بازی نیست ولی میتونه هر آدمی رو بازی بده
بزرگ و کوچیک هم نمیشناسه ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1228
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
صدای اذان که بلند می شود از فکر و خیال بیرون می آیم
برای اولین بار دستم سمت گوشی نمی رود
این نوای دلنشین را دوست دارم
.آنچه دیشب از سرگذرانده بودم را رها می کنم و بالاخره پتو را از روی سرم کنار می زنم
قاسم را می بینم
دوباره آغوش مرا برای خوابیدن انتخاب کرده ولی حالا طاق باز و با دست و پایی که در چهار جهت مختلف رها شده بود عمیق به خواب رفته
- عزیزم !
آرام و زیر لبی می گویم
مامان پشت به من خوابیده
حتماً هنوز قهر است گرچه می دانم اینکه بر نمی خیزد دلیل دیگری هم دارد
نمازی نبود !
پتو را روی تن قاسم مرتب می کنم
بر خاسته و اتاق را ترک می کنم
امروز هم سرویس داخل حیاط را انتخاب می کنم برای وضو گرفتن
شاید این هوای تازه و خنک سحرگاهی کمی حالم را رو به راه می کرد
وارد حیاط می شوم و کش و قوسی به بدنم می دهم
لامپ مستراح روشن بود و این یعنی کسی پیش از من بیدار شده
کنار باغچه می ایستم در حالی که با دو دست خودم را به آغوش کشیده ام
نگاهم سایه های روی دیوار را دنبال می کند
سایه ی درخت ها ، بوته ی گل محمدی ، گل های لاله عباسی و ....
- بیدار شدی جان بابا ؟
سر بر گردانده و با حاج بابا رو به رو می شوم
آستین ها را بالا داده و درخشش آب را روی پوست دستش می بینم
- سلام بابا جون
صبحتون بخیر
- سلام بابا
بیا برو وضو بگیر
از کنارش که رد می شوم صدای آرام و پدرانه اش را می شنوم
- از دلش در بیار
دیشب صداتون از اتاق میومد
مادره !
پسره رو نمی خوای اونو سپر نکن جان بابا
- من ....
از کنارم رد می شود بی آنکه فرصتی برای دفاع از رفتار و حرف های دیشب در اختیارم قرار دهد
شاید حق با او بود ولی فقط خدا می داند که واقعاً یکی از شرط های من برای ازدواج پذیرش او و برادرم از سوی طرف مقابل بود !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
عیدتون مبارک 💚
هر دو کانال vip تخفیف خورد😍
کانال vip قمردرعقرب🌙👇🏿
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
کانال vip شعله🔥👇🏿
https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part25 همین که توی ماشین نشست و راه افتاد شیشه رو کا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part26
فنجان نسکافه رو که دیگه نسکافه ای توش نبود روی میز گذاشتم و گفتم:
اگه دیگه باهام کاری نداری و سوالات تموم شده من باید زودتر برم دختر پیرزنه میخواست زود بره حالا برسم کلی غر میزنه
شراره خندید:
تو که قلابت گیر کرده و به همین زودی از اونجا خلاص میشی
دیگه چه اهمیتی داره
لبهام رو بالا دادم:
خیلی خب پس من دیگه میرم ولی گفته باشم ماشینم تا قبل اتمام کار باید به نامم سند بخوره...
_خیلی خوب برا من خط و نشون نکش برو سر کارت
ما کی بدقولی کردیم؟
همیشه جیره سر وقت رسیده
اینبارم که شاه ماهی صید کردی
ضمنا تا میتونی ازش بکن
هرچی ازش بگیری مال خودته...
****
وقتی برگشتم خونه کسی توی خونه نبود...
تعجب کردم که چطور بدون هماهنگی من سیمین پیرزن رو برده بیرون...
توی ایوون نشستم و شماره ش رو گرفتم
چندین باز زنگ زدم تا بالاخره جواب داد:
الو سلام خانوم کجایید شما؟
حاج خانومو شما بردید بیرون؟!
با صدای گرفته از گریه گفت:
آره من آوردمش بیمارستان
حالش خوب نبود
الانم آی سی یو بستریش کردن...
فوری گفتم:
خدا مرگم بده چه شون شده؟!
_دکترا میگن کبدش از کار افتاده
براش دعا کن هنگامه جان...
نفس راحتی کشیدم
پس ربطی به قرص فشار خونش نداشت
دلم نمیخواست خون این پیرزن که خودش رو به موت بود بیخودی بیفته گردنم
ولی... مگه چه فرقی میکرد؟!
بد بودن که خط کشی نداشت
من بد بودم...
بدی با بدی چه فرقی داره...
عصبی از خودم و افکارم به بحثهای فلسفی درون مغزم خاتمخ دادم و پرسیدم:
بگید کدوم بیمارستانه بیام اونجا...
آدرس رو گرفتم و راه افتادم...
وقتی رسیدم امین و خواهرش هم اونجا بودن
با اینکه تابحال خواهرش رو ندیده بودم ولی انگار من رو میشناخت که خیلی گرم سلام و احوال پرسی کرد
بیچاره ها چه فکرایی توی سرشون بوده!
تا کنار سیمین رفتم و سعی کردم دلداریش بدم
چند دقیقه باهاش حرف زدم تا اینکه صدای آشنایی غافلگیرم کرد
الیاس بود که اومده بود و داشت از امین حال پیرزن رو میپرسید
توضیحات امین که تموم شد اومد و ددست روبروی من کنار سیمین ایستاد
سعی کردم نگاهش نکنم و اون هم انگار منو نمیبینه سیمین رو مخاطب قرار داد:
سلام خاله
خدا سلامتی بده
ان شاالله بهتر میشه حاج خانوم...
سیمین بی حال و با ناله گله کرد:
میبینی خاله...
هیچکس جز ما نیومده
انگار نه انگار مامان چهار تا بچه داره...
حالا بذار زبونم لال بلایی سرش بیاد
ببین چطور سر میراث خوری پیداشون میشه...
الیاس مشخص بود از دیدن من هم معذبه و آزار میبینه
طوری صورتش رو کج کرده بود که حتی هاله صورت من رو هم نبینه:
خاله من الان باید برم فقط اومدم حال حاج خانوم رو بپرسم
باز بهتون سر میزنم
با اجازتون
از دستش خون خونم رو میخورد و توی دلم برای چزوندن بیشترش نقشه میکشیدم:
تحمل من برات سخته پسر حاجی؟!
صبر کن... حالا حالا ها با هم کار داریم...
طولی نکشید که چندین پرستار با عجله وارد اتاق پیرزن شدن و پرده ها رو کشیدن
بعد هم دکتر و چند نفر همراهش با عجله داخل رفتن
سیمین نگران کنار شیشه ایستاده بود و و ان یکاد میخوند...
منم کنارش ایستاده بودم
شاید فقط چند دقیقه بعد دکتر و پرستارها به نوبت با میزهای متحرک وسایل از اتاق خارج شدن و بی هیچ حرفی از کنار ما رد شدن
قبل از اینکه به خودمون بیایم و سوالی بپرسیم آخرین پرستار کوتاه گفت:
متاسفیم کبد بیمار از کار افتاده بود کاری نمیشد براش کرد
و رفت...
صدای شیون سیمین روی اعصابم بود و ناچار بودم همراه دخترش کمکش کنم بشینه و دلداریش بدم
نمیفهمیدم مرگ یه پیرزن هشتاد ساله مگه چقدر میتونه دردناک باشه
اونکه عمرش کرده و لذتش رو از زندگی برده
روی یه تخت افتادن و برای آب خوردن محتاج بقیه بودن و به زور دارو و دکتر نفس کشیدن مگه لذت و موهبتی داره که از دست رفتنش انقدر سوزناک باشه
حالا گیریم که مادرش بوده باشه
چه فایده...
اون بیچاره حتی اسم خودشم بیاد نمی آورد
چه برسه به بچه هاش...
هرچند من که هیچ وقت محبت یه مادر رو درک نکردم و نمیتونم بفهمم از دست دادن مادری که دوستش داری و برات مادری کرده و باهاش خاطره داری چقدر سخته...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
26.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر شدن؛
سیده نسا عالمین و
بی بی جانم ام البنین و
شهبانوی روی زمین...🌱
#مولودی❤️
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1228 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• صدا
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1229
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
سلام نماز را که می دهم دست ها را سوی آسمان بلند کرده و از خدا فقط طلب آرامش می کنم
- خدایا !
خودت هوامو داشته باش ، مثل همیشه
چادر را تا کرده روی طاقچه می گذارم
بر می گردم
مامان هنوز پشت به من دارد و قاسم هنوز به همان حالت خوابیده
حالا کمی هم پتو را با پای راستش کنار زده
خودم را بالا سر مامان می رسانم
رنجیده بود ، از من
کنارش می نشینم و دستم سر شانه اش را لمس می کند
من دوباره از دست دادن مهربانی و توجهاتش را نمی خواستم
- مامان ببخشید !
بوسه ای روی سرش می نشانم و بر می خیزم
گوشی را از کنار تشک خودم برداشته و اتاق را ترک می کنم
سادات جان داخل اتاق نماز می خواند و حاج بابا هم بعد از پایان نماز نزد همسرش بازگشته بود
وارد آشپزخانه می شوم
قابلمه و پیاز و عدس و سیب زمینی
نمک و زردچوبه و رب و روغن
اینها را که کنار یکدیگر می چینم تنها یک خاطره ی شیرین در ذهنم یادآوری می شود
روستا و بی بی جان و حاج حیدر آقایی که این روزها زیادی فاز برادر بودن به خودش گرفته
نمی دانم چرا حتی با دیدن این همه بی توجهی از سوی او که اینبار به فرستادن خواستگار برایم ختم شده بود باز هم دلم برایش می رود
دلم را اسیر کرده بی انصاف !
پیازها را پوست گرفته ریز می کنم
همراه روغن داخل قابلمه به جاز ولز افتاده و رنگ عوض می کند که زردچوبه و نمک و رب را اضافه می کنم
حالا نوبت عدس شسته شده بود که همراه آب و سیب زمینی های نگینی خرد شده به محتویات ظرف اضافه شود
کمی حوصله می کنم تا به جوش آمده و بعد از کم کردن شعله ی گاز در قابلمه را می گذارم
فرصت کافی برای پختن و جا افتادن در اختیار داشت
لامپ آشپزخانه را خاموش می کنم و کنار دیوار می نشینم
نگاهم به شعله ی آبی رنگ اجاق گاز است و ذهنم درگیر خاطرات روزهایی که گذشته و دیگر باز نمی گردد
* - خانوم حنا خانوم !
راز خوش مزگی غذاهات چیه ؟
- هیچی !
فقط هر کدوم از محتویات غذا رو به موقع میریزم
طبیعیه دیگه
غذا خوب میشه ! *
لبخند روی لبم می نشیند
چقدر لحن کلامش را وقتی مرا حنا خانوم صدا میزد دوست داشتم
سقف آشپزخانه که روشن می شود می فهمم پیامی رسیده
طبیعتاً تبلیغاتی نبود !
نگاهم پایین می آید و با دیدن نام حاج حیدر آقا انگار نوری از امید قلبم را روشن می کند .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1230
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
عاشق بودم دیگر !
اگر نبودم بعد از دیدن این همه جفا از سوی او با از راه رسیدن پیامش هوایی نمی شدم
دل نگران نمی شدم
بی قراری به قلبم شبیخون نمی زد
یعنی چه کار واجبی دارد ؟
این وقت صبح پیام داده ؟!
نکند ناخوش احوال است ؟!
نگاهی به ساعت می اندازم و نگاهی به بیرون آشپزخانه
آفتاب هنوز طلوع نکرده ولی چیزی هم تا رفتن شب باقی نمانده
سراسیمه و دل نگران به اتاق بر می گردم
تنها راهی که به ذهنم می رسد همین بود
حرف زدن در خانه آن هم با تلفن همراه این ساعت از روز خیلی خیلی عجیب و بحث برانگیز بود
لباس بیرون می پوشم
چادر ، کارت بانکی و گوشی را بر می دارم
قرآن خدا که غلط نمیشد اگر یک امروز من برای اهل خانه نان تازه می خریدم ؟!
آرام و با احتیاط از اتاق بیرون می روم
مامان و قاسم خواب خواب بودند
کمی داخل پذیرایی این پا و آن پا می کنم
در نهایت به ساعت شش و نیم که می رسیم از خانه بیرون می زنم
نانوایی خیلی دور نیست
خیابان هم خیلی خالی از آدم و خلوت نیست
گوشی به دست شماره اش را می گیرم
طاقت نداشتم
انگار او هم درد بود و هم درمان
هم زهر بود و هم پادزهر
هنوز بوق اول کامل نخورده که جواب می گیرم
صدایش هیجان دارد و کمی ناباوری
می فهمم انتظار نداشته با این سرعت به حرفش گوش داده تماس بگیرم
- الو حنا !
- سلام
چی شده ؟
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂