دقت کردید هوا آلوده اس ولی مدرسه ها رو تعطیل نکردن؟😅😬
فکر کنم بعد از شنیدن حرفای من و تایید جمع از آه مادرا ترسیده اند🤪😅😅
بسم الله
جلسه داوری
حاج آقای بامزه ای که بعدا فهمیدم بقیه آسید مظاهر صدایش می کنند با شوخی و خنده مسئولیت قران اول جلسه را انداخت گردن یکی از داورها. چه قران قشنگی هم خواند فی البداهه آقای داور. بعدش یکی توضیح داد که نهایت هفت هشت نفر توفیق صحبت پیدا می کنند و اینجاییم که به هم کمک کنیم غنای صحبت آنها بالاتر برود. آن طور که فهمیدم از هر حوزه مثلا ورزشی، اقتصادی، هنری، علمی و ... به چند نفر گفته بودند متن آماده کند. گفتند که نهایت متن ها باید هفت دقیقه باشند و زمان می گیریم و شماها یکی یکی متن هایتان را بخوانید. اول هم از آن دو نفری که عجله دارند شروع می کنیم! بی تردید خواندن متن در آن جلسه سنگین سخت تر از خواندن متن پیش خود آقا بود! از عجله ای که داشتم شدیدا پشیمان شده بودم! ولی چاره نبود. بعد از متن خانم شعبانی من متنم را خواندم که شد هفت دقیقه و نیم. قلبم داشت می آمد توی دهنم و صدایم می لرزید. بقیه هم به ترتیب متن شان را می خواندند. بر خلاف تصورم داورها و حضار بعد از تمام شدن هر متن هیچ حرفی نمی زدند. فقط زمان اعلام می شد و اسم نفر بعدی صدا می شد. چند نفر هم مجازی شرکت کرده بودند که متن شان را از همان جا برای همه خواندند. یکی شان گفت نوزاد یک ماهه دارم و همین صبح فهمیده ام که باید بنویسم. متن خوبی هم نوشته بود. یکی هم طلبه ای خارجی بود که تهران نبود و متنش را عربی نوشته بود. یکی از داورها حتی زودتر از من عذرخواهی کرد که جلسه را ترک کند آسیدمظاهر گفت که «شما نظرت را بده و بعد برو.» داور مذکور شروع کرد به دانه دانه گفتن مشکلات هر متن. ماشالله به حافظه اش! دغدغه فلانی در سطح مدیر گروه آزمایشگاه های دانشگاه بود و برای مطرح شدن در چنین سطحی مناسب نیست. فلان متن مقدمه و بدیهیات زیاد دارد و بهتر است که شفاف و رسا و زود فقط مشکلاتش را بگوید. فلان متن اصطلاحات تخصصی فقهی زیاد دارد و بعید می دانم کسی جز آقا معنی آنها را بداند. باید جوری صحبت کنید که مردم داخل حسینیه هم بفهمند چه می گویید، فلان متن و فلان متن اشتراکات زیادی داشتند و بهتر است یکی شوند و... از خیلی متن ها هم تعریف کرد. از جمله متن من که گفت چه خوب که بدون ملاحظه به فیلتر هم اشاره کردید! من هم می خواستم بگویم: «شیر مادر و نان پدر حلالت! چه خوب که داورها مردند و ملاحظه کاری و تعارف بین شان کمتر است!» به شخصه از شنیدن تک تک متن ها لذت بردم و به خودم بالیدم که این تعداد زن متخصص و آگاه و فرهیخته داریم. مشت نمونه خروار. اغلب زن ها در حوزه تخصصی خودشان کارکشته بودند و متن هایشان پر از آسیب شناسی و ارائه راه حل بود. از متن خودم خجالت کشیدم که بیشتر جنبه درددل زنانه بود و مشعشع ترین راه حلم همان سپردن مشکل آلودگی هوا به مادران بود! وسط جلسه آمدم که به پسرچه برسم. دیگر اضطراب و دغدغه ای نداشتم. معلوم بود که انتخاب نمی شوم.
#پشت_صحنه_دیدار
#قسمت_هشتم
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
بسم الله
یک روز قبل از مراسم
تا سه شنبه هیچ خبری نشد و هیچ خبری نشدن، خودش مهم ترین خبر بود که به آنها که قرار بوده بخوانند زنگ زده اند و «بقیه هم ان شالله برای فرصت های بعدی در خدمتشان خواهیم بود!» اما یک امید کودکانه هم ته دلم بود که باعث شد یک روسری با طرح زیتون سبز که حاشیه هایش طرح چفیه فلسطینی بود سفارش بدهم که اگر یک وقت دری خورد به تخته و قرار شد من هم بروم بیت، آن را سر کنم. ارسال روسری به تاخیر خورد و یک جوری بود که اگر می خواستم سه شنبه بگیرمش باید یکی از دوستان قمی را می فرستادم که حضورا برود از دفتر ماهد قم بگیرد و با یکی دیگر که عصری قرار بود بیاید تهران برایم بفرستد و خلاصه خیلی هماهنگی لازم داشت. به آن کسی که دعوت اولیه را کرده بود پیام دادم: «سخنران ها مشخص شدند؟» در کمال ناباوری نوشت: «نه هنوز!» گفتم: «من باید زودتر بفهمم چون مشکل «چی بپوشم!؟» دارم.» استیکر خنده فرستاد. ولی ظاهرا پیگیری موثری بود. ظهر تماس گرفت که شما به عنوان ذخیره انتخاب شده اید و از ده نفری که فردا می روند بیت هشت نفر حتما متن شان را می خوانند و دو نفر ذخیره اند که اگر وقت اضافی آمد و یا کسی نیامده بود به جایش بخوانند. با توجه به تجربه پارسال قطعا می دانستم که وقت اضافه نخواهد آمد و تقریبا مطمئن بودم که به من نوبت نخواهد رسید. عصر روسری رسید. دیگر لازمش نداشتم. بردمش خانه دوستم که روضه ام البنین دعوتمان کرده بود. تولدش نزدیک بود و می دانستم که خیلی از داشتن چنین روسری ای خوشحال می شود. شب دوباره زنگ زدند که از همه خواسته ایم متن های هفت دقیقه ای شان را بکنند پنج دقیقه که به ذخیره ها هم نوبت برسد و البته ترتیب ذخیره و اصلی هم عوض شده و حتی ممکن است باز هم عوض شود. ولی هرچه متن تان کوتاه تر شانس این که خوانده شود بیشتر است. باید متنم را کوتاه می کردم. ولی کی؟ چه طوری؟ متن من شماره یک دو سه نداشت که دو تا را بردارم و هیچ اتفاقی در متن نیفتد. یک متن روایی بود که همه جایش به هم ربط داشت. حاضر بودم یک متن دوباره بنویسم اما به آن دست نزنم. از طرفی هم ساعت ده شب بود. صبح ساعت هشت منتظرم بودند. مهم تر از همه اینکه «چی می پوشیدم؟»
#پشت_صحنه_دیدار
#قسمت_نهم
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
تاثیر کلامم فقط یه شب بود🫠🫠🫠🫠
کادوی روز مادرمون رسید🤐🙄
فردا دوتا برنامه بیرون داشتم. هیچ کدوم رو دیگه نمی تونم برم.
♦️ *مدارس ابتدایی استان تهران فردا غیرحضوری شد*
معاون استاندار تهران:
🔹مهدهای کودک و مدارس ابتدايی استان تهران به غير از فيروزكوه در دو نوبت صبح و عصر فردا چهارشنبه ۱۴ دی ماه غيرحضوری و مدارس استثنایی در کلیه مقاطع تعطیل است.
#اخبار_تهران در فضای مجازی👇
@akhbartehran
من که می دونم رفتین فیلم دیدار رو دوباره نگاه کردید ببینین بالاخره چی پوشیدم!🫣🤪
#نامزدهای_نهایی! اینا بودن. نصف شبی فرستادم دوستام انتخاب کردند. من مغزم دیگه نمی کشید.
پ.ن.: نمی خواستم مشکی بپوشم. ولی وفات خانم ام البنین هم باعث رد گزینه های روشن شد.
بسم الله
چیدن حواشی و عناوین
حتی خود دیدار هم با ساعت راننده سرویس بودنم تداخل داشت. همسرجان ایثارگری کرد که به یکی از مهم ترین جلسه های زندگی اش دیرتر برسد و بچه ها را برد. (تذکر لازم: همه جلسه های کاری از نظر ایشان مهم ترین جلسه زندگی هستند!) یک روسری که از نظر دوستانم رای بیشتری آورده بود را سر کردم و سوار اسنپ شدم. دوست نویسنده ام زنگ زد که تازه صبح بهش گفته اند که حاشیه نگار دیدار رهبری است و چرا دیر کرده؟ ولی او فرزند معلولش را نمی تواند تنها بگذارد و نمی رود. خیلی برایش غصه خوردم. ولی چند دقیقه بعد پیام داد که همسرش از یکی از مهم ترین جلسات زندگی اش برگشته خانه و او هم اسنپ گرفته و در راه است. زنگش زدم و تمام مسیر داشتیم با هم مشورت می کردیم. من تجربه حاشیه نگاری پارسالم را بهش می گفتم که ننشیند یکجا و بچرخد و با همه حرف بزند و نگذارد بفهمند حاشیه نگار است و بگذارد حرفهای ساده و خودمانی شان را بزنند و این حرفها. او هم داشت عنوان های متنم را درست می کرد. «اینجا را کاش بگویی پدر مهربانم!» چقدر خوشم آمد از آن عنوان. اصلا چرا به حاشیه ها فکر نکرده بودم؟ چه طور سلام کنم؟ چه طور خداحافظی کنم؟ نگویم برای مادرها دعا کند؟ دیشب همان آخر وقت که فهمیدم رفتنی ام! به آن گروه های مادرانه زنگ زدم و گفتم اگر دوست داشتند شرح کوتاهی از کارهایشان را بفرستند که همراه متنم بدهم خدمت آقا. از خوشحالی پریدند هوا. تا قبل هفت هردوتایشان فرستاده بودند. هم حسنی و هم نهضت مادری. صبح آن ها را هم پرینت گرفتم و پشت متنم بود. به دوستم گفتم که صدا و سیما را حذف کردم. گفت حیف کردی. صدا و سیما نقش الگودهنده و ذهنیت ساز دارد. اتفاقا تا آنجا را درست نکنیم مشکلات زن ها و مادرها و ارزش خانه داری حل نمی شود. تو که داشتی همه چیز را درست می کردی! گفتم آن قدر آموزش و پرورش و آلودگی هوا کارشان زیاد بود که به حل مشکلات صدا و سیما وقت نرسید. کم کم راننده اسنپ داشت عجیب نگاهم می کرد. فکر کرد چه مقام مملکلتی را دارد به بیت رهبری می رساند. می خواستم بگویم: داداش ما یه جورایی همکاریم!
#پشت_صحنه_دیدار
#قسمت_دهم
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
💠 مامان باید کتابخون باشه
❇️ هدیهای ویژه از طرف خانواده نشرشهیدکاظمی، برای #خانمهای_خانهدار.
✅ خانمی که مدیر و چراغ خونهای و خونه با وجودت معنا پیدا میکنه، حالا نوبت شماست😊
🔻 از همین الان توی کتابخونهات برای کتابهای جدیدت جا باز کن☺️
اطلاعات بیشتر👇👇👇
🔻 عدد 18 رو به سامانه 3000141441 پیامک کن...
«این طرح مخصوص خانمهاست☺️»
📌 انتشاراتشهیدکاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور
🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1
چاپ دوم هستند ایشون😍😍😍
خیلی وقت بود موجود نبود.
حالا دیگه موجوده در این آدرس.
https://manvaketab.com/book/380570/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال از خونه بیرون اومدن نداشتم. اما وقتی دیدم دشمنان از شلوغ بودن سالگرد حاج قاسم چقدر عصبانی اند، بچه ها رو برداشتم اومدیم اینجا.
چشمشون کور بشه
لعنت بهش که عیدمون رو عزا کردند.
دیگه حوصله ادامه پشت صحنه دیدار رو ندارم. همونقدر بس باشه
یعنی فعلا حوصله هیچ کاری رو ندارم. انگار یکی یه مشت محکم کوبیده باشه تو صورتم. گیجم. 😔