حال و هوای موکب نداء الاقصی قشنگ بود.
ولی قشنگ تر اون چیزی بود که براتون می خوام تعریف کنم.
در این لوکیشن سحر مشایه را می گذراندم که بچه ها کمی بخوابند.
جلویم جاده بود و سمت چپم جایگاه رسانه ای موکب که تیم رسانه ای در آنجا مستقر بودند. نیمه شبی نشسته بودند به صحبت و گعده.
یک ون کنار جاده نگه داشت و پنج شش مسافر را پیاده کرد. راننده از همانجا داد زد: کربلا...کربلا...
گعده نشینان یک لحظه ساکت شدند. به هم نگاه کردند. یکی شان گفت: بریم کربلا؟
بقیه چند ثانیه ای فکر کردند و گفتند: بریم.
کوله هایشان همانجا زیر میز بود. برداشتند و سوار شدند و رفتند!
همه اینها در کمتر از سه دقیقه اتفاق افتاد!
#دیالوگ_های_آخرالزمانی
#اوج_آمادگی
#سبک_زندگی_اربعینی
شیعه باید به آمادگی ای برسد که در لحظه ظهور معطل هیچ چیز نماند.
_بریم کمک امام زمان؟
_بریم.
و نیم ساعت دیگه تو جاده یا فرودگاه باشن.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
طلوع صبح مسجدالاقصی را به مقصد کربلا ترک کردیم.
یعنی علاوه بر اینکه راه قدس از کربلا می گذره راه کربلا هم از قدس می گذرد؟😬
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
باز هم وقفه افتاد توی روایت سفر.
انگار قسمت نبود این بار راوی خوبی باشم.
امروز صبح برگشتیم. مریض شده ام و خسته ام و شصتاد ساعت هم کمبود خواب دارم.
نمی دونم چقدر بتونم روایت رو پیش ببرم.
ولی من یا باید کاری رو شروع نکنم یا حتما سعی می کنم تمامش کنم.
حالا شده سینه خیز... کشون کشون....
😃
فقط ان شالله تا قبل اربعین سال دیگه تمومش می کنم که با روایت اون سال قاطی نشه🫠😅
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
راستی این زوج بدگوش بالاخره به هم رسیدند!
البته چندبار رفتم سراغش جایی که یادم افتاد گذاشته بودم سر جاصابونی اش.
حالا اگه خوش گوش بود پیدا نمی شد ها😒😐
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
ما صبح پنج شنبه تا ساعت نه و ده که هوا کامل گرم شد پیاده آمدیم و توی مسیر سعی کردیم از پذیرایی های بچه پسند استفاده کنیم. چیزایی که قبلا که تنهایی می اومدم به چشمم نمی اومدند.
یه جا نشسته بودم نزدیک جمعی دخترانه. دیدم یکی خوشحال اومد گفت من می رم پیتزا بگیرم. ذوق زده گفتم: کجا پیتزا می دن؟
برای خودم واضح بود که پیتزا را برای پسرها می خواستم. آن لحظه رفته بودند آشغال جمع کنند😄🤭 و کنار من نبودند. (این ماجرای آشغال رو هم می گم) یکی از دخترهایی که توی جمع بود به دختری که عزم گرفتن پیتزا کرده بود گفت: "خب یه دونه هم برا خانم غفارحدادی بگیر!"😂
فکر نمی کردم کسی بشناسدم آنجا توی مسیر.
سریع گفتم: نه برا پسرها پرسیدم. خودشون می رن می گیرن!
آقا اگه جایی منو دیدید شناختید اعلام کنید که من اون خود واقعی ام نباشم! بتونم پیش شما نقش آدم حسابی بازی کنم😅
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
این کیسه زباله ها رو یه عده جمع شدن پول گذاشتن و تهیه کردن برای اینکه هم مسیر مشایه تمیز تر بشه و هم تبلیغه برا افشای چهره واقعی اسراییل و یادآوری نزدیکی سقوطش.
چند تاش هم نصیب ما شده بود. قبل از سفر حسن پرسید اینا چی اند؟ گفتم برا اینکه اونجا زباله های مسیر رو جمع کنیم. پرسید مگه ما آقای رفتگریم؟😅
خندیدم و گفتم بیا اونجا می بینی که آدما برای اینکه رفتگر امام حسین باشن از هم سبقت هم می گیرن.
به خاطر این کیسه ها توی مسیر حواسم به زباله ها بود. نسبت به چهارپنج سال پیش واقعا حجم زباله های روی زمین کم شده بود. یکی به علت تعدد سطل های زباله که قبلا کمیاب بود. و یکی هم افزایش فرهنگ مردم.
ولی به هر حال هنوز هم بودند کسانی که جلوی سطل زباله هم آشغال می ریختند!🙄🤦♀️
و عده ای که برای رفتگر بودن از هم سبقت می گرفتند.
مثل بچه ها که از من سبقت گرفتند.
#سقوط_اسرائیل_به_زباله_دان_تاریخ_نزدیک_است.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
ما نزدیک ظهر ماشین سوار شدیم به مقصد کربلا.
من خیلی دوست داشتم بیشتر بریم.
ولی باید هوای زائرچه و زائرک رو می داشتیم. بی خوابی و گرما کلافه شون کرده بود. گفتم رسیدیم کربلا شما رو می بندم به ضریح تحملتون بره بالاتر😃😁
توی ماشین یه همسفر خرمشهری داشتیم.
یه خانوم حدود پنجاه ساله.
فارسی رو سخت حرف می زد و مترجم ما شده بود برای راننده.
پرسیدم موقع شروع جنگ چند سالتون بود و از خرمشهر کجا رفتید؟
گفت هفت هشت سالم بود. با خانواده م اسیر شدیم!
اولین بار بود چنین سوژه ای رو از نزدیک می دیدم.
_یعنی چی اسیر شدید؟
_یعنی کل عشیره ی ما رو عراقی ها گرفتند و از ایران اخراج کردند. اجازه ی ورود به ایران نداشتیم و آواره ی شهرهای مختلف عراق شدیم. نه تنها ما که چند هزار نفر این طوری شدند. هرچه به صلیب سرخ گزارش دادیم، نتیجه نگرفتیم. ایران هم هیچ وقت ما رو به رسمیت اسیر بودن نشناخت و اعلام نکرد چنین چیزی هم بوده. همه فکر می کردند ما خودمون مشتاقانه پناه برده ایم به عراق.
گفتم: خب بعدش چی شد؟
گفت تا سال ۷۹ ما همچنان اجازه ورود نداشتیم. همین که شنیدیم مشکل ورودمون حل شده برگشتیم ایران.
_خونه تون سر جاش بود؟
_نه خراب شده بود. وام گرفتیم دوباره ساختیمش.
برام جالب بود.
_ ایران رو دوست داری؟
_ راستشو بگم؟ نه!
ما که برگشتیم دیگه بابام و داداشام کار پیدا نکردند. فقیر شدیم. فکر می کردم ازدواج کنم نجات پیدا می کنم. ولی همسرم هم فقیر بود.
_یعنی چقدر فقیر؟
_ ما تا حالا اصفهان و شیراز و جاهای دیگه ی ایران رو ندیده ایم. فقط کربلا می تونیم بیاییم.
گفتم: همین؟ جاهای دیگه خبری نیست که! تو هم الکی می گی ایران رو دوست نداری. وگرنه برنمی گشتین.
سکوت کرد. کاش جوانه های ارتباط شان بیشتر به هم گره بخورد.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan