eitaa logo
دین بین
12.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال و رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
:سنجش یا چالش آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید ... طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ... - چقدر سخت می گیری به این جوون ... تا اینجا که تشخیصش قابل تامل بوده ... افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی ... - تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست... که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن ... قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم ... اما می خوام بدونم چی تو چنته داره ... پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم... تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه ... - نفر چهارم شدید حالت عصبی داره ... سعی می کنه خودش رو کنترل کنه ... و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه ... علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه ... اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده ... شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ... افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن ... افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن ... و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن ... بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره ... و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن ... لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد ... و سرش چرخید سمت افخم ... آقای افخم چند لحظه صبر کرد ... حالت نگاهش عوض شد... - از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ ... طبیعتا برای مصاحبه اومده ... و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره ... فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ ... و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟ ... نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ ... قصد سنجیدن من رو داره یا ... فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟ ... حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد ... از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه ... توی اون لحظات کوتاه ... مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد ... و به جواب های مختلف ... متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد ... که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ... - حق با این جوانه ... من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم... باهاش برخورد داشتم ... ایشون نه تنها عصبیه ... که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک ... هیچ ابایی نداره ... ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است ... چرخید سمت من ... - چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ ... نمی دونستم چی بگم ... شاید مطالعه زیاد داشتم ... اما علم من، از خودم نبود ... به چهره آدم ها که نگاه می کردم... انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند ... چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد ... 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) - ببخشید استاد؟ دکتر مهدوی نمیان؟ رضایی جواب دختری را که کنارش بود داد و رو به شروین گفت: - نه. براشون مشکلی پیش اومده نمی تونن بیان - چه مشکلی؟ حالشون خوبه؟ رضایی جواب داد: - آره. مشکل خاصی نیست. نگران نباشید این را گفت، بلند شد و با صدای بلند گفت: - همه بشینن سرجاهاشون. کتاب ها رو جمع کنید. می خوام برگه ها رو پخش کنم شروین دنبال جایی برای نشستن می گشت که سعید را دید که داشت جوری که رضایی نبیند برایش دست تکان می داد. به طرفش رفت. - چرا مثل کفتر بال بال میزنی؟ - بشین تا رضایی ندیده... از جلسه که بیرون آمد نگاهی به ساعت کرد. دوباره زنگی به شاهرخ زد. باز هم خاموش. بدون اینکه تماس را قطع کند گوشی را جلویش نگه داشت و به گوشی خیره شد. صدای ضبط شده می آمد: - دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد... به اسم شاهرخ روی گوشی خیره شد. حرفهای آن روز را در ذهنش مرور کرد. - نمی دونم سعید چی بهت گفته. نمی خوام هم بدونم ... همیشه من باهات نیستم.... باید بتونی خودت تصمیم بگیری... به عقلت رجوع کن با خودش زمزمه کرد. - کجایی شاهرخ؟ آخه الان وقت نیومدنه؟ گوشی را توی جیبش گذاشت و نشست. چند دقیقه گذشت. تلفن زنگ خورد. از جا پرید: - حتماً شاهرخه ... سعید بود. وا رفت. با بی حالی جواب داد. - بله؟ ... آره ... تو محوطه به طرف در خروجی چرخید و گفت: - سمت راست. اینطرف وقتی مطمئن شد سعید او را می بیند نشست. سعید با عجله رسید: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯