#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت166:بی تو میمیرم
ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ...
بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...
- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ...
دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پله ها رو یکی دو تا می پریدم ... آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین ...
از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی ...
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم ... و این صدا توی سرم می پیچید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمی تونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...
رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن ...
بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...
دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک هام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ...
بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه می کردم... چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
سوز سردی می اومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم ...
کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...
- یه عمر می خواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...
اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...
تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ...
عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوه ها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن ...
پام سمت حرم نمی رفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...
رفتم سمت حسینیه ... چند تا از بچه ها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...
تا آروم می شدم ... دوباره وجودم آتش می گرفت ... من ... امامم رو تنها گذاشته بودم ...
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت166
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- سلام. خوبی؟ دم خونه ام، نیستی؟ کجا؟ اوکی
تماس را قطع کرد و راه افتاد. ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و وارد پارک شد. از راه بین درخت
ها گذشت و وسط راه ایستاد. به دنبال شاهرخ اطراف را نگاه کرد. باد برگ های زرد را از درختان جدا
و توی هوا پخش کرد. یکی از برگ ها توی صورتش خورد. برگ را از جلوی صورتش کنار زد.
شاهرخ را دید که در انتهای مسیر، روی یکی از نیمکت ها نشسته بود وکتاب می خواند. بادی که می آمد موهایش را توی صورتش می ریخت و شاهرخ را مجبور می کرد آنها را کنار بزند. پالتویی
خاکستری رنگ پوشیده بود و پایش را روی هم انداخته بود.
- سلام
شاهرخ کتابش را بست، لبخندی زد و دستش را دراز کرد:
- علیک سلام
خودش را کنار کشید تا شروین بنشیند. شروین نشست اما نمی دانست چگونه سر بحث را باز کند. به جلو خیره شده بود. شاهرخ کتاب کوچکش را توی جیب پالتویش گذاشت، به طرف شروین چرخید و گفت:
- خب؟ چه خبر؟
- خبری نیست
- فکر نمی کردم ماکس بشی. نکنه انصراف بازار گرمی بود؟
شروین متعجب نگاهش کرد.
- سعید راست می گه که حافظت دو ساعته است. هر روز صبح که پا میشی کل مغزت ریست می شه؟
شاهرخ خندید.
- چطور؟
- دیروز خشک و رسمی و امروز انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
- هنوزم ناراحتم ولی قرار نیست به خاطر یه اشتباه همه چیز تموم بشه
- تو جوری برخورد کردی که فکر کردم اشتباه من اونقدر بزرگه که امکان نداره فراموش کنی
- در این که اشتباهت بزرگ بوده شکی نیست ولی همیشه وقت برای جبران هست. من فقط می تونم بهت
تذکر بدم
- تذکر؟ اگر برات مهم بود قبلش می گفتی نه حالا
- انتظار داری همیشه من بهت بگم چه کار کنی؟ نمی تونی خودت تصمیم بگیری؟
شروین با ناراحتی گفت:
- اگر باید خودم تصمیم بگیرم پس دیگه به کسی ربطی نداره که بخواد تذکر بده
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯