eitaa logo
دیمزن
2.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
585 ویدیو
19 فایل
دنیای یک مادر زائر نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
روزنوشت های پیچائیل دهِ هفتِ سه تنبیه شده بودم. چون آن شب قبل از اینکه تضرعات مردم را برسانم خوابم برده بود. دیگر حق نداشتم از ابرها بالاتر بروم و نهایت کاری که بهم می دادند محافظت از تخم کبوترها روی لانه های کج و بدجا و گذراندن عابران پیاده ایرانی از خیابان های شلوغ شان بود. روی سرم شاخ درآمده بود از تنوع و عجیبی حرفهایشان. از خوشحالی عده ای برای چیزی و ناراحتی عده ی دیگری برای همان چیز! از صبوری و انتظارشان در گرفتن انتقام خون نصرالله تا ناامیدی از زدن و ملامت های عجیبی که به صدر تا ذیل نظامشان نثار می کردند. از تحلیل های عجیبشان نسبت به همه چیز و تصمیم های تازه شان. تازه دو ساعت از شب گذشته بود که دیدم ولوله ای در شهر افتاده. بعضی ماشین ها صدای ضبطشان را بلند کرده بودند و شادی می کردند. صدای حریفت منم... حریفت منم...ها می ریخت در خیابان. یواشکی رفتم توی یکی شان که پر از جوان های مسجدی بود و از حرفهایشان فهمیدم که ایران دارد از آن ویییییییزها می زند به اسرائیل. چه خبر خوبی! باید می رفتم بالا و با چشم های خودم تماشا می کردم. یکی از جوان ها گفت سیل صلوات راه بیندازید و بقیه بلند صلوات فرستادند. نیرویش انگار بلندم کرد و پرتاب شدم سمت آسمان. خودم هم صلوات ها را پی گرفتم و با هرکدامشان بالاتر رفتم. از ابرها هم بالاتر. فرشته مقسم عصبانی ایستاده بود و نگاهم می کرد. یک وییییییز از بین مان رد شد. سریع خواندم:‌ و الکاظمین الغیظ والعافین عن الناس! گفت: «باز تو دو روز رفتی پایین خودتو قاطی آدما کردی؟» منظورش را نفهمیدم. ادامه داد: «کجای قران گفته والعافین عن الملائکه؟» دوتایی خندیدیم و فهمیدم که بخشیده. گفت: «شانس آوردی که خیلی کار داریم. زودی بپر روی یکی از موشک هایی که نورانی تره و سالم برسونشون اونجایی که باید بره.» جای هیچ پیچاندنی نبود. چند تا ویییییز معمولی آمدند و از کنارم گذشتند. به گمانم نورانی ها آنهایی بودند که پرتاب کننده هایشان از ته دل و با صداقت «و ما رمیت اذ رمیت» را خوانده بودند. به اولین ویییییز نورانی وصل شدم و بالهایم را دورش پیچاندم. خیلی حال می داد. دیگر لازم نبود خودم زحمتی برای پرواز کردن بکشم. ده دقیقه بعد به آسمان تلاویو رسیدیم. توی راه صدای خنده بچه های غزه و ذکر سجده های شکر مردم لبنان را شنیدم و خوشحال شدم. ماموریت های ایران هر چند برایم پر از اضافه کاری و چیزهای غریب بوده اما دوستش دارم. همین که می تواند خنده بیاورد روی لب این بچه ها کافی است. به گنبد آهنین رسیدیم. هاله استحکامی بال های من نگذاشت موشکی به ما بخورد. حالا مانده بود نقطه اصابت. چرا فرشته مقسم چیزی از محل اصابت نگفت؟ کجا را باید منفجر می کردم؟ دایره ای نورانی را روی زمین دیدم و توجهم جلب شد. چند دایره دیگر هم این طرف و آن طرف بودند. بالای سر هر دایره ای شهیدی ایستاده بود. طهرانی مقدم و سلیمانی و حاج عماد و احمد کاظمی و علی زاهدی و سیدرضی و بقیه. ایستاده بودند و موشک ها را به نقطه اصابت درست راهنمایی می کردند. چند متر مانده به مقر موساد موشک را رها کردم و خودم بالا رفتم. انفجار بزرگ تر از تصورم بود. حتما پناه گاه شان را هم سوراخ می کند. نگفتم؟ جناب عزرائیل با چند فرشته عذاب نازل شد و روح های سیاه و کدری را با خودش برد. نه من و نه هیچ فرشته دیگری جلوتر نرفتیم. ترسیدیم بارقه هایی از آتش شان به لباس مان یا گوشه بالمان بگیرد و ما هم کدر بشویم. اصلا روح کثیف که تماشا کردن نداشت. عوضش شادی همه مستضعفان عالم و همه مجاهدان فی سبیل الله و از همه مهم تر لبخند روی لب نصرالله که هنوز مهمان شهدا بود و نگذاشته بودند کاری بکند، خیلی دیدنی بود. ماموریت بعدی ام را پیچاندم و رفتم تماشا. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
بسم الله الرحمن الرحیم روزنوشت های پیچائیل سیزدهِ هفتِ سه در غرب آسیا همه چیز روی دور تند است و فشارش می افتد روی دوش ما فرشته ها. هر چند که آدمهایش هم دارند زیر بار فشارهای پشت سر هم می زایند! جمعه ها برای بعضی آدم ها شاید تعطیل و خلوت باشد برای ما همیشه شلوغ بوده. باید موقع پرواز حواسمان باشد به ارواح آزاد مومنین و مومنات برخورد نکنیم تا آنها با آسودگی خاطر بروند سر قبرهایشان بنشینند و منتظر اقوام و آشناها بمانند. بعدش هم باید ثوابِ وقتگذراندن با خانواده و صله ارحام و خواندن دعای ندبه و سمات و رفتن به نمازجمعه جمع کنیم ببریم بالا. البته فرشتگان جمع کننده گناه هم مثل ما سرشان شلوغ تر می شود. اصولا هر جا که مردم جمع شوند، شیطان نوچه هایش را می فرستد بینشان و می گوید: «شیطونکا! الان بهترین فرصته! این جعبه گناهان زبان رو بردارید و برید ببینم چه می کنید!» حاشیه نروم دیگر. به حد کافی از دهن افتاده این روزنوشتم. به گمانم امروز سه شنبه باشد. داشتم خاطره جمعه ای که گذشت را می نوشتم که با همه جمعه ها فرق می کرد. طوری که آماده باش صادر کردند. فکر کردم باز هم ایران می خواهد از آن وییییییزها بفرستد سمت اسرائیل. ولی انگار ماجرا مهم تر بود. تقابل حق و باطل رسیده بود به جاهایی ش که من همیشه دوست داشتم. یاد روزهای حساس تاریخ می افتادم. آنجا که دیگر آدم گنده های جبهه ی حق با آدم گنده های جبهه ی باطل شاخ به شاخ می شدند. آن روزی که ابراهیم نشست روی منجنیق و پرت شد توی آتش و نمرود خنده های عصبی می کرد. یا آن روزی که موسی و مردمش به آخر خشکی و فرعون و سپاهیانش به آنها رسیدند و مردم گفتند الان است که جنگ شروع شود و ما کشته شویم. یا نه روزی که سپاه طالوت و جالوت به هم رسیده بودند و کسی باورش نمی شد که جالوت شکست بخورد. اسرائیل گفته بود بعد از ترور رهبر لبنان، نوبت رهبر ایران است و رهبر ایران اعلام کرده بود که نماز جمعه این هفته را خودش خواهد خواند! حتی گیجائیل ها هم می دانند نماز جمعه یعنی یک فضای روباز در یک مکان و زمان مشخص. دلم می خواست مسئولیتی نداشتم و لم می دادم روی ابری. ذکر می گفتم و تماشا می کردم. ولی چقدر کار داشتیم. فرشته ی مقسم آمد. عده ی زیادی را فرستاد از ماشین هایی که از شهرهای مختلف راه افتاده بودند سمت تهران محافظت کند. عده ای رفتند در آماده سازی موکب های مردمی اطراف مصلی کمک کنند. عده ای هم مامور جمع آوری استغاثه ها و قربانی های مردم برای سلامتی رهبرشان شدند. چشم همه مردم دنیا به آن نماز جمعه بود. فرشته مقسم خرده مسئولیت ها را هم تقسیم کرد. به من چیزی نرسید. شاید هم من را یادش رفت. شروع کردم به وجعلنا خواندن که دیگر دیده نشوم ولی ظاهرا وجعلنا در مورد فرشته مقسم کار نمی کند. «برای تو ماموریت ویژه دارم پیچائیل!» بال زدنم بی اختیار تندتر شد. یعنی چه ماموریتی می خواست بهم بدهد؟ «این بسته ی سکینه را می گیری و قبل از شروع خطبه ها به قلب رهبر ایران نازل می کنی.» سبحان الله! دستانم را دراز کردم و با احترام بسته را گرفتم. از جمله کارهایی بود که دلم نمی خواست بپیچانمش. اضطراب گرفتم. از چند ساعت قبل رفتم سمت مصلی. باورم نمی شد. در دو سمت مصلی زمین دهن باز کرده بود و متصلا از توی آن نمازگزار بیرون می آمد. همه ی خیابان های منتهی به مصلی هم ترافیک بود. هیچ کس ولی بوق نمی زد و به بقیه ماشین ها فحش نمی داد. از ایرانی ها چنین خویشتن داری هایی خیلی بعید است. عوضش همه جا صدای صلوات و تکبیر بود. یاد روزهای اول انقلاب شان افتادم. البته من آن زمان اینجا نبودم ولی از فرشته های دیگر درباره اش شنیده بودم. رفتم داخل محراب مصلی و منتظر ماندم. رهبری نزدیک اذان ظهر وارد شد. بسته سکینه را نزدیک بردم. ولی به نظرم هیچ احتیاجی به آن نداشت. مثل ابراهیم که وقتی جبرئیل وسط آتش بهش نازل شد و گفت چیزی از من بخواه. جواب داد: «خدا برایم کافی است.» به گمانم شنیدم که رهبری هم می گفت:‌ «ان معی ربی سیهدین» با این حال من بسته را روی قلبش نصب کردم و بالا رفتم. به گمانم به خاطر مسائل امنیتی به هیچ هلیکوپتر و ریزپرنده ای اجازه پرواز و فیلمبرداری نداده بودند. اما دوربین های الهی به صورت زنده تلاش قطره قطره آن دریای جمعیت را ثبت می کردند. تک تک فریم ها در مقدرات آینده تکی و جمعی شان اثر می گذاشت. چرخی زدم توی آسمان و چندین جا سرک کشیدم. خطبه های رهبری به صورت زنده در همه جا پخش می شد و رشته های نورش قلب های زنده را به هم وصل می کرد. از زنجیره نورشان عرش هم نورانی شده بود... وه که چه تماشایی بود. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
روزنوشت های پیچائیل بیست و پنجِ هفتِ سه فرشته ی نظارت جلوی چشمم ظاهر شد. «پیچائیل! تشییع بعدی شهید نیلفروشان کجاست؟» با مِن و مِن گفتم:‌ « اصفهان» سری تکان داد و گفت: «آفرین! تو الان کجایی؟» نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: «فکر کنم مرز فلسطین و لبنان» توبیخ روی شاخم بود. کمی عقب رفتم. خیره نگاهم کرد و گفت:‌ «باز هم باید تبعید بشی روی زمین. خودت انتخاب کن. سرچهارراه کوکاکولا می ایستی عابرپیاده رد می کنی یا می ری کلاغ ها رو از روی مزرعه آقای ایمان زاده که همیشه زکات می ده، می تارونی؟» کی حوصله داشت برگردد ایران. گفتم: «اولا اسم کوکاکولا را نیاور. نمی دانی مردم به خاطر اسرائیل کوکاکولا و پپسی نمی خورند؟ دوما می شه همین جاها بفرستی م؟» فرشته نظارت اخم کرد. «حالا که اینطور است جای مشخصی نداری. خودت باید تا شب پنجاه تا مجاهد پیدا کنی و کمکشان کنی. وای به حالت پیچائیل که فردا گزارش هر پنجاه نفرش را نشنوم ازت.» مثل نادمیل ها که همیشه از کارهایشان پشیمان می شوند، آرزو کردم همان عابرپیاده و کلاغ ها را قبول کرده بودم. حالا مجاهد از کجا پیدا می کردم. اگر هم بودند لابد توی تونل ها و زیرزمین ها مخفی شده بودند. من توی محیط بسته دلم می گرفت. بال زدم و وارد نوار غزه شدم. میزان تخریب و ویرانی ها نسبت به آخرین باری که آمده بودم، بیشتر شده بود. کاش می شد آن فرشته های بال سوخته را می دیدم و حالشان را می پرسیدم. چند تایی مجاهد با لباس مبدل بین مردم اردوگاه ها نشسته بودند و نقشه می کشیدند. اگر آخر جمله هایشان «ان شالله» می گفتند فوری کمکشان می کردم. گذاشتم آخر شب بروم سراغشان. رسیدم به رفح. جایی که غزه می رسد به مصر. از تل سلطان می گذشتم که دو سه تا مجاهد فلسطینی را دیدم. با لباس و تجهیزات نظامی بین ساختمان های خالی از سکنه آن منطقه راه می رفتند. نزدیک تر رفتم. چیزی که می دیدم را باور نمی کردم. یکی شان یحیی سنوار بود. همان طراح نابغه طوفان الاقصی و کسی که توی آسمان ها به «مذل العدوان» مشهور است. کسی که خیلی ها فکر می کردند جاسوس اسرائیل است و یا توی تونل ها نشسته و از اسرایی که در طوفان الاقصی گرفته سپر انسانی ساخته. یحیی و دوستانش با دیدن پهپادهای شناسایی از هم جدا شدند و هر کدام وارد یکی از ساختمان ها شدند. چند دقیقه بعد یک گلوله توپ به ساختمانی خورد که یحیی داخلش بود. بخشی از دیوارها ریخت. خودم را بین سر و قلب یحیی و آجرهای در حال پرتاب حائل کردم. دست و پایش ولی زخمی شد. خون به شدت جاری شده بود و اگر همین طور ادامه پیدا می کرد یحیی را بیهوش می کرد. دست سالمش را که یک ساعت مچی بزرگ داشت توی جیب شلوار نظامی اش کرد و از بین تسبیح و چسب برق و شکلات نعنایی و چیزهای دیگر بندی را درآورد و یکدستی بالای بازوی خودش را بست. نترسیده بود. ناله نمی کرد. خودش را نباخته بود. از خدا شکایتی نداشت، سعی نداشت جایی قایم شود. فقط داشت تلاش می کرد زنده بماند. برای مبارزه بیشتر. یکهو صدای پای چند سرباز اسرائیلی روی پله ها آمد. به سرعت نارنجکی از دور کمرش باز کرد و با دهان ضامنش را کشید و پرت کرد. سربازان زخمی شدند و برگشتند سمت پایین. با نارنجک دوم همگی فرار کردند. یحیی چوبی برداشت و روی مبل نشست. تفنگ درب و داغانش را گذاشت روی قلبش. یک گلوله بیشتر نداشت. خونریزی از حال انداخته بودش. سرش گیج می رفت. ولی هنوز به هوش بود. سربازان دیگر جرات نکردند بیایند بالا. دوباره یکی از پهپاد ها را فرستادند که مکانش را شناسایی کند. یحیی زیرلب فحشی داد و چوبش را پرت کرد سمتش. یاد رمی جمرات ابراهیم افتادم. پهپاد انگار که یک سرباز اسرائیلی باشد ترسید و برگشت! بهتر از آن نمی توانست دشمن را خار و خفیف کند. حتی پهپادها هم ازش می ترسیدند. «مذل العدوان» چه برازنده اش بود. یحیا مجروح بی حالی بود که با یک تفنگ خالی توی خانه ی نیمه ویرانی نشسته بود و ارتش اسرائیل برای کشتن چنین کسی جرات نداشت برود داخل ساختمان. عاقبت با گلوله توپ شلیک کرد و ساختمان فرو ریخت. اما یحیی می خواست بالا برود. به سرعت کنده شد. چیزی برای دلبستگی نداشت. دنیا تا بوده برایش زندان و دلهره و جنگ و خستگی داشته. اول خوشی اش بود شهادت. اما من دوست نداشتم یحیا به این زودی ها شهید بشود. رفتم تا جلویش را بگیرم. حضرت عزرائیل با فرشته های تشریفات آمده بودند و نگذاشتند نزدیک شوم. مقام یحیا آن قدر بالا رفته بود که من اجازه همراهی اش را نداشتم. فقط بالای پیکرش ماندم و تا صبح فردا مواظبش بودم سگ ها پیدایش نکنند. صبح فردا که کفتارهای اسرائیلی پیدایش کردند من دیگر دل ماندن نداشتم. فرشته نظارت آمد دنبالم و توی پرونده ام نوشت:‌ پیچائیل به مجاهدی کمک کرد که روزی الگوی همه مجاهدان دنیا خواهد شد. توبیخش بخشیده می شود. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
روزنوشت های پیچائیل سه هشتِ‌ سه چند روز پیش فرشته ماسائیل (یا همان مقسم امورات سماوی ایران) توی رفح نازل شد و گفت: «حالا که کمک به سنوار نجاتت داد و توبیخت بخشیده شده زود برگرد ایران که خیلی کار داریم.» گفتم چشم. ولی پیچاندم و برنگشتم. فرشته های لبنان به هم گوریده بودند. کلی کار توی آسمان لبنان ریخته بود و هیچ فرشته ای حتی وقت پیچاندن نداشت. با خودم گفتم می مانم و امورات ایرانیان در لبنان را سامان می دهم. شروع به کار کردم. از محکم کردن تصمیم و اراده آنهایی که با اینکه می توانستند برگردند ولی همراه مردم لبنان مانده بودند تا بالا بردن سرعت اینترنت خبرنگارانی که از ایران برای روایت جنگ آمده و هر روز وسط معرکه بودند. هروقت هم قیافه جدی ماسائیل می آمد توی ذهنم، این بیت را باخودم تکرار می کردم: « مرزها سهم زمین‌اند و تو اهل آسمان/ آسمان شام یا ایران چه فرقی می‌کند» روز دوم یک پهپاد شناسایی اسرائیلی دیدم که به سمت شمال بیروت حرکت می کرد. مشکوک شدم و دنبالش کردم. شهرک های شمال بیروت مسیحی نشین بودند. پهپاد اسرائیلی کی را می خواست بزند؟ به جونیه که رسیدیم، فهمیدم ماجرا چیست. ماشینی توی جاده بود که برای آسمانیان می درخشید. احتمال شهادتش را آن لحظه می پرسیدند می گفتم بالای نود درصد! پایین تر رفتم و زنی ایرانی را دیدم که دارد با همسر لبنانی اش درباره حمله هکری به رادارهای اسرائیل حرف می زند. همان لحظه پهپاد چند راکت پرتاب کرد. فرمان را پیچاندم و ماشین جاخالی داد به موشک. رضا عواضه ماشین را نگه داشت و به همسرش معصومه کرباسی در پیاده شدن کمک کرد و رفتند سمت فضای خالی. جلوتر مردم ایستاده بودند. ترجیح دادند همانجا دست در دست هم بایستند تا کسی آسیب نبیند. راکت چهارم درست روی شان منفجر شد. اجزای تن شان به هم آمیخت و یکی شدند و با هم سوختند. فرشته ها آمدند به تماشا. چه توحید زیبایی بود. دو عاشق که زندگی شان بر مدار عشق خدا می چرخید، داشتند به هم و به خدا می پیوستند. فرشته ها روی سرشان نور می پاشیدند. انگار که شب عروسی شان بود و آنها مسئول ریختن شاباش های کلان. زیر لب خواندم: « شعله در شعله تن ققنوس می‌سوزد ولی/ لحظۀ آغاز با پایان چه فرقی می‌کند» دوست داشتم روح شان را تا عرش همراهی می کردم. اما ترجیح دادم بروم هتل و دور و بر پنج فرزندشان باشم. پدر و مادر و خواهر رضا هم بودند. خانواده ای پزشک و استاد دانشگاه و متمول که وقتی شهرشان نبطیه در جنوب لبنان به خاطر بمباران تخلیه می شد آمده بودند در شهرک توریستی و مسیحی نشین جونیه و دو اتاق از یک هتل را گرفته بودند. اتاق هایشان بین همه اتاق های هتل نورانی بود و حتی در روز می درخشید. کمی کنارشان ماندم و از بیکاری حوصله ام سر رفت. بچه ها که هنوز نمی دانستند چه شده و برای خودشان خوش بودند. بقیه هم که شنیده بودند آن قدر محکم و آرام بودند که به کمک من احتیاجی نبود. برای همین وقتی چند روز بعد همان پهپادها آمبولانس دکتر علی حیدری را ترکاندند و او را همراه مریض توی آمبولانسش شهید کردند، انگیزه ای نداشتم بروم و به پنج فرزندش سر بزنم. آنها هم لابد مثل بچه های معصومه مقاوم بودند. به خصوص که مادر لبنانی شان کنارشان بود. ماسائیل بالاخره پیدایم کرد و آمد سراغم. «زود برگرد ایران پیچائیل! این آخرین اخطاره وگرنه....» نگذاشتم جمله اش تمام شود و راه افتادم. صدایش بلند شد که «کجا دست خالی؟» برگشتم و با تعجب نگاهش کردم. «می خواین بمبی چیزی با خودم ببرم سوغاتی؟» بال زد و همان طور که از من دور می شد گفت:‌ «پیکر معصومه را هم بیاور. خودش می رود طواف دور امام رضا و خانواده اش هم دیدار آقا. یک لحظه تنهایشان نگذار تا من ماموریت بعدی ات را بدهم.» داد زدم:‌ «خب خانواده اش کجا هستند؟» صدایش به سختی رسید بهم. «توی همان هواپیمایی که پیکرش هست.» رفتم و بالهایم را دور هواپیمای پیکر حلقه کردم. فکر کنم آهن پاره ها هم بغض کرده بودند. فاطمه ی سه ساله توی بغل برادر هفده ساله اش نشسته بود و از دیدن ابرها ذوق می کرد. زیر لب گفتم: «کاش حداقل مادرش شهید نشده بود.» فرشته نگهبانِ فاطمه انگار صدایم را شنید. برایم خواند:‌ «هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست/ بی‌شهادت، مرگ با خسران چه فرقی می‌کند» فکر می کردم فقط منم که شعرهای فارسی حفظ می کنم و بیت هایش می افتند توی مغزم و هی چرخ می خورند. فرشته ی نگهبان فاطمه چرا شعر بلد بود؟ هواپیما را آرام روی باند فرودگاه تهران نشاندم. دلم برای تهران تنگ شده بود. با این حال خواندم:‌ « مرز ما عشق است، هرجا اوست آنجا خاک ماست/ سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌کند.» فاطمه موقع پیاده شدن باهام بای بای کرد. نکند من را می بیند؟ باید بیشتر احتیاط کنم! دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
روزنوشت های پیچائیل پنجِ هشت سه سرمائیل ها از دیروز ابرهای سنگین را می آورند و می سپارند به بادهای خنکی که بالای ایران می وزند. بادها کار خودشان را بلدند. خدا کند آسمان لبنان و غزه و سوریه هنوز سرد نشده باشد. توی ایران کلی پتو و لباس گرم جمع می کنند برای آواره های لبنانی که توی اردوگاه های سوریه زندگی می کنند. بار شیرخشک و تن ماهی و چیزهای دیگر هم هست. کرامت نفس لبنانی ها بالاست. تا یک ماه پیش خودشان خانه های قشنگ داشتند. بهترین چیزها را می خوردند و بهترین لباس ها را می پوشیدند. خدا با این ابتلا دارد امتحان شان می کند. در عوض قول داده آنهایی شان که استقامت کنند محل نزول فرشته ها شوند. آیه اش مثل نسیم از کنار گوشم رد می شود. «الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه» اما فکر کنم مشکلاتی که در اردوگاه ها دارند به سختی رنج هایی نیست که بر قلب و روان شان وارد می شود. خبرهای عجیب و تلخ مخرب تر از موشک ها هستند. مثلا همین دیروز که حزب الله خبر شهادت هاشم صفی الدین را تایید کرد داغ شهادت سیدحسن تازه شد و همه دوباره به هم ریختند. صفی الدین بهترین گزینه برای جانشینی سید بود و همان چند روز بعد از شهادت سید با همان موشک های سنگرشکن شهیدش کرده بودند. اما تازه دیروز به پیکرش رسیدند. تلخ تر این است که نمی توانند برایش مراسم تشییع و تدفین باشکوه برگزار کنند. کاش می دانستند که لشکر فرشته ها چه طور برای تشییع و تدفینش سنگ تمام گذاشتند. حیف که من نتوانستم بروم. ماسائیل گفته بود تا معصومه کرباسی توی شاهچراغ دفن نشده حق نداری جایی بروی. ولی وقتی نیمه شب جمعه صدای ویییییز شنیدم ماموریتم را پیچاندم و رفتم سر و گوشی به آب بدهم. باورم نمی شد. جنگنده های F35 اسرائیل بدون مزاحمت وارد خاک عراق شده بودند. یعنی آمریکا هنوز هم توی عراق مناطق پروازی مخصوص خودش را دارد؟ تف جمیع ملائکه الله توی صورت آمریکا و اسرائیل که هر جا وارد می شوند تا ابد قصد اقامت می کنند! چند هواپیمای بوئینگ هم همراهشان بودند که سوخت رسانی جنگنده ها را انجام بدهند. موشک های هوا به زمین با سرجنگی سبک یکی یکی از جنگنده ها جدا می شدند. روی هر موشکی شیطانکی سوار می شد و می راند. انگار که سوار اسبش شده باشد و نیروی محرکه ی موشک، قهقهه ی او باشد. فرشته های محافظ ایران جلویشان صف کشیدند. در حالی که می خواندند: «والصافات صفا، فالزاجرات زجرا» اما شیطانک ها شبیه سگ هار بودند. همه چیز را می دریدند و راه باز می کردند. چه اوضاعی بود. خیلی زود رادارهای ایران موشک ها را شناسایی کردند و دستور شلیک ضدهوایی ها صادر شد. اگر آماده نبودند، حجم خسارت بالا می رفت. حضرت عزرائیل و تیم همراهش نازل شدند. فهمیدم که امشب هم شهید داریم. خودم را رساندم بهشان. ماسائیل هم پیششان بود. با دیدن من چشم غره ای رفت ولی چیزی نگفت. بالای سر تک تک شان رفتیم. حمزه و مهدی و سجاد و محمدمهدی. عزرائیل و تیم انتقال شهدا کار خودشان را می کردند. با کمی تشریفات بیشتر. گفتم:‌ «چه جوان هایی ماسائیل! چه جوان هایی...» سر تکان داد و گفت:‌ «حالا برگرد سر کارت. برا اینا خودم فرشته همراه جداگونه گذاشتم.» با احتیاط بال زدم سمت شیراز. صدای اذان صبح پخش شد توی آسمان و با صدای ضدهوایی ها قاطی شد. بعضی مردم روی پشت بام ها ایستاده بودند و دنبال رد آتش یا هواپیما می گشتند. بقیه در احساس امنیت خواب بودند. فقط نتانیاهو و مردم اسرائیل بودند که رفته بودند پناهگاه. تازه رسیده بودم شیراز و دور شاهچراغ می گشتم که جناب عزرائیل و تیم همراهش را دیدم. از بندرماهشهر می رفتند سمت تفتان. باز چه شده بود؟ هنوز تا تشییع معصومه فرصت بود. دنبالشان رفتم. اشرار مسلح به دو ماشین گشتی نیروی انتظامی حمله کرده و همه را به رگبار بسته بودند. شک نکردم که از اسرائیل دستور گرفته بودند. هم برای پرت کردن حواس ها از حمله دیشب و هم طبق نقشه طولانی مدت. اسرائیل برای از نیل تا فرات شدن چاره ای جز تجزیه ایران ندارد و چه زمانی بهتر از حالا برای شروع تحرکات. اسم روی لباس شهدا را خواندم. علیزاده و پریشانی و صالحی و نوربخش و ایمان و علیرضا و مهدی و نعمت و هادی. اگر ماسائیل بود می گفتم: «چه جوان هایی ماسائیل...چه جوان هایی!»‌ به جایش فرشته نظارت را دیدم. برگه های جریمه اش را دست گرفته بود و با اخم نگاهم می کرد‌! باز هم توبیخ شدم. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
روزنوشت های پیچائیل هفتِ نهِ سه نمی دانم آدم ها چه طوری می توانند فقط روی زمین باشند. حوصله شان سر نمی رود؟ یک ماه روی زمین بودم و احساس می کنم از اخبار عالم و آدم عقب مانده ام. آن روزی که به خاطر پیچاندن تشییع معصومه کرباسی توبیخ ممنوعیت پرواز گرفتم از فرشته نظارت خواستم که حداقل من را یک جایی بفرستد که مفید باشم. دو هفته ی اول مقیم محل اقامت پیجری های تحت درمان در ایران بودم. به ماسائیل گفتم: بروم مواظب این همه نابینای ناشی باشم به در و دیوار و همدیگر نخورند؟ گفت لازم نکرده! زن و بچه هایشان این کار را بهتر از تو انجام می دهند. گفتم پس می خواهی جای دستهایشان باشم؟ در بطری های آب معدنی را باز کنم؟ فنجان چای را برایشان بلند کنم؟ لوله قلیانشان را نگه دارم؟ دوباره گفت: لازم نکرده! این کارها را باید آنقدر با همان تک انگشت ها و مچ ها انجام بدهند که یاد بگیرند. بال هایم را از روی کلافگی به هم زدم. اگر حکمم اجرایی نشده بود حداقل نیم آسمان بالا می رفتم. اما آن روز حتی یک سانتی متر هم از روی زمین بلند نشدم. ماسائیل گفت: کار تو فقط این است که دلهایشان را روشن نگهداری و نگذاری امیدشان به مفید بودن را از دست بدهند. این ها یک عمر مجاهد بوده اند. دست و چشم نداشتن شکستشان نمی دهد. شیطان برایشان دام ناامیدی و ترس از پوچی پهن کرده. حرفهایش ادامه داشت ولی پیچاندم و آمدم بین شان. هرگوشه ای از سالن ورودی دور میزی چندتایشان جمع شده بودند. تا صدای خنده را دور میزی بلند نمی کردم سراغ میز بعدی نمی رفتم. دو هفته ای همین کارها را کردم تا ماموریتم عوض شد. این بار با ماسائیل رفتیم سوریه و وارد بیمارستان متروکی شدیم که مقر اسکان آوارگان لبنانی شده بود. ماسائیل گفت به مسئول ایرانی اش کمک کنم. گفتم چشم و مشغول به کار شدم. اما آبمان توی یک جو نمی رفت. هی می خواستم اشکش درنیاید و همیشه بخندد ولی اشکش دم مشکش بود. صدای بابا گفتن و بهانه گرفتن بچه شهدا را می شنید گریه می کرد. کمک های مردمی و نامه های خالصانه ای که ایرانی ها فرستاده بودند را نگاه می کرد و از شوق گریه می کرد. لرزیدن یک خانواده پنج نفر زیر یک پتو را می دید و گریه می کرد. گران بودن شیرخشک و ذخیره کمش در اردوگاه را نگاه می کرد و گریه می کرد. مثل آنها روزی یک وعده غذا می خورد و وقتی دوستانش بهش می گفتند تو باید جان داشته باشی و بیشتر بخور گریه می کرد! برای همین گفتم مسئولیتم را عوض کنند. این بار شدم مسئول افزایش استقامت قلوب آوارگان که با آن همه مشکلات و شایعات کار سختی هم بود. اما تا آنها ایمان به ایستادگی و مقاومت داشتند موازنه نیروها در جنگ وجودی بین حق و باطل طرف حق سنگینی می کرد. تا دو روز پیش که محرومیتم تمام شد و ترکشان کردم حال استقامتشان خوب بود. امشب دیدم آتش بازی و جشن هم راه انداخته اند. برای من که آسمانی شده بودم افت داشت ندانم چه خبر است. رفتم سر و گوشی به آب بدهم. چقدر لبنان خراب تر شده بود. فرشته های مقیم آسمانش می گفتند دیشب آنجا قیامت بوده. انفجار پشت انفجار و تخریب پشت تخریب. ولی از صبح با آتش بس موافقت شده و مردم دارند به خانه هایشان برمی گردند. عده ای جلوی ویرانه خانه شان بساط قهوه راه انداخته بودند و عده ای روی ایوان نیمه خراب شان قلیان می کشیدند. بعضی ها هم در قفل شکسته خانه ی سالمشان را باز می کردند و داخل می شدند و با نامه حلالیت طلبی مجاهدان حزب الله مواجه می شدند. "ببخشید یک شب اینجا خوابیدیم و از غذاهایتان خوردیم." توی یکی از این خانه ها فرود آمدم. مرد صاحبخانه از ته دل گفت "قدمتان روی تخم چشمهایمان"! و نور پاشید توی خانه. زن اما گریه کرد و گفت: "حالا چه طوری بدون سیدحسن زندگی کنیم؟" همه زدند زیر گریه. همان لحظه سیدحسن را دیدم با لباسهای خاکی. انگار مستقیم از میدان جنگ آمده بود. سرش را نزدیک پنجره آورد و گفت: من که هستم! دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
روزنوشت های پیچائیل هجدهِ نهِ سه چند روز پیش ماموریت داشتم بادی بارانی چیزی بیاورم سمت تهران که آلودگی هایش کمتر شود، ولی پیچاندم و رفتم فضانوردی. یکی از تفریحات سالمم همیشه همین بوده. ایستاده بال می زنم و عمودی بالا می روم. آن قدر بالا که دیگر بیشتر از آن اجازه نداشته باشم. بعد از آنجا زمین و آدم هایش را نگاه کنم. همان آدم هایی که صبح تا شب فکر می کنند دنیا باید بر مدار میل شان بچرخد از آن بالا اصلا دیده نمی شوند. و دنیا بدون توجه به آنها در حال چرخش است. آن روز یکشنبه بود. از بین ضایعات فضایی یک شهاب سنگ کوچک بلااستفاده پیدا کردم. کمی باهاش روبالی زدم. هنوز گداخته بود و مواد مذاب داخلش دیده می شد. رویش نوشتم اسد و پرتش کردم سمت زمین. به محض اصابتش با جو، خاموش شد. فهمیدم که اسد هم رفتنی است. هر چقدر که آدم ها از تحولات روی زمین سرگیجه گرفته اند، ما توی آسمان آرامیم. خب طفلکی ها حق دارند. هشتاد نود سال که بیشتر روی زمین زندگی نمی کنند. قرآن و تاریخ هم که نمی خوانند. تا بخواهند سنت های الهی را یاد بگیرند، وقت شان تمام شده و با مردم دیگری جایگزین شده اند. ما ولی شش هزار سال است کارمان رتق و فتق امور آدم های روی زمین است و دیگر به این چیزها عادت داریم. اسد را سرنگون می کنند. همون طوری که قبلش مرسی و مبارک و قذافی و صدام و پهلوی و بقیه شان را کردند. این سنت الهی است که هر قومی اجلی دارد و در وقت معینی باید برود. ولی خدا با توجه به عملکردش اجازه می دهد که این اجل تمدید شود و یا زودتر برسد. اسد هم تا وقتی با مقاومت بود و جلوی دشمن ترین قوم خدا ایستاده بود خدا اجلش را تمدید می کرد. اما به محض اینکه ترسید و به خاطر برداشته شدن تحریم های اقتصادی قبول کرد کاری با دشمن خدا نداشته باشد، خودش را از دایره نصرت الهی خارج کرد و سرنگون شد. همان یکشنبه که من توی فضا یللی تللی می کردم، ارتشی متشکل از چند گروه تروریستی تکفیری که ذاتشان همان داعش و جبهه النصره و چی و چی بود با کلی تجهیزات مرحمتی آمریکا و اکراین رسیدند به دمشق و دولت سوریه سقوط کرد. مردم ریخته بودند توی خیابان و شادی می کردند. فرشته ها با تعجب و حیرت نگاهشان می کردند. اگر از حاکم شان ناراضی بودند خودشان باید دسته جمعی کاری می کردند. نه این که کفتارهای گرسنه بیایند برایشان حکومت ساقط کنند و دنبال منافع خودشان باشند. همانجا که مردم می رقصیدند و شیرینی پخش می کردند یک عده ریخته بودند توی بانک ها و مغازه ها و خانه های مردم به غارت و دزدی. جولانی هم با ریش و موی مرتب شده و لباسی به رنگ زلنسکی نشسته بود جلوی خبرنگار سی ان ان که به احترام او حجاب کرده بود! همان طور که داشتم همراه فرشته های دیگر تخمه می شکستم و حوادث سوریه را تماشا می کردم، دیدم که حاج قاسم با سرعت از کنارمان گذشت و رفت سمت زینبیه. پشت سرش هم گروهی در حرکت بودند. بین شان شاطری و همدانی و سیدرضی و زاهدی را شناختم. به ماسائیل گفتم: «چی شده؟ چرا حاج قاسم این قدر ناراحت بود؟» ماسائیل با تعجب نگاهم کرد که یعنی نمی دونی؟ گفتم: «می دونم که برای آزاد کردن وجب به وجب این خاک زحمت کشیده بودند ولی خب این دفعه فرق می کرد. کسی از اونا کمک نخواست. همون طور که از ما نخواستن.» ماسائیل گفت: «حاج قاسم نگران زینبیه بود و شیعیان آواره لبنانی که دورش جمع شده بودن. شیعیان خود سوریه هم به زودی آواره می شن. پاشو برو کمکش کن.» تخمه ها از دستم افتادند و رفتم دنبال حاج قاسم. همزمان تانک های اسرائیلی از بلندی های جولان (که سالها اسد با چنگ و دندان حفظشان کرده بود) وارد سوریه شدند و بمب هایش شروع به زدن تجهیزات نظامی و دفاعی اش کردند. حاج قاسم به آنها که عکسش را جلوی سفارت ایران در دمشق پاره می کردند لبخند زد و رفت سمت زینبیه. تکفیری ها همان بودند که چند سال پیش همین جا شیعیان را سر می بریدند و طمع تخریب زینبیه را داشتند. این بار به تزویر هم آراسته شده بودند و می گفتند شیعیان و حرم هایشان محترم اند. اما علاقمندی هایشان همان بود. به حاج قاسم کمک کردم آواره های اطراف زینبیه را با هر چه که دستشان می آمد رهسپار مرز لبنان کنیم. تویشان از شیعیان سوری هم کم نبودند. یکی شان گفت:‌ «چرا سرنوشت ما مدام تهجیر است؟» دوست داشتم بروم پایین و زیر گوشش بگویم. من می دانم. چون هیچ چیز به اندازه دوست داشتن امیرالمومنین شیطان را عصبانی نمی کند و این محبت همیشه تاریخ جرم بوده! ولی وقت را تلف نکردم. حاج قاسم و رفقایش به کمکم احتیاج داشتند.
زنی کنار آتشی که بین چادرها روشن بود نشسته بود و می خندید. فیلم صفحه موبایلش خنده و شادی کودکان فلسطینی را بعد از آتش بس نشان می داد. همسرش دید و گفت: «حیاتی! از بعد سید نخندیده بودی.» دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
چند کوچه آن طرف تر خادم جوان مسجدی مثل دوازده بهمن هرسال ، مشغول زدن ریسه ها و پرچم های دهه فجر بود. اما تا پارسال این کار را از روی وظیفه و فرمایش می کرد. امسال با هر پرچمی که می زد یک صلوات هم می فرستاد و ته دلش این بود که پرچم نظامی را بلند می کند که طرفدار مظلوم است و توی چشم ظالم خار فرو می کند. همین خوشحالش می کرد. از مسجد بیرون آمدم. شاخه های درخت طوبی تا در خانه ها و کوچه ها هم آمده بودند. پس چرا سامائیل ما را فرستاد؟ خب خودشان دست دراز کنند و شاخه را بگیرند دیگر. من همان سه تا خوبی را به یکی از شاخه ها آویزان کردم و رفتم بخوابم. امیدوارم کسی نبودنم را متوجه نشود. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
من فائضه غفارحدادی هستم. سه تا پسر دارم که اسمشون اینجا و توی کتابهام پسرجان، پسرک و پسرچه است. نه ساله که توی اینستاگرام پیج دارم ولی سابقه ی کانال ایتا برمی گرده به حج ۱۴۰۲ که من روایت هاشو توی اینستا می ذاشتم و ازم خواستند که توی ایتا و بله هم بذارمشون. بعد از حج یه مدت اینجا غیرفعال بود ولی کم کم دوباره فعال شد. خیلی صفحه ی شلوغی نیست. در روز فکر نمی کنم بیشتر از دو سه بار اسمش بیاد بالای فهرست نخوانده های ایتا. ولی برای اینکه گیج نشین یه گزارشی از روال اینجا می گم. فهرست برنامه های اینجا بدین شرح است! هر روز یک داریم که برداشتهای شخصی خودم از آیه هاست. یعنی روزی یک صفحه به ترتیب از قران می خونم و تو اون یه صفحه اگه چیزی برام جالب بود با شما هم به اشتراک می ذارم. هر هفته یکی از ها خارجکیه (به زبان انگلیسی ) که شماها وظیفه پخش و انتشارش تا رسیدن به دست غیر فارسی زبانان رو دارید.😊😅 یه ماجرایی رو اینجا از اول امسال شروع کردیم به اسم تا حالا سی و اندی قسمتش رو نوشته ام و با همین هشتگ می تونین پیداشون کنین. پیچائیل یه فرشته است که ماموریت هایی که بهش می دن رو می پیچونه و از اتفاقات ایران و جهان با لحن سرخوشانه ای برامون گزارش می ده. موضوع دیگه که تکرار می شه دعای ندبه هاست که هفته ای یه پست داریم. یه روال روزمرگی و سبک زندگی هم داریم که گاهی که وقت کنم فعال می شه. اطلاع رسانی کتابهام و مراسمات کتابی هم پیدا می شه لا به لای مطالب. برای مناسبت ها هم سعی می کنیم چیزی داشته باشیم. گاهی جایزه هم می دیم. و دیگه این حرفا... امیدوارم با ما بهتون خوش بگذره و وقتتون تلف نشه. یاعلی دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
اطراف فرودگاه بیروت هنوز هم اثری از ناآرامی های چند روز پیش بود. گویا طرفداران حزب الله در اعتراض به قطع شدن پروازهای ایران تجمع کرده بودند. کیسه نورانی را باز کردم و آدرس ها را یکی یکی خواندم. مردی که روی لودر نشسته و دارد محل تدفین سید را آماده می کند. جوانی که صندلی های ورزشگاه شروع برنامه تشییع را جارو می کشد. دو برادری که یک موکب کوچک در مسیر تشییع زده اند. آن زوج اسپانیایی که برای مراسم آمده اند. آن پیرزن مسیحی اهل جونیه که تقویتی می خورد تا برای روز تشییع قوت داشته باشد. آن خانواده سوری که می خواهند هر طور شده از هرمل برای تشییع به بیروت بیایند، آن جهادگر ایرانی که روزها توی اردوگاهی نزدیک روضه الحورا کار فرهنگی می کند و شب ها همراه آواره ها تا صبح می لرزد. آن جانباز نابینای پیجری که هنوز شهادت سید را باور نکرده و فکر می کند تا یکشنبه دوام نمی آورد. آن دخترهای نوجوانی که گروه سرود وداع با سید را شبانه روز تمرین می کنند و خیلی های دیگر. چقدر اسم بود روی کاغذ. تا شب چرخیدم و روی قلب هرکدام یک شاخه نورانی گذاشتم. روی شاخه ها نوشته بود. «از طرف من هم قدم بردار. امضا یک ایرانی که خیلی دلش می خواست آنجا باشد.» شاخه ها به محض نشستن روی قلب آن آدم ها قلمه می زدند و ریشه می انداختند. ریشه ها به هم وصل می شدند و شاخه ها گل می داد. گل های معطر نورانی. چه کیسه پربرکتی بود. خوب شد نپیچاندم و آوردمش. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
روزنوشت های پیچائیل بیست و نه دوازده سه این چند هفته خیابان های تهران قفل شده بود. فرشته های قدیمی تر می گفتند ترافیک عصرهای اسفند و دم افطارهای رمضان در هم ادغام شده. از کت و کول افتادیم بس که بادها و ابرها را آوردیم و بردیم که مردم تهران از دود و دم تولیدی خفه نشوند! توده های هوای سرد را هم کمی معطل کردیم که خانه تکانی ایرانی ها تمام شود. هر چند طبق گفته همان فرشته های قدیمی بشور بساب خانم های ایرانی تا دقیقه نود ادامه دارد. برای همین بود که وقتی یک فروردین امسال به ایران مامور شدم همه چیز از تمیزی برق می زد. هر سال ماه شعبان فکر می کنم اگر بساط درخت زقوم جمع شود و شیطانچه ها را بکنند توی زندان، کار ما کمتر می شود اما تا رمضان می شود آنقدر باید اضافه کاری انتقال ثواب قران خوانی و مناجات خوانی و افطار دادن و حتی خوابیدن انجام بدهیم که آرزوی ماه شعبان می کنیم. چند شب پیش داشتم از شب شعر شاعران با رهبری برمی گشتم که ماسائیل جلوی راهم سبز شد و بی مقدمه گفت: "خیلی مشکوکی پیچائیل! خیلی وقته چیزی رو نپیچوندی!" طفلک خبر نداشت علت ترسیدن بعضی از ایرانی ها از خبر ارسال نامه ی ترامپ به ایران کم کاری من بود. چون قرار بود دلگرمی به وعده های الهی و درس گرفتن از خوار شدن زلنسکی و اوکراین را من در دلشان بیندازم. فکر کنم مرض پیچاندنم به فرشته ی نظارت هم سرایت کرده و نرفته گزارش بدهد. ماسائیل ادامه داد: "آماده باشِ شب های قدر اعلام شده. ولی معلوم نیست تو رو کجا بفرستم. دارم روی حکم جدید انتصابات کار می کنم." از همان شب میزان تسبیحاتم را بیشتر کرده ام که من را از ایران تکان ندهد و شب قدر هم ماموریت آسانی بهم بدهد. امسال تحویل سال جدید ایرانی ها و تحویل مقدراتشان روی هم افتاده و به نظر می رسد می شود دعاهای دم تحویل سال را قاطی دعاهای شب قدر بار زد و کمتر بالا پایین شد. اما زهی خیال باطل! معلوم می شود تسبیحاتم خالص نبوده اند و به بالا نرسیده اند. چون همین الان که داشتم به اندازه مزاحمت های چهارشنبه سوری و دروغ های بازارگرم کن و چشم و هم چشمی های خرید عید از بار ثواب ها برمی داشتم، ماسائیل دوباره نازل شد و گفت: "اوضاع جهان به هم ریخته. این کارهای روزمره را ول کن. می خواهم بهت ماموریت ویژه بدهم. به شرطی که نپیچانی!" بال هایم بی اختیار شروع به تکان خوردن کردند. فکر کنم من هم تیک عصبی گرفته ام در این یکسال و اندی که شیطان هار شده و دارد آخرین تقلاهایش را می کند. پرسیدم: "باز چه آتشی سوزانده؟" ماسائیل شروع کرد به خواندن از روی یادداشتش: "آمریکا به یمن حمله کرده، اسرائیل به سوریه، سوریه به لبنان، اسرائیل دوباره به غزه..." با شنیدن اسم غزه همه جایم تیر می کشد. تصاویر کودک کشی و وحشیگری قبلش دور سرم چرخ می خورد. "پس آتش بس الکی بود؟" ماسائیل حکم ماموریتم را داد دستم و گفت: "فعلا از ایران می روی." با کلافگی حکم را باز کردم و خواندم: "به ازای هر قرآنی که شیطان رویش آوار می ریزد یا می سوزاند، توی دل یک نفر نور قرآن می ریزی. مهم نیست مسلمان باشد یا نه." حکم را می بندم و چشمی می گویم. دلم برای ایران و مردمش تنگ می شود. با این حال دعا می کنم هیچ قرانی توی ایران خاک و خاکستر نشود و گذر من دیگر به این جا نیفتد. فقط قبل از رفتن یک دور بروم گنبد امام رضا را بچرخم که دلم دیرتر تنگ بشود. چقدر نور گنبد امام شبیه نور قرآن است...راستی یادم باشد شب قدر که خدمت امام زمان رسیدم کلی نور قرآن ذخیره بردارم. معلوم نیست سال بعد چند قرآن زیر خاک برود... دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan