ماشین هفت هشت کیلومتر مانده به حرم ایستاد و گفت جلوتر نمی تواند برود.
یک خانواده دیگر هم به جز ما و آن خانم خرمشهری توی ون بودند. پایشان را کردند توی یک کفش که ما طی کرده بودیم ببردمان نزدیک حرم و پیاده نمی شویم! هر چه خانم خرمشهری می گفت که خیابان بسته است و این بنده خدا تقصیری ندارد آنها می گفتند پس باید پول ما را پس بدهد.
طوری شد که یک شرطه ی جوان و خندان آمد و سعی در فیصله دادن ماجرا کرد. ولی هیچ کس کوتاه نمی آمد.
اگه گفتین آخرش چی شد؟
پلیس جوان از جیب خودش کرایه اون خانواده رو پس داد و اونا رضایت دادن که از ماشین پیاده بشن!
و من همه ش خودمو خوردم که اگه قرار بود این طوری تموم بشه کاش ما پولشونو داده بودیم و کار به پلیس جوان نمی کشید.
حالا اون پلیس درباره ایرانی ها چی فکر می کنه؟
ظل گرمای ظهر بود. کمی که پیاده آمدیم به حالت ذوب افتادیم. خمیری و لخت شده بودیم و پاهایمان نمی کشید. چفیه ها را هی خیس می کردم و می انداختم روی سر بچه ها. خیلی زود خشک می شد. به محض دیدن دو سه تا از این موتورسه چرخه ها پریدم جلو و پرسیدم حرم؟ گفت. بله یک دینار. به همراه یک خانواده عراقی دارای کالسکه بچه گنده که جای پای ما را گرفته بود سوار شدیم. هنوز حرکت نکرده بودیم که یک شرطه دیگر آمد و پرسید گفته چقدر می گیره؟ گفتیم یک. گفت: لا، خمس مائه. بعد هم رفت و به راننده گفت که باید نیم دینار بگیرد. باز هم آمد به ما تاکید کرد که بیش از نیم دینار ندهید بهش!
نمی دانم او درباره ما چه فکر می کرد. ولی می دانم که احساس من نسبت به شرطه های عراقی داشت بهتر می شد!
دیمزن
https://eitaa.com/dimzan
همون ماجرای گوسفنده که توی سر بر خاک دهکده بود...
بابی انت و امی و نفسی و اولادی لک الفداء یاحسین....
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
اینجاش...
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
به خاطر حرف آقا تصمیم گرفتم
دوباره #آیه_نوش رو از سر بگیرم.
چون به تعبیر آقا تدبر در قرآن باعث باز شدن فکر می شه و نتیجه ی وسیع و عمیق شدن فکر برنامه ریزی درست برای فرصت های مانده است.
شاید کسی بگه چه ربطی داره که ما قران بخونیم و فکرمون رشد کنه؟
بالاخره قرآن یک کتاب معمولی که نیست.
معجزه ی الهیه.
اثر وضعی داره.
می تونه ناممکن هایی رو ممکن کنه.
برکت داره.
نوره.
پس دل بدیم بهش.
خودمون رو بندازیم تو دلش...
براش وقت بذاریم
رو ایه هاش فکر کنیم...
همراه هم.
هستید؟
بسم الله الرحمن الرحیم
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
دو مدل آیه نوش داشتیم
شما که اینجا قدرت نظردهی ندارید!
ولی طبق نظرات کانال بله و اینستا مشخص می کنم که از فردا کدومو بذارم.
امروز دو مدلش رو هم ببینید.😅
کتابی است پر خیر و برکت
ولی تا بهش توجه نکنیم
خیر و برکتش جاری نمی شود.
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
ما گیر کرده بودیم. مستاصل شده بودیم. یک مشت زن و بچه که چسبیده بودیم به صندوق های امانات ورودی بین الحرمین از طرف حرم حضرت عباس و جلویمان جمعیت متراکم مردان عزادار مثل رودی خروشان و پرفشار در جریان بود. ما هیچ شانسی برای عبور از آن رود سیاه و رسیدن به ورودی حرم دریای کرم نداشتیم. تن دادیم به قضا و همانجا پای صندوق های امانات نشستیم به خواندن زیارت تا کمی خلوت تر شود و رد شویم. ولی زهی خیال باطل. شب جمعه قبل از اربعین باشد و ورودی بین الحرمین خلوت تر شود؟ انگار همه آن بیست و یک میلیونی که امسال اربعین آمده بودند آن دقایق و ساعات می خواستند از باب الحوائج اذن ورود بگیرند و وارد بین الحرمین شوند. مرد میانسالی که خانواده اش مثل ما گیر کرده بود، هر سی ثانیه از دخترهایش می پرسید که راحتند یا نه. تا جایی که دختر کوچکش آب خواست. مرد خودش را زد به دریای مواج روان جلویمان و ده دقیقه بعد با دستانی پر از مای های بارد برگشت. خیس عرق شده بود و موها و لباس هایش بین جمعیت کج و کوله شده بودند. مای ها را پخش کرد. دو تا برای دخترهایش. دو تا برای من و پسرم. یکی برای زنش. یکی هم پیرزن کناری مان. دستش بیش از این جا نداشت. پرسید نایلون دارید توی کیفتان. نداشتیم. چشمش به کیسه کفش مدل مکه ای من افتاد و گفت کیسه کفشت را بده. دادمش و دوباره خودش را زد به دل جمعیت. این بار برگشتنش بیشتر طول کشید. کلی مای بارد آورده بود توی کیسه. به همه داد. به آن دختر نوجوان عرب که تازه از فشار جمعیت به ساحل امن ما پناه آورده بود و صورتش سرخ سرخ بود. به آن خانواده پاکستانی که بچه توی بغلشان بی تابی می کرد. به آن زن ها که توی آن جای تنگی که ما به اضطرار نشسته بودیم، نماز شروع کرده بودند. حتی به مردهایی که دستشان را از داخل رود خروشان به طلب آب دراز می کردند. آب های خنک را خوردیم. جگرمان حال آمد. کمی هم ریختم روی سر و صورت پسرم. مرد گفت بخورید بازم می رم می یارم. دختر بزرگترش گفت: بابا خودت نخوردی؟ مرد گفت: تشنه م نیست. شما بخورید. ما مشغول ادامه زیارتنامه و نماز خواندن مان شدیم. زیر چشمی ولی مرد را پاییدم. نه نمازی خواند. نه زیارتنامه ای. ایستاده بود و تمام حواسش به این بود که کی کسی دوباره تشنه اش می شود که برود دوباره آب بیاورد. به دخترش گفتم: بابات چقدر شبیه حضرت عباسه. چند لحظه ای طول کشید تا منظورم را بگیرد. بعد یکهو چشمانش برقی زد و اشکش ریخت.
#کسی_که_شبیه_حضرت_عباس_بود
#چقدر_بهش_حسودی_م_شد
#زیارت_پیدا_کردن_نسبت_زائر_است_با_مزور
#من_چه_نسبتی_با_تو_دارم_عباس؟
#روایت_اربعین
#کشان_کشان😁
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
هروقت احساس کردید برای خودتان کسی هستید،
خب خیلی ها هم قبل از شما همین احساس را کرده بودند.
هروقت احساس کردید برای خودتان کسی هستید،
این خداست که شما را کاره ای کرده.
هروقت احساس کردید برای خودتان کسی هستید،
خدا دارد امتحانتان می کند.
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan