#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_20
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
👈از زبان مینا👉
. -خواستگارررر؟؟؟؟؟ کییی؟؟؟(تو ذهنم شک کردم که شاید مجید حرفی زده😡😡میخواستم گوشی رو بردارم و فحش بارونش کنم )
-پسر رییس بابات...پسر خوب و مومنیه...شغلم که داره...از لحاظ مالی هم تامینه
-اما مامان..
-دیگه اما و اگر نداره.الکی سر بچه بازی ردش نکن...مگه نمیدونی اگه خواستگاری داشته باشی که از نظر ایمان کامل باشه و ردش کنی درهای رحمت به سمتت بسته میشه
.
میدونستم بحث کردن با مامان الکیه😞😞
بابام تصمیمش رو بگیره محاله کوتاه بیاد 😭😭
دلم میخواست زار زار گریه کنم😭😭
.
چند روز کارم تو خونه شده بود بحث با مامان و بابا در مورد اینکه من نمیخوام ازدواج کنم و اونا هم میگفتن که بهتر از این مورد گیرم نمیاد.
.
میدونستم اگه قبول کنم که خواستگاری بیان همه چیز تموم شده هست 😥
ولی بالاخره با اصرارهای مامان و بابا قبول کردم حداقل اخر هفته بیان و صحبت کنیم 😞😞
از صحبت های بابا و مامان شنیدم خانواده پسره اینقدر قضیه رو جدی گرفته بودن که حلقه نشون کردن هم خریده بودن برام 😕
کارم شده بود گریه کردن و از خدا کمک خواستن
میخواستم یه جوری خودش یه راه نجاتی برام باز کنه😭
.
.
👈از زبان مجید👉
.
روزها میگذشت و من هر روز نا امیدتر میشدم
دیگه واقعا نمیدونستم چیکار باید کنم
میخواستم به مامانم اینا بگم ولی با خودم میگفتم بگم که چی بشه؟ اخه الان من نه کار دارم نه سربازی رفتم و نه حتی سنم به ازدواج رسیده 😞
بهتره همینطوری خودم رو به مینا نزدیک کنم و بعد از دانشگاه موضوع رو علنی کنم 😕
لحظه شماری میکردم تابستون بشه و برنامه یه سفر با خانواده خالم اینا بچینیم و تو اون سفر بتونم بیشتر خودمو به مینا ثابت کنم😊
اخه هفته ی پیش شوهر خاله و بابام یه صحبتی از همسفر شدن و رفتن دو خانواده ای به مشهد میکردن 😊
.
یه روز صبح که بیدار شدم دیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه😯
با حالت خواب و بیدار شنیدم که مامانم هی میگه مبارکه مبارکه 😨
کنجکاو شدم😶
یه دیقه کلی فکر از جلوی ذهنم رفت 😥
با خودم گفتم نه امکان نداره مینا باشه...حتما از همکاراشه.
آب دهنم رو قورت دادم و با همون حالت خواب الود رفتم پیش مامانم و منتظر موندم تا حرفش تموم بشه...😥
حرفش تموم شد و گوشی رو گذاشت...
اروم سلام کردم😕
-سلام مجید جان..صبحت بخیر
-مامان کی بود؟😯
-هیچی خالت بود
-خاله بود؟؟😥😥خب چیکار داشت حالا؟
-هیچی...میگفت برا مینا قراره خواستگار بیاد و...
.
دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم...
سرم داشت گیج میرفت...
از تو داغ شده بودم..
چشام دو دو میزد...
واییی خدا😭😭😭
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_21
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم...
سرم داشت گیج میرفت.
.
رفتم تو اتاقم و حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم...
نه صبحانه خوردم و نه ناهار...
فقط دوست داشتم بخوابم و بیدارشم و ببینم اینا همه یه خواب بوده..
اروم میرفتم زیر پتو و گریه میکردم که صدام بیرون نره و مامان اینا نشنون😢😭😭
ای کاش میخوابیدم و دیگه بیدار نمیشدم😞
مامان نگران شد و چند بار اومد تو اتاقم و حالم پرسید ولی گفتم چیزی نیست و خوبم 😞
.
چند روز وضعیتم همین بود...
روزا میخوابیدم و شبا هم تا صبح انواع و اقسام دعاها رو میخوندم و از خدا میخواستم یه جوری بهم بخوره و مینا اصن خوشش نیاد از پسره 😞😞
.
میگفتم ای کاش پسره یه مشکلی داشته باشه و ردش کنن 😞
.
گذشت تا روز چهارشنبه که صبح کلاس داشتم و نرفتم 😞😞
مامان دیگه واقعا نگرانم شده بود..
اومد تو اتاق و پیش تختم نشست...
چشامو بستم و رفتم زیر پتو 😢😢
مامانم اروم پتو رو کنار زد و گفت نبینم مجید کوچولوم ناراحت باشه ها...چی شده مجید؟
-هیچی مامان😞
-چرا... یه چیزی شده حتما...به مامانت نمیگی؟😯
-دوباره رفتم زیر پتو و چیزی نگفتم و صدای پای مامانم رو شنیدم که داشت بیرون میرفت
همونجا تصمیمم رو گرفتم...
باید میگفتم😞
سرم رو اوردم بیرون و با صدای لرزون به مامانم که دیگه اروم داشت در اتاقم رو میبست گفتم حالا پسره چیکارست؟ چند سالشه؟
-مامانم برگشت و من رو نگاه کرد و گفت: پسره کیه؟😯
-چیزی نگفتم ولی بغض راه گلومو گرفته بود 😞
-آهاااا...خواستگار مینا رو میگی؟
-اروم سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم زیر پتو تا مامان اشکام رو نبینه😢
-پس حدسم درست بود...مجید کوچولوم عاشق شده 😊
تا این حرف مامانم رو شنیدم نتونستم خودم رو کنترل کنم و زار زار زدم زیر گریه 😭😭
مامانم پتو رو کنار زد و بغلم کرد و سرم رو نوازش کرد و گفت : حالا که چیزی نشده...خواستگار عادیه برای یه دختر تو سن و سال مینا...نگران نباش ولی اینم بدون که دختر مثل مینا زیاده اگرم نشد تو نباید ناراحت بشی😕
-این حرف مامانم یعنی همه چیز تموم شده😞
با همون حالت گریه گفتم مامان تورو خدا یه کاری کن...من مینا رو دوست..
نتونستم بقیش رو بگم 😞😞
.
-قربون پسر خجالتیم برم😊
خب عزیزم زودتر میگفتی
چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم 😊
حالا پاشو اشکاتو پاک کن و یه چی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم جه خبره.
-راست میگی مامان😯
-اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...کی اصن بهتر از تو 😊
پاشو پسرم...پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_22
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
خب عزیزم زودتر میگفتی...چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم 😊
حالا پاشو اشکاتو پاک یه چیزی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم چه خبره...
-راست میگی مامان😯
-اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...کی بهتر از تو 😊
پاشو پسرم...پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه...
.
از بچگی هر وقت مامانم قولی میداد میدونستم عملی میشه و با گفتن این حرفش یهو ته دلم قرص شد...
لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه ولی تا غروب که کلاسا تموم بشه همه فکرم به این بود که یعنی خاله اینا چی میگن به مامانم😯😯
حال عجیبی داشتم😕
از یه طرف ناراحت بودم از یه طرف خوشحال از اینکه حرفمو گفتم...
احتمال میدادم که قبول میکنن و دیگه کم کم باید فکر محرم شدن و عروسی باشم و تو این رویاها سیر میکردم 😊
مطمئن بودم حداقل مینا من رو از یه غریبه بیشتر دوست داره 😊
.
غروب رفتم خونه و دیدم بابا رو مبل نشسته و داره فوتبال نگاه میکنه...اروم سلام کردم و منتظر جواب نشدم و رفتم تو اتاق...
راستش از بابام خجالت میکشیدم😶
.
رفتم رو تختم و خدا خدا میکردم مامان بیاد و بگه که چی شده😞
زیر پتو بودم و تند تند صلوات میزدم و دعا میکردم همه چیز ختم بخیر شده باشه😓
صدای باز شدن دستگیره در اتاقم رو شنیدم و فک کردم مامانمه و اروم از زیر پتو نگاه کردم ولی دیدم بابامه که اومد تو و پشت سرش مامانم اومد😨😨
داشتم سکته میکردم😧
قلبم تند تند میزد😥
از گرمای زیر پتو خیس عرق شده بودم و نفس کشیدن سخت شده بود😣
.
بابام اومد کنار تختم نشست و بدون مقدمه شروع کرد:
.
-مامانت هم محلیمون بود...هم سن و سال تو بودم که حس کردم عاشقش شدم...به خاطر مامانت قید خیلی چیزها رو زدم و رفتم سر کار و سربازی تا بهش برسم.
امروز خیلی خوشحال شدم که شنیدم پسرم به فکر ایندشه و مرد شده
اما اینو بدون پسرم ازدواج لباس نیست که خوشت نیومد عوضش کنیا
کفش نیست که پاتو زد بندازی کنارا
صحبت یک عمر زندگیه
فکراتو بکن..
.
بعد گفتن اینا بابام پاشد و رفت و منم اروم سرم رو اوردم بیرون و با چهره ی مامانم رو به رو شدم که یه لبخند رو لبشه و بهم نگاه میکنه.
-آروم و با صدای لرزون گفتم: -مامان چی شد؟؟
-آقا رو باش...اینجوری از زیر پتو میخوای زن بگیری ؟😂😂
-مامان بگو دیگه قلبم اومد تو دهنم😢
-هیچی...مثل اینکه قضیه با اونا جدیه و حتی حلقه نشون هم خریدن ...خالت گفت چرا زودتر نگفتین به ما....
-یعنی همه چی تمومه؟😭
-نه...خالت گفت امشب با مینا حرف میزنه و فردا بهم میگه مزه ی دهنش چیه..بالاخره باید علاقه دو طرفه باشه دیگه
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅
#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_23
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
قرار بود فردا خواستگارا بیان و من نگران و افسرده بودم.
نمیدونستم قراره چی بر سر آیندم بیاد 😞😞
حوصله هیچ کس رو نداشتم و فقط با شیوا چت میکردم و براش درد و دل میکردم و گریه میکردم و ازش کمک میخواستم.
اونم نمیدونست چی باید بگه و دلداریم میداد و میگفت فردا به خود پسره بگو که نمیخوای اونو.
ولی میدونستم که اگه بیان به من اجازه صحبت نمیدن و خودشون میبرن و میدوزن
با دیدن عکسهای محسن تو گروه داغ دلم تازه تر میشد و گریم میگرفت😢
میخواستم دلم رو بزنم به دریا و بهش بگم تا اون کاری کنه ولی شیوا جلوم رو گرفت و گفت با این کار فقط اون رو از خودم دور میکنم😞
داشتم دیوونه میشدم...
سر ناهار مامان گفت بعد از ظهر خاله اینا میخوان بیان اینجا ولی من خودم رو به نشنیدن زدم و رفتم تو اتاقم و تو همون حالت قهرم موندم 😞
میدونستم حتما برا فوضولی میخواستن بیان که ببینن خواستگار کیه و😤
.
خوابم برد و بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شدم دیدم صدای صحبت خاله میاد...چون اتاقم نزدیک پذیرایی بود صداشون کامل میومد...
خاله داشت به مامان میگفت:
-راستش غرض از مزاحمت آقا مجید ما یه چیزیش اینجا جا مونده
-چی جا گذاشته؟؟ دسته کلیدشو؟؟
-نه خواهر😂😅یه چیز مهم تر☺
-چرا بیست سوالی میپرسی.بگو برم بیارم دیگه😐
-نه به این راحتیا نیست اوردنش😂 آخه دلش جا مونده اینجا😊
-دلش؟؟؟ یعنی چی؟؟😳
-یعنی اینکه عاشق مینا خانم شما شده اونم نه یک دل بلکه هزار دل
-چییی؟؟ مجید؟؟ شوخی میکنی 😧
-شوخی چیه...از اونروز شنیده که برا خانم خانما خواستگار میخواد بیاد نه غذا میخوره نه دانشگاه میره بچم
-خب چرا زودتر نگفت آخه؟؟
-خجالت میکشید بچم
-خودمینا هم خبر داره؟؟
-نمیدونم والا
-اخه اینا فردا دارن میان با حلقه هم دارن میان و اصن میان قرار عقد رو مشخص کنن
-حالا خودت یه کاری بکن دیگه خواهر
-ای کاش زودتر میگفت.هم من هم بابای مینا مجید رو خیلی دوست داریم...مخصوصا آقا همش مجیدرو به عنوان یه جوان سالم مثال میزنه ولی بازم نمیدونم.حالا شب با مینا حرف میزنم ببینم چی میگه.الان که قهر کرده..شایدم به خاطر اقا مجید شما قهر کرده😅😊
.
.
این حرفها رو که میشنیدم عصبانیتم بیشتر میشد...
میخواستم برم بیرون داد و بیداد کنم و بگم چی از جون اینده من میخواید
قضیه رو به شیوا گفتم و گفت:
-جدی میگی مینا؟ یعنی اقا مجید دلو به دریا زد 😯
-آره 😞اینم شد قوز بالا قوز
-خب مبارکه 😂😂
-اصن حوصله شوخی ندارما شیوا😑عهههه
-خب حالا...ولی خب این خنگ تره بهتره دیگه 😆😜
-شیواااا😑😡
-مینا😨مینا یه فکری به ذهنم زد
-چی؟😯
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
قسمت اول رمان زیبای
#دست_پا_چلفتی😍💕
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/11334
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣