بسم الله
جلسه داوری
حاج آقای بامزه ای که بعدا فهمیدم بقیه آسید مظاهر صدایش می کنند با شوخی و خنده مسئولیت قران اول جلسه را انداخت گردن یکی از داورها. چه قران قشنگی هم خواند فی البداهه آقای داور. بعدش یکی توضیح داد که نهایت هفت هشت نفر توفیق صحبت پیدا می کنند و اینجاییم که به هم کمک کنیم غنای صحبت آنها بالاتر برود. آن طور که فهمیدم از هر حوزه مثلا ورزشی، اقتصادی، هنری، علمی و ... به چند نفر گفته بودند متن آماده کند. گفتند که نهایت متن ها باید هفت دقیقه باشند و زمان می گیریم و شماها یکی یکی متن هایتان را بخوانید. اول هم از آن دو نفری که عجله دارند شروع می کنیم! بی تردید خواندن متن در آن جلسه سنگین سخت تر از خواندن متن پیش خود آقا بود! از عجله ای که داشتم شدیدا پشیمان شده بودم! ولی چاره نبود. بعد از متن خانم شعبانی من متنم را خواندم که شد هفت دقیقه و نیم. قلبم داشت می آمد توی دهنم و صدایم می لرزید. بقیه هم به ترتیب متن شان را می خواندند. بر خلاف تصورم داورها و حضار بعد از تمام شدن هر متن هیچ حرفی نمی زدند. فقط زمان اعلام می شد و اسم نفر بعدی صدا می شد. چند نفر هم مجازی شرکت کرده بودند که متن شان را از همان جا برای همه خواندند. یکی شان گفت نوزاد یک ماهه دارم و همین صبح فهمیده ام که باید بنویسم. متن خوبی هم نوشته بود. یکی هم طلبه ای خارجی بود که تهران نبود و متنش را عربی نوشته بود. یکی از داورها حتی زودتر از من عذرخواهی کرد که جلسه را ترک کند آسیدمظاهر گفت که «شما نظرت را بده و بعد برو.» داور مذکور شروع کرد به دانه دانه گفتن مشکلات هر متن. ماشالله به حافظه اش! دغدغه فلانی در سطح مدیر گروه آزمایشگاه های دانشگاه بود و برای مطرح شدن در چنین سطحی مناسب نیست. فلان متن مقدمه و بدیهیات زیاد دارد و بهتر است که شفاف و رسا و زود فقط مشکلاتش را بگوید. فلان متن اصطلاحات تخصصی فقهی زیاد دارد و بعید می دانم کسی جز آقا معنی آنها را بداند. باید جوری صحبت کنید که مردم داخل حسینیه هم بفهمند چه می گویید، فلان متن و فلان متن اشتراکات زیادی داشتند و بهتر است یکی شوند و... از خیلی متن ها هم تعریف کرد. از جمله متن من که گفت چه خوب که بدون ملاحظه به فیلتر هم اشاره کردید! من هم می خواستم بگویم: «شیر مادر و نان پدر حلالت! چه خوب که داورها مردند و ملاحظه کاری و تعارف بین شان کمتر است!» به شخصه از شنیدن تک تک متن ها لذت بردم و به خودم بالیدم که این تعداد زن متخصص و آگاه و فرهیخته داریم. مشت نمونه خروار. اغلب زن ها در حوزه تخصصی خودشان کارکشته بودند و متن هایشان پر از آسیب شناسی و ارائه راه حل بود. از متن خودم خجالت کشیدم که بیشتر جنبه درددل زنانه بود و مشعشع ترین راه حلم همان سپردن مشکل آلودگی هوا به مادران بود! وسط جلسه آمدم که به پسرچه برسم. دیگر اضطراب و دغدغه ای نداشتم. معلوم بود که انتخاب نمی شوم.
#پشت_صحنه_دیدار
#قسمت_هشتم
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
روزنوشت های پیچائیل
هشتِ یکِ سه
دیروز صبح بعد از یک هفته ایرانگردی بالاخره تصمیم گرفتم بروم خارج! کلمه خارج را از ایرانی ها یاد گرفته ام. از نظر آنها کره زمین به دو بخش داخل و خارج تقسیم می شود. تا جایی که فهمیده ام خارج یعنی جایی که همه چیزش از داخل بهتر است. از لباس و کاکائو و لوازم خانگی اش گرفته تا طبیعت و معماری و سبک زندگی و حتی فرهنگ و قوانین و حقوق انسانی. به نظر من که بی عقلی است آدم در داخلی زندگی کند که همه چیز خارجش بهتر است. اما ایرانی ها با اینکه از باجناق برادرشان که خیلی سال است خارج زندگی می کند شنیده اند که آنجا بهشت است و به بیکارها حقوق مفت می دهند و هیچ کس هیچ دغدغه ای ندارد، باز هم توی ایران مانده اند و نمی روند. بعضی هایشان هم با یک هفته مسافرت از داخل به یک خارج همسایه، خودشان به این نتیجه رسیده اند که همه چیزِ همه جای خارج از همه چیزِ همه جای داخل بهتر است و عمری در آرزوی مهاجرت دائمی به خارج در داخل زندگی می کنند و آه می کشند. در حالیکه اگر هرجایی رفته بودند و سر نظم ماشینی خفه کننده و ساعات کاری زیاد کلافه شده و دوماه قبض گاز و برق و آب داده و برای صرفه جویی در یک باک بنزین کلی پیاده روی کرده و هر ماه کلی مالیات و بیمه و عوارض اجباری پیاده شده بودند، شاید نظرشان عوض می شد. کاش ایرانی ها هم مثل من فرشته ی آزاد بودند و می توانستند همه جا سر بزنند و پای حرف های یواشکی آدم های مختلف دنیا بنشینند تا تصورشان درباره داخل و خارج شان واقعی و منطقی باشد. خلاصه که دیروز بلند شدم بروم خارج که دیدم نمی توانم! آه! بالاخره بازرسان دایره نظارت کار خودشان را کردند. توبیخ هایشان سقف پروازی ام را محدود کرده بود و فقط در شعاع چند کیلومتری ام می توانستم جست و خیزهای کوتاهی داشته باشم. تهران بودم. رفتم خیابان ولیعصر و از کنار ردیف طولانی کیک های خامه ای و گل ها و بادکنک هایی که برای تولد امام حسن چیده بودند، رد شدم. به افطاری های خیابانی و سفره های ایتام توی مساجد و حسینیه ها و صف بربری های صلواتی سر زدم. محبت و کرامت امام حسن چه شور و حالی انداخته بود بین مردم. اما هیچ کدام دلم را خوش نکردند. من دوست داشتم دیروز خارج باشم. دوست داشتم همراه فرشته هایی که روی بقیع سایه بان شده بودند، خودم را در فضای معطر آنجا رها می کردم و حمام رحمت می گرفتم. مثل ایرانی هایی که حسرت حمام آفتاب سواحل خارج را دارند. آی کیف می داد!
با همین رویاها خودم را رساندم حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی. شب شده بود.
به محض اینکه وارد صحن شدم حکم بخشودگی ام صادر شد و غرق رحمت شدم. آنقدر که دیگر حتی نیاز نبود بروم بقیع.
نمی دانستم ایرانی ها توی داخل شان چنین امکانات شبه خارجی دارند!
شب را توی حرم ماندم. آی کیف داد!
#روزنوشت_های_خارج
#قسمت_هشتم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
27.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_هشتم
به قلم فائضه غفارحدادی
به خوانش محمد صفرزاده
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan