#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت113:قبیله مغول
حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ... نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ...
چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ...
نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...
سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ...
مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن ... از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد...
_مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ ... حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ ...
و محکم خوابوند توی گوشم ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد ...
با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ... بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ...
لشگر کشی ها شون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن ... مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ...
خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به کسی خبر بدم ...
این حرف ها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ...
اما دیگه نمی تونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ... اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت ...
فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی ... دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره ... مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم ...
.
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#هو_العشق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت113
#فاطمه_امیری_زاده
در باز شد،کمیل سرش را بالا آورد و با دیدن امیرعلی که با شرمندگی او را نگاه می کرد،سری تکان داد ومشغول برسی پرونده شد.
ــ سلام بیا تو چرا اونجا ایستادی؟
امیرعلی در را بست و روی صندلی روبه روی میزکار کمیل نشست.
ــ کمیل،شرمندم
ــ برا چی؟
ــ دیشب
کمیل اجازه نداد حرفش را ادامه بده
ــ هرچی بود برای دیشب بود،موضوع تموم شد دیگه
ــ به مولا شرمندتم دیشب خونه پدر خانوم بودیم ،گوشیم هم تو خونه مونده بود
کمیل که می دانست امیرعلی چقدر از این اتفاق ناراحت است،لبخند زدو گفت:
ــ شرمندگی برا چی آخه،مگه عمدا جواب ندادی؟امیر اومد کارا هم انجام شد.
ــ آره پرونده رو ازش گرفتم
ــ خب؟
امیرعلی پرونده را به سمت کمیل گرفت و گفت:
ــ اونایی که اومدن دم در خونه مادربزرگت دو نفرن،روی موتور هم بودن،معلومه از ریختن این ماده شیمیایی فقط میخواستن همسرتو بترسونن ،اما قضیه دعوا واقعی بوده،اوناهم از این موقعیت استفاده کردن
کمیل متفکر به پرونده خیره شده بود،امیرعلی آرام گفت:
ــ کمیل میدونم به چی فکر میکنی،من مطمئنم این کارِ تیمور و آدماشه،والا کی میدونه تو مامور اطلاعاتی
ـــ چیز دیگه ای نیست ؟
ــ نه
ــ خب خیلی ممنون
با صدای گوشی ،کمیل گوشی خود را از کتش بیرون آورد،چند تا عکس برایش ارسال شده بود،تا عکس ها را باز کرد،از شدت خشم و عصبانیت محکم مشتش را برروی میز کوبید،امیرعلی سریع از جایش بلند شد ،با نگرانی گفت:
ــ چی شده کمیل؟
نگاهی به دستان مشت شده ی کمیل و چشمان به خون نشسته اش انداخت.
ــ بگو چی شده کمیل
کمیل بدون هیچ حرفی گوشی را به طرف امیرعلی گرفت و از جایش بلند شد،پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد ،احساس می کرد کل وجودش در حال آتش گرفتن است.
امیرعلی با دیدن عکس ها چشم هایش را عصبی بست،دوباره صدای گوشی کمیل بلند شد،امیرعلی با دیدن شماره ناشناس گفت:
ــ کمیل فک کنم خودشون باشن؟
کمیل به سمت گوشی خیز برداشت.
ــ کمیل صبر کن بزار ردیابی کنیم
کمیل سری تکان داد و منتظر امیرعلی بود،با جواب بده ی امیرعلی سریع دکمه اتصال را لمس کرد:
ــ الو
ــ به به جناب پاسدار،سرگرد،اطلاعاتی،اخوی،بردارد،چی بهت بگم دقیقا کمیل
و شروع کرد بلند خندیدند
ــ عکسا چطور بودن؟؟
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت113
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین خندید:
- من و سعید؟ عمراً
- دونفری که وجه مشترک نداشته باشن رابطشون پایدار نمی مونه
- اما خودت گفتی تفاوت هامون بیشتره
- هنوزم میگم اما اگه همینجور پیش بره هر روز کم تر میشه
شاهرخ این را گفت بعد رخش را حرکت داد و گفت:
- کیش و مات
شروین نگاهی به شطرنج انداخت.
از تو ببازم
- مات؟ خیلی زرنگی! مخ منو به کار گرفتی که ببازم وگرنه عمراً
- هروقت می بازی بهونه می آری
- خوبه یه دفعه بردی. اگه راست می گی یه دفعه دیگه بازی کن
- ارزش بازی من بیشتر از این حرف هاست که صرف تو بشه
- پا می شم یه کاری دستت می دم ها
- از لحاظ روانی شناختی این دقیقاً حرکت آدمیه که کم آورده. منطق زور
- من تو رو بزنم، دق دلم خالی بشه به هر اسم و منطقی می خواد باشه
- منو بزنی؟ مطمئنی؟
- نه، با این بدن ماهیچه ای و ورزیده تو نمیشه
شاهرخ به کله اش اشاره کرد و گفت:
- اینجا باید کار کنه. عهد تیر و کمون سنگی که نیست
- آخه اونم خالیه!
- اگه خالی بود نمی تونستم پنج تا از مهره های تو رو بدون اینکه بفهمی بذارم بیرون و فکر کنی که زدمشون
شاهرخ این را گفت و نیشش باز شد.
- همش با خودم می گفتم مهره هام داره کم میشه
- می خوای تو برنده باش. پول شام رو هم تو حساب کن
- من فکر بهتری دارم. بازی به نفع من. اما پول شام با تو . این عادلانه تره.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯