#رمان_هاد🌸🍃
#قسمت5
✍ #ز_جامعی
- دلخوشی؟ خل شدی؟ تو هرچیزی رو که یه جوون توی این شهر آرزوش رو داره یه جا داری. خونه،
ماشین، پول، اون وقت دنبال دلخوشی می گردی؟
- شاید خیلی ها آرزوشون داشتن این چیزا باشه، حتی خود من هم یه روزی همه سرگرمیم خریدن آخرین
مد هر چیزی بود. از لباس و موبایل گرفته تا ماشین. یادته یه بار توی 6 ماه سه تا گوشی عوض کردم؟
- آره. محسن هی کاتالوگ های جدید می آورد و تو فرداش با موبایل جدید می اومدی. فکر کنم باباش از
پول موبایل هایی که تو خریدی مغازش رو دو دهنه کرد
- با اختلاف پول ماشین هائی که من عوض کردم می شد یه ماشین صفر خرید
- آخرشم راضی شدی به این ماشین زاقارت
شروین ادامه داد:
- باوجود همه اینا الان احساس می کنم هیچی ندارم. یه چیزی کمه، اما نمی دونم چی و این ندونستن آزارم میده. دیوونم می کنه بعد به درخت ها و برگ های زردشان خیره شد و ادامه داد:
- اونقدر فشار میاره که دلت می خواد بزنی زیر همه چیز. دلت می خواد فرار کنی و وقتی هیچ راهی نداری فقط یه راه می مونه ...
اما حرفش را ادامه نداد.
- مثل فیلسوف ها حرف می زنی. البته فیلسوف هائی که چند تا تخته کم دارن
- آخرش که چی؟ همه باید برن. امروز و فرداش چه فرقی داره وقتی تمام روزهات شبیه همه؟
- خب ایکیو ماهایی که اونورو نداریم اقلاً اینور یه کم حال کنیم که اگر بهمون اونورگیر دادن دلمون نسوزه
-به نظرت اونور چه جوریه؟ - حتی اگه اینطوری باشه که تو میگی از یکنواختی در میاد
سعید گفت:
- هیچی. وقتی خواستی تشریفت رو ببری یه فرش قرمز جلو پات پهن می کنن ...
بعد بلند شد و در حالی که با دست هایش ادا در می آورد گفت:
- می گن بفرمائید. بفرمائید در دیگ های ما حمام کنید. این منوی ما، کدوم رو دوست دارید؟ سرخ یا آب پز؟
بعد خندید، روی صندلی ولو شد و ادامه داد:
- البته فکر کنم برای مرده های با کلاسی مثل شما فر یا ماکرو ویو هم باشه
شروین خندید و در حالی که کمی سرحال تر به نظر می رسید دستی به موهایش که باد توی صورتش
ریخته بود کشید و گفت:
- تو چطوری می تونی اینقدر خوش باشی؟
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد
#قسمت6
✍ #ز_جامعی
من می گم بی خیال غم و غصه فردا. غصه اتفاق نیفتاده رو نباید خورد. چو فردا شود فکر فردا کنیم
- به نظر من مشکل جای دیگه است.تواصلا نمیتونی فک کنی.برای همینه تعطیلی.به هر حال با اینکه بهت حسودیم میشه ولی دلم نمیخاد جای توباشم نمیدونم چرا!
- اینطور که معلومه خیلی قاطی کردی. پاشو، پاشو بریم
- کجا؟
- می خوای همین جوری اینجا بشینی؟
- نه، میرم خونه
- چکار؟
- خسته ام، می خوام بخوابم
- آره خب این همه پیاده روی کردی، کلی انرژی سوزوندی ...
ساعتی به غروب بود که رسید خانه. رفت توی آشپزخانه.
- سلام آقا شروین
هانیه بود. خدمتکارشان. شروین سری تکان داد و بطری آب را از توی یخچال برداشت.
- بقیه کجان؟
- مامانتون با شراره خانم رفتن بیرون. آقا هم یه سر اومدن و رفتن
شروین نگاهی به قابلمه ها انداخت و ابروهایش را در هم کشید. هانیه که متوجه نگاه شروین شده بود
گفت:
- مهمون داریم. خاله تون
کلافه سر تکان داد.
- مزاحم همیشگی. لعنتی، کاش با سعید رفته بودم
در حالیکه از آشپزخانه بیرون می رفت گفت:
- من می خوابم. اگر کسی کارم داشت بگو خونه نیست
روی تخت دراز کشید. ضبط را روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به گچ بری سقف خیره شد.
کم کم پلک هایش سنگین شد...
با تکان هایی که می خورد از خواب بیدار شد.
- داداش؟ داداش شروین؟ پاشو داداشی
چشم هایش را باز کرد. شراره بود.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🍃🌸 #ترجمه_صفحه5_سوره_بقره 🌸🍃
#اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد
#قسمت7
✍ #ز_جامعی
- سلام داداشی
نیم خیز شد.
- سلام عزیزم. چی شده؟
- خاله اینا اومدن. مامان گفت بیا
راست شد. نگاهی به پنجره انداخت. هوا تاریک شده بود.
- خیلی وقته اومدن؟
شراره به ساعت روی میز اشاره کرد.
- وقتی عقربه بزرگه اینجا بود
شروین خندید. پیشانی اش را بوسید و گفت:
- خیلی خب، تو برو، منم میام
شراره نزدیک در که رسید همانطور که دستش به دستگیره در بود، سرش را به طرف شروین چرخاند و
گفت:
- مامان گفت مرتب بیا
در را بست و رفت. لبخند از روی لبان شروین محو شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به
کمد لباس ها و ادکلن های روی میزش. کمی به تصویرش در آینه خیره شد. شانه ای بالا انداخت. دستی
به موهایش کشید و با همان لباس از اتاق بیرون رفت. وارد پذیرائی شد، بی توجه به مادرش که با عصبانیت نگاهش می کرد با شوهر خاله اش دست داد، با خاله اش احوالپرسی کرد و سلام خشکی هم به نیلوفر کرد. دورتر از بقیه گوشه پذیرائی نشست. پدر و شوهر خاله اش با هم حرف می زدند. مادر و
خاله اش با هم پچ پچ می کردند و نیلوفر هم گرچه وانمود می کرد برای شراره کتاب می خواند ولی در
واقع داشت زیر چشمی شروین را می پائید. رو به هانیه که داشت استکان ها را جمع می کرد گفت:
- برای من یه لیوان آب پرتقال بیار
نیلوفر گفت:
- چه جالب، منم هر وقت از خواب پا می شم آب پرتقال می خورم. خیلی می چسبه
شروین نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
- واقعاً؟ چه تفاهمی!
و رویش را برگرداند. حوصله اش سررفته بود. کمی از آب پرتقالش را خورد. دلش می خواست از اتاق
فرار کند. تلفن که زنگ زد از جایش پرید.
- فکر کنم سعیده
و از پذیرائی پرید بیرون. چند لحظه بعد کسل تر برگشت.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد
#قسمت8
✍ #ز_جامعی
- بابا؟ با شما کار دارن
وقتی پدرش رفت، شوهر خاله اش در حالی که از ظرف میوه بر می داشت گفت:
- خب شروین خان. چه خبر؟ خوش می گذره؟
- ای، میگذره
در حالیکه از نگاه های مادرش خسته شده بود در جواب خاله اش گفت:
- دانشگاه که خبر خاصی نداره. همش باید خرخونی کنی، یه دهی بیاری تا نندازنت بیرون
نیلوفر گفت:
- معلومه خیلی خسته می شی که تا عصر می خوابی
شوهرخاله اش تکه ای سیب توی دهانش گذاشت و گفت:
- سختیش فقط یه سال دیگه است. بعدش تمومه
شروین جوابی نداد ولی صدای پدرش را شنید.
- اتفاقاً اول گرفتاریشه
خاله اش که وانمود می کرد چیزی نفهمیده پرسید:
- برای چی؟
پدر نشست، پاهایش را روی هم انداخت و جواب داد.
- آخه عیالواری سخت تر از درس خوندنه
.بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت:
- مگه نه حمید؟
و با هم خندیدند. شروین حواسش به نیلوفر بود. لبخند گوشه لبش او را آزار می داد. خاله اش دست پیش
گرفت:
- اول باید از شروین بپرسید. اگر مثل دائی هاش باشه که حالا حالاها باید مجرد بمونه
شروین خنده تمسخر آمیزی کرد و بلند گفت:
- من اصلا از این کار خوشم نمیاد شاید اصلا ازدواج نکردم!
پدر گفت:
- ما هم از این حرف ها زیاد می زدیم ولی وقتی چشم باز کردیم دیدم ازدواج که کردیم هیچ، بچه هم
داریم
شروین که مصمم بود لبخند را از لب نیلوفر پاک کند گفت:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯