روزنوشت های پیچائیل
هجدهِ نهِ سه
چند روز پیش ماموریت داشتم بادی بارانی چیزی بیاورم سمت تهران که آلودگی هایش کمتر شود، ولی پیچاندم و رفتم فضانوردی. یکی از تفریحات سالمم همیشه همین بوده. ایستاده بال می زنم و عمودی بالا می روم. آن قدر بالا که دیگر بیشتر از آن اجازه نداشته باشم. بعد از آنجا زمین و آدم هایش را نگاه کنم. همان آدم هایی که صبح تا شب فکر می کنند دنیا باید بر مدار میل شان بچرخد از آن بالا اصلا دیده نمی شوند. و دنیا بدون توجه به آنها در حال چرخش است. آن روز یکشنبه بود. از بین ضایعات فضایی یک شهاب سنگ کوچک بلااستفاده پیدا کردم. کمی باهاش روبالی زدم. هنوز گداخته بود و مواد مذاب داخلش دیده می شد. رویش نوشتم اسد و پرتش کردم سمت زمین. به محض اصابتش با جو، خاموش شد. فهمیدم که اسد هم رفتنی است. هر چقدر که آدم ها از تحولات روی زمین سرگیجه گرفته اند، ما توی آسمان آرامیم. خب طفلکی ها حق دارند. هشتاد نود سال که بیشتر روی زمین زندگی نمی کنند. قرآن و تاریخ هم که نمی خوانند. تا بخواهند سنت های الهی را یاد بگیرند، وقت شان تمام شده و با مردم دیگری جایگزین شده اند. ما ولی شش هزار سال است کارمان رتق و فتق امور آدم های روی زمین است و دیگر به این چیزها عادت داریم. اسد را سرنگون می کنند. همون طوری که قبلش مرسی و مبارک و قذافی و صدام و پهلوی و بقیه شان را کردند. این سنت الهی است که هر قومی اجلی دارد و در وقت معینی باید برود. ولی خدا با توجه به عملکردش اجازه می دهد که این اجل تمدید شود و یا زودتر برسد. اسد هم تا وقتی با مقاومت بود و جلوی دشمن ترین قوم خدا ایستاده بود خدا اجلش را تمدید می کرد. اما به محض اینکه ترسید و به خاطر برداشته شدن تحریم های اقتصادی قبول کرد کاری با دشمن خدا نداشته باشد، خودش را از دایره نصرت الهی خارج کرد و سرنگون شد. همان یکشنبه که من توی فضا یللی تللی می کردم، ارتشی متشکل از چند گروه تروریستی تکفیری که ذاتشان همان داعش و جبهه النصره و چی و چی بود با کلی تجهیزات مرحمتی آمریکا و اکراین رسیدند به دمشق و دولت سوریه سقوط کرد. مردم ریخته بودند توی خیابان و شادی می کردند. فرشته ها با تعجب و حیرت نگاهشان می کردند. اگر از حاکم شان ناراضی بودند خودشان باید دسته جمعی کاری می کردند. نه این که کفتارهای گرسنه بیایند برایشان حکومت ساقط کنند و دنبال منافع خودشان باشند. همانجا که مردم می رقصیدند و شیرینی پخش می کردند یک عده ریخته بودند توی بانک ها و مغازه ها و خانه های مردم به غارت و دزدی. جولانی هم با ریش و موی مرتب شده و لباسی به رنگ زلنسکی نشسته بود جلوی خبرنگار سی ان ان که به احترام او حجاب کرده بود! همان طور که داشتم همراه فرشته های دیگر تخمه می شکستم و حوادث سوریه را تماشا می کردم، دیدم که حاج قاسم با سرعت از کنارمان گذشت و رفت سمت زینبیه. پشت سرش هم گروهی در حرکت بودند. بین شان شاطری و همدانی و سیدرضی و زاهدی را شناختم. به ماسائیل گفتم: «چی شده؟ چرا حاج قاسم این قدر ناراحت بود؟» ماسائیل با تعجب نگاهم کرد که یعنی نمی دونی؟ گفتم: «می دونم که برای آزاد کردن وجب به وجب این خاک زحمت کشیده بودند ولی خب این دفعه فرق می کرد. کسی از اونا کمک نخواست. همون طور که از ما نخواستن.» ماسائیل گفت: «حاج قاسم نگران زینبیه بود و شیعیان آواره لبنانی که دورش جمع شده بودن. شیعیان خود سوریه هم به زودی آواره می شن. پاشو برو کمکش کن.» تخمه ها از دستم افتادند و رفتم دنبال حاج قاسم. همزمان تانک های اسرائیلی از بلندی های جولان (که سالها اسد با چنگ و دندان حفظشان کرده بود) وارد سوریه شدند و بمب هایش شروع به زدن تجهیزات نظامی و دفاعی اش کردند. حاج قاسم به آنها که عکسش را جلوی سفارت ایران در دمشق پاره می کردند لبخند زد و رفت سمت زینبیه. تکفیری ها همان بودند که چند سال پیش همین جا شیعیان را سر می بریدند و طمع تخریب زینبیه را داشتند. این بار به تزویر هم آراسته شده بودند و می گفتند شیعیان و حرم هایشان محترم اند. اما علاقمندی هایشان همان بود. به حاج قاسم کمک کردم آواره های اطراف زینبیه را با هر چه که دستشان می آمد رهسپار مرز لبنان کنیم. تویشان از شیعیان سوری هم کم نبودند. یکی شان گفت: «چرا سرنوشت ما مدام تهجیر است؟» دوست داشتم بروم پایین و زیر گوشش بگویم. من می دانم. چون هیچ چیز به اندازه دوست داشتن امیرالمومنین شیطان را عصبانی نمی کند و این محبت همیشه تاریخ جرم بوده! ولی وقت را تلف نکردم. حاج قاسم و رفقایش به کمکم احتیاج داشتند.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_بیست_و_نهم