eitaa logo
دین بین
12.7هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال و رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 #صفحه34_سوره_بقره 🌸🍃 هرروز یه صفحه قران به نیت #ظهور و #سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🍃🌸 #ترجمه_صفحه34_سوره_بقره 🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 (ترجمه:شیخ علی ملکی) #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌹🍃 (م.مشکات) چه بد سلیقه! من روسری سر کنم خیلی زشت می شم ها! این بهتره! هم قدش بهت میاد، خوشروتره، خوشگل تر از منم هست. فقط باید این ریش هاشو بزنه، یه کم هم از این چیزمیزها می خواد که بماله صورتش. با اون چشم های سیاهش معرکه میشه هادی خنده اش گرفته بود ولی شاهرخ بدون اینکه حرفی بزند با لبخندی به شروین خیره شده بود. شروین گفت: - نخیر، انگار کار از کار گذشته، باشه من فداکاری می کنم بعد دست هایش را با کرد و ادامه داد: -بیا بغل بابا! شاهرخ از جا بلند شد و شروین که فکر می کرد حرفش را جدی گرفته به مبل چسبید و داد زد: - شوخی کردم بابا، بی خیال، کمک !! هادی از خنده روده بر شده بود. شاهرخ سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. وقتی رفت شروین نفس راحتی کشید و مثل فنری که از هم باز شود دوباره راحت روی صندلی نشست. بعد همانطور که با قیافه ای نگران و متعجب به در زل زده بود گفت: - این چش شد یهو؟ هادی با لحنی موذیانه گفت: -حالا مگه بغلت کنه بده؟ شروین خودش را عقب کشید و نگاهش را از در به سمت هادی چرخاند. نگاهی طلبکارانه به هادی کرد و گفت: -جداً؟ اگه بد نیست بگم تو رو بغل کنه هادی پایش را روی پایش انداخت و دستش را تکان داد و با بی تفاوتی گفت: - دیدی که بهش گفتی، قبول نکرد - هه هه! شاهرخ وارد اتاق شد، شروین دوباره به مبل چسبید. - وای! اومد! شاهرخ یکراست به طرفش آمد، خم شد و دستانش را دراز کرد. شروین همانطور که به مبل چسبیده بود داد زد: -بذار اقلاً وصیت کنم شاهرخ راست شد. شروین با چشمهای بیرون زده به هادی اشاره کرد و گفت: -به خدا اون از من خوشگل تره! هادی که دیگر نمی توانست جلو خنده اش را بگیرد گفت: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) -خوبه ترسیدی و دست بردار نیستی. وصیتت همین بود؟ شاهرخ لبخندی زد، سری تکان داد و دوباره خم شد. شروین چشمهایش را بست.چند لحظه ای به همان حال ماند اما وقتی خبری نشد یکی از چشم هایش را باز کرد و وقتی شاهرخ را روبرویش دید هردو تا چشم هایش را باز کرد، راحت سر جایش نشست ونفس راحتی کشید. شاهرخ اشاره ای به روی پایش کرد. نگاهش را از شاهرخ به پائین دوخت. صفحه اول آلبوم بود و عکس بزرگ توی آن. باورش نمی شد. آلبوم را برداشت و حیرت زده به عکس خیره شد. - فرهاد، برادرمه! شروین نگاهی کوتاه به شاهرخ انداخت و دوباره به عکس خیره شد. - غیرممکنه، چقدر شبیه منه! ببین هادی و آلبوم را به طرف هادی چرخاند. - آره، دیدم، خیلی شبیهِ تفاوت اندکی وجود داشت. موهای فرهاد مشکی و فر بود و چشمانی آبی مثل شاهرخ، دماغی زیباتر و صورتی تپل تر از شروین. - نگفته بودی داداش داری - داشتم شروین سربلند کرد و شاهرخ گفت: - 18 سالش بود که مرد. خودکشی! - خیلی متأسفم شاهرخ غمگین لبخند زد. شروین پرسید: -می تونم بقیه عکسها رو ببینم؟ و وقتی شاهرخ سری به نشانه تأیید تکان داد، شروع کرد به ورق زدن آلبوم. در بعضی از عکسها شاهرخ هم بود. هادی گفت: - حالا فهمیدی چرا نمی خواد منو بغل کنه؟ شروین همانطور که سرش روی عکس ها خم بود چند لحظه ای ثابت ماند. بعد سر بلند کرد و در چشمان شاهرخ خیره شد. به راحتی غم را در نگاهش می دید. در همین موقع هادی نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد. - چی شده؟ هادی بلوز را از روی مبل برداشت و گفت: - باید برم، منتظرن ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) شاهرخ نفس عمیقی کشید. نفسی که بیشتر شبیه آه بود. هادی دستش را به سمت شروین دراز کرد. - من معمولاً یک شنبه ها اینجام. امیدوارم بازم ببینمت شروین دستش را گرفت: -منم امیدوارم - قدر استادت رو بدون. خیلی چیزا می تونی ازش یاد بگیری شروین نگاهی به شاهرخ کرد و روبه هادی سرتکان داد. هادی کفش هایش را پوشید، سربلند کرد و رو به شروین گفت: - شما زحمت نکشید. ممنون حیاط نیمه تاریک بود. وقتی هادی سربلند کرد تمام صورتش در سیاهی فرو رفت و تنها چشمهای سیاهش را اشعه ای از نور چراغ اتاق روشن کرد. دیدن این صحنه یک آن، دوباره آن تصویر مبهم را در ذهن شروین تداعی کرد. مطمئن بود این چشم ها را دیده.اما چرا یادش نمی آمد کجا؟ همانجا دم در راهرو ماند و همانطور که از دور رفتن هادی را نگاه می کرد سعی کرد صندوقچه در هم ذهنش را مرور کند تا شاید جواب سوالش را پیدا کند. هادی قبل از اینکه از در کوچه خارج شود  برای شروین دست تکان داد وگفت: -پسر خوبیه، هنوز فرصت داره - آره، با همه هارت و پورتش چیزی تو دلش نیست، فقط ... نتوانست در چشمهای هادی خیره بماند. مثل هیمشه سر پائین انداخت و ادامه داد: - می ترسم هادی، می ترسم به خاطر شباهتی که داره برام مهم باشه. می ترسم به خاطر علاقه شخصیمکار کنم نه به خاطر وظیفه ای که بهم دادن. امتحان سختیه هادی دستش را روی شانه شاهرخ گذاشت. - اگر نمی تونستی از پسش بر بیای نمی فرستادنت. حتماً می تونستی که انتخابت کردن. به انتخابش شک داری؟ شاهرخ نفسش را بیرون داد: - درسته بعد با مهربانی اضافه کرد: - خیلی از من جلوتری، اعتراف می کنم که بهت غبطه می خورم هادی لبخندی مهربان زد و شاهرخ را در آغوش کشید. شاهرخ که اشک در چشمهایش بود و بغض در گلویش گفت: -سلام ما رو برسون خیلی تلاش کرد تا بغضش سر باز نکند اما هر کار کرد نتوانست جلوی قطره اشکی را که بی اختیار پائین غلطید را بگیرد. هادی اشک را از گونه شاهرخ پاک کرد، لبخندی زد و از در بیرون رفت ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
دین بین
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت174 ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) چه بد سلیقه! من روسری سر کنم خیلی زشت می شم ها! این بهتره!
قسمتهای جدید امشب شبتون بخیر وارامش😊🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊