eitaa logo
دین بین
12.3هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال و رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
:ساعت ١٠دقیقه به... رسیدم خونه ... حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم ... مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن ... مادر با نگرانی بهم نگاه کرد ... سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود ... - اتفاقی افتاده؟ ... حالت خوب نیست؟ ... چشم های پف کرده ام رمق نداشت ... از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت ... خشک شده بود ... انگار روی سمباده پلک می زدم ... و سرم ... نفسم بالا نمی اومد ... - چیزیم نیست ... شما برید ... التماس دعا ... سعید با تعجب بهم خیره شد ... - روز عاشورا ... خونه می مونی؟ ... نگاهم برگشت روش ... قدرتی برای حرف زدن نداشتم ... دوباره اشک توی چشم هام دوید ... آقا ... من رو می خواد چه کار؟ ... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... دلم حرف ها برای گفتن داشت ... اما زبانم حرکت نمی کرد ... بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق ... و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده ... اون جوان شوخ و خندان همیشه ... که در بدترین شرایط هم می خندید ... بالاخره رفتن ... حس و حال جا انداختن نداشتم ... خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ... ساعت، هنوز ٩ نشده نبود ... فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد ... یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال ... دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم ... بین اشک و درد خوابم برد ... ساعت ١٠ دقیقه به ١١ ... گوشیم زنگ زد ... بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم ... از جا بلند شدم رفتم سمتش ... شماره ناشناس بود ... چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم ... قدرت حرف زدن نداشتم ... نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم ... - بفرمایید ... - کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ... چند لحظه مکث کردم ... - شرمنده به جا نمیارم ... شما؟ ... و سکوت همه جا رو پر کرد ... - من ... حسین فاطمه ام ... تمام بدنم به لرزه افتاد ... با صورتی خیس از اشک ... از خواب پریدم ... ساعت ١٠ دقیقه به ١١ ... صدای گوشی موبایلم بلند شد... شماره ... ناشناس بود ... . 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) - خیلی ممنون. خوبم شروین که از لحن خشک و رسمی شاهرخ تعجب کرده بود گفت: - مثل همیشه نیستی! چرا اینقدر گرفته ای؟ - من حالم خوبه. تو چی؟ - ببین شاهرخ ... شاهرخ حرفش را قطع کرد و گفت: - توی دانشکده و بین دانشجوها هم قبلا گفتم من مهدوی هستم. - خیلی خب. جناب استاد مهدوی! اگه چیزی می خوای بگی رک بگو. این چند روز به اندازه کافی مشکل داشتم. چند روز غیبت زده حالا هم با گوشه و کنایه حرف می زنی - انتظار داری با آدمی که اینطور امتحان داده چه جوری رفتار کنم؟ شروین که انگار پیچ مسئله باز شده باشد خنده ای کرد و گفت: - جناب دکتر! شما اینقدر هول بودید که درست به برگه من نگاه نکردید. من ماکس شدم. ببین، اینم برگم شاهرخ ایستاد، نگاهی به برگه ای که دست شروین بود انداخت و بعد نگاهی به شروین. لبخند تلخی زد و گفت: - نه آقا شروین. اینو نمی گم. چهارشنبه عصر، بعد از امتحان، ازت انتظار نداشتم. ناامیدم کردی این را گفت، سری تکان داد و رفت. شروین باورش نمیشد. در جایش خشک شد. زانوهایش طاقت نگه داشتن بدنش را نداشت. به زور خودش را کنار دیوار رساند و تکیه داد. یعنی شاهرخ او را دیده بود؟ چند دقیقه ای به همان حال ماند و بعد سلانه سلانه از ساختمان بیرون رفت. هنوز نمی توانست آنچه را شنیده بود هضم کند. چطور ممکن بود؟واقعا شاهرخ اورا دیده بود؟با خودش فکر کرد شاید سعید که از دستش عصبانی بوده لویش داده.اما یادش آمد که سعید امکان ندارد با شاهرخ حرف بزند. توی خیابان بوق تمام ماشین ها را درآورد. یا بدون راهنما می پیچید یا سرعتش کم بود. وقتی رسید خانه روی تختش ولو شد. قاب عکسی را که روی میز کنار تخت بود برداشت. عکس خودش و شاهرخ بود که با هم کوه رفته بودند. رو به عکس شاهرخ گفت: - تو از کجا فهمیدی؟ بعد قاب را سر جایش گذاشت، دست هایش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد ... فصل هفدهم نگاهی به در کرد. هرچه در زد کسی در را باز نکرد. شماره اش را گرفت اما پشیمان شد. قبل از اینکه بوق بخورد قطع کرد. سوار ماشین شد که برود ولی نتوانست. دوباره شماره گرفت. - هرچه باداباد بعد از چندتا بوق بالاخره گوشی را برداشت ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯