دو مدل آیه نوش داشتیم
شما که اینجا قدرت نظردهی ندارید!
ولی طبق نظرات کانال بله و اینستا مشخص می کنم که از فردا کدومو بذارم.
امروز دو مدلش رو هم ببینید.😅
کتابی است پر خیر و برکت
ولی تا بهش توجه نکنیم
خیر و برکتش جاری نمی شود.
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
ما گیر کرده بودیم. مستاصل شده بودیم. یک مشت زن و بچه که چسبیده بودیم به صندوق های امانات ورودی بین الحرمین از طرف حرم حضرت عباس و جلویمان جمعیت متراکم مردان عزادار مثل رودی خروشان و پرفشار در جریان بود. ما هیچ شانسی برای عبور از آن رود سیاه و رسیدن به ورودی حرم دریای کرم نداشتیم. تن دادیم به قضا و همانجا پای صندوق های امانات نشستیم به خواندن زیارت تا کمی خلوت تر شود و رد شویم. ولی زهی خیال باطل. شب جمعه قبل از اربعین باشد و ورودی بین الحرمین خلوت تر شود؟ انگار همه آن بیست و یک میلیونی که امسال اربعین آمده بودند آن دقایق و ساعات می خواستند از باب الحوائج اذن ورود بگیرند و وارد بین الحرمین شوند. مرد میانسالی که خانواده اش مثل ما گیر کرده بود، هر سی ثانیه از دخترهایش می پرسید که راحتند یا نه. تا جایی که دختر کوچکش آب خواست. مرد خودش را زد به دریای مواج روان جلویمان و ده دقیقه بعد با دستانی پر از مای های بارد برگشت. خیس عرق شده بود و موها و لباس هایش بین جمعیت کج و کوله شده بودند. مای ها را پخش کرد. دو تا برای دخترهایش. دو تا برای من و پسرم. یکی برای زنش. یکی هم پیرزن کناری مان. دستش بیش از این جا نداشت. پرسید نایلون دارید توی کیفتان. نداشتیم. چشمش به کیسه کفش مدل مکه ای من افتاد و گفت کیسه کفشت را بده. دادمش و دوباره خودش را زد به دل جمعیت. این بار برگشتنش بیشتر طول کشید. کلی مای بارد آورده بود توی کیسه. به همه داد. به آن دختر نوجوان عرب که تازه از فشار جمعیت به ساحل امن ما پناه آورده بود و صورتش سرخ سرخ بود. به آن خانواده پاکستانی که بچه توی بغلشان بی تابی می کرد. به آن زن ها که توی آن جای تنگی که ما به اضطرار نشسته بودیم، نماز شروع کرده بودند. حتی به مردهایی که دستشان را از داخل رود خروشان به طلب آب دراز می کردند. آب های خنک را خوردیم. جگرمان حال آمد. کمی هم ریختم روی سر و صورت پسرم. مرد گفت بخورید بازم می رم می یارم. دختر بزرگترش گفت: بابا خودت نخوردی؟ مرد گفت: تشنه م نیست. شما بخورید. ما مشغول ادامه زیارتنامه و نماز خواندن مان شدیم. زیر چشمی ولی مرد را پاییدم. نه نمازی خواند. نه زیارتنامه ای. ایستاده بود و تمام حواسش به این بود که کی کسی دوباره تشنه اش می شود که برود دوباره آب بیاورد. به دخترش گفتم: بابات چقدر شبیه حضرت عباسه. چند لحظه ای طول کشید تا منظورم را بگیرد. بعد یکهو چشمانش برقی زد و اشکش ریخت.
#کسی_که_شبیه_حضرت_عباس_بود
#چقدر_بهش_حسودی_م_شد
#زیارت_پیدا_کردن_نسبت_زائر_است_با_مزور
#من_چه_نسبتی_با_تو_دارم_عباس؟
#روایت_اربعین
#کشان_کشان😁
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
هروقت احساس کردید برای خودتان کسی هستید،
خب خیلی ها هم قبل از شما همین احساس را کرده بودند.
هروقت احساس کردید برای خودتان کسی هستید،
این خداست که شما را کاره ای کرده.
هروقت احساس کردید برای خودتان کسی هستید،
خدا دارد امتحانتان می کند.
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
تنها راه خوشبختی ابدی این است که همیشه طرفدار حق باشیم
ولو آنکه آن حق بر علیه امیال و منافع و راحتی ما باشد
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
باشه. به خاطر درخواست های مکرر شما یه چند تا عکس مونده رو ببینیم بعد پرونده شو ببندیم.
عنوان اثر: زنی که تصعید شده بود از گرما😃
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
از تفتیش نسا که سر خیابان منتهی به حرم بود بیرون آمدم. مردی عراقی ویلچر به دست با شال خادمی عتبه سیدالشهدا ایستاده بود. پیرزنی عراقی تقریبا خمیده همزمان با من پرده تفتیش خانه را کنار زد و خارج شد. چشمان مرد برق افتاد. ویلچر را آورد نزدیک تر. از پیرزن خواست سوار شود. پیرزن امتناع کرد. مرد چندبار تکرار کرد مجانا...مجانا... پیرزن بی توجه به او به سمت حرم راه افتاد و مرد ناامید برگشت سر جایش. تعجب کرده بودم. من اگر جای پیرزن بودم حتما سوار می شدم. پیرزن انگار شنید چه می گویم. سرش را بالا کرد و به من چیزهایی به عربی گفت. معنی ش این می شد که:
می خواهم در راه حسین قدم بردارم. چرا بنشینم؟
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan