🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1224
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۲۲۴
نمی فهمم چگونه شبم به صبح پیوند می خورد
بی خوابی از دست ذوق و خوشحالی را تابحال تجربه نکرده بودم
به لطف قمر خانوم و زندگی پر فراز و نشیبش به تجربه ی این یکی هم دست پیدا کردم
بعد از نماز صبح بی خیال خواب می شوم
خیلی وقت بود هوای خنک صبح و نرمش صبحگاهی را از خودم دریغ کرده بودم
دلم می خواهد یک امروز تاریکی پیش از طلوع خورشید را در خیابان های شهر ببینم
به خودم لطف می کنم ، می دانم
گرمکن ورزشی ام را پوشیده بعد از برداشتن تلفن همراهم از خانه بیرون می زنم
حس خوبی به من دست می دهد
اصلاً تاریکی نعمت بزرگیست اگر درک کنیم
پاکبان را می بینم که جاروی بلندش را کنار جدول ها می کشید و ریزه آشغال ها را جمع می کند
- خدا قوت !
- زنده باشی !
جوابم را از پاکبان محترمی که نه می شناسمش و نه او را تابحال دیده بودم گرفته و با اشتیاقی مضاعف سمت خیابان می دوم
دو سه کوچه را رد کرده ام
به نانوایی می رسم و می بینم پیش زمینه ی پخت نان در حال آماده شدن است
یادم بماند موقع برگشت خودم را به خوردن نان گرم و تازه دعوت کنم
گام هایم را با سرعت بیشتری بر می دارم
اگر انتظار تاثیر گذاری داشتم باید درست ورزش می کردم
نمی دانم چند دقیقه گذشته که با خاموش شدن همزمان چراغ های وسط خیابان
گتوجهم جلب می شود
تنظیم شده بود برای پیش از طلوع خورشید
چیزی تا بذل سخاوت خورشید نمانده
شب رخت سیاهش را بر بسته و صبح وعده ی دیدار می دهد
دو چهار راه و یک میدان را رد کرده ام
دور می زنم و مسیر بازگشت را در پیش می گیرم
به نفس نفس افتاده ام و این یعنی پیاده روی ام اثر گذار بوده
گوشی را از جیبم بیرون آورده و همان طور که حرکت می کنم نگاهی هم به ساعت می اندازم
کمتر از یک ساعت گذشته و این یعنی الان زیر سقف آسمانی که قمر زندگی می کند هم وقت نماز صبح رسیده
حتماً الان نمازش را خوانده
یعنی امروز آنقدر حال خوش دارد تا برای اهل خانه صبحانه ی گرم مهیا کند ؟
وارد پیام ها می شوم
پیامش را باز کرده و دوباره می خوانم
حالا که بیشتر دقت می کنم می بینم این پیام چندان هم صریح و روشن نیست
قاطعانه از رد کردن خواستگار محترم نگفته
فقط اشاره کرده ممکن است از سوی او پذیرفته نشود
کلافه از نتیجه ای که تازه به آن رسیده بودم پاهایم سست می شود
پوف کلافه ای می کشم و متوقف می شوم
دستی به چانه ام می کشم
این برزخ چرا تمامی نداشت ؟
کمی فکر می کنم و در نهایت به این نتیجه می رسم که بهتر است با خودش حرف بزنم
باید دقیق و روشن برایم شرح می داد چه چیزی بین خودش و او گذشته ؟!
انگشتم روی واژه ها می نشیند و پیامی برایش می فرستم به امید اینکه بعد از این چند روز بی توجهی اینبار مرا جدی بگیرد و جوابم را بدهد
مثل دیشب ....
* سلام قمر خانوم
لطفاً هر وقت شرایط مناسب داشتی تماس بگیر
کار واجب دارم
ممنون ...
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂