eitaa logo
دین بین
14.3هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری پیج ویراستی مون: https://virasty.com/dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
: می مانم  دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ... - بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست ... نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم ... من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ...  همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم ... نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد ...  مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ...  برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ... - تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ... اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود .. خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ... دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ...  حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون بچه می داد ... مادرم رو کشیدم کنار ... - مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ... 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹 سمانه شوکه به کمیل خیره شد و زمزمه کرد: ــ چی؟ ــ امروز چند نفرو فرستادم تا پوستر وcd که سهرابی بهت داده بیارن،اما تو دفترت ازشون خبری نبود . ــ غیر ممکنه،من خودم گذاشتمشون روی فایل کنار کمد.من برا چی باید دروغ بگم آخه؟ کمیل اخمی بین ابروانش نشست! ــ من نگفتم دروغ میگید ،چیزی نبوده،یعنی برشون داشتن تا به دست ما نرسن،موقع گشتن چندتا بسته برگهA4 پیدا میکنن که وقتی بازشون میکنن،این نشریه ها رو پیدا میکنن ــ وای خدای من،بشیری ــ بشیری کیه؟ ــ بشیری یکی از آقایونی که تازه شروع به همکاری کرده،اون روز که اومدم تو اتاق دیدم بدون اجازه رفته تو اتاق ،وقتی هم پرسیدم گفت آقای سهرابی گفت برای کارای فرهنگی و انتخابات برگه بیارم براتون ،با اینکه من برای کارام به برگه نیاز نداشتم مخصوصا اون مقدار زیاد. ــ بشیری چطور آدمیه؟ ــ به ظاهر مذهبی وبسیجی،تو جلسات که باهم بودیم همیشه سعی می کرد بقیه رو برای شورش یا اعتراض تشویق کنه،یک بار هم باهم بحثمون شد که صغری هم بودش ــ چرا زودتر نگفتید؟ ــ فک نمیکردم مهم باشه! ــ اسم و فامیلش چیه؟ ــ اشکان بشیری کمیل سری تکان داد و آرام زمزمه کرد: ــ چیزی لازم ندارید؟دیشب خوب خوابیدید؟ سمانه سرش را بالا اورد و نگاهی به کمیل انداخت ،می خواست با دیدن چشمان سرخ اش خودش حدس بزند که راحت خوابیده یا نه؟ کمیل سرش را پایین انداخت و کلافه دستی در موهایش کشید،غمی که در چشمان سمانه نشسته بود ،او را آتش می زد. ــ میشه یه خواهشی بکنم ــ آره حتما ــ میشه بگید اتاقی که هستم ،چراغ بزارن ــ چراغ؟؟مگه چراغ نداره ــ نه چراغ نداره ــ دیشب یعنی تو تاریکی خوابیدید؟ سمانه به یاد دیشب بغض در گلویش نشست و با صدای لرزانی گفت: ــ اصلا نخوابیدم کمیل خوب می دانست که سمانه چقدر از تاریکی وحشت دارد،دستان مشت شده اش از شدت عصبانیت سرخ شده بودند،اما سعی کرد بر خودش متسلط باشد و آرام باشد،سخت بود اما سعی خودش را کرد. از روی صندلی سریع بلند شد و برگه ها را جمع کرد: ــ چی میشه الان؟ ــ چی،چی میشه؟ ــ تکلیف من؟تا کی اینجام؟ کمیل با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت: ــ قول میدم،سمانه قول میدم، که هرچه زودتر از اینجا بری ،قول میدم و دل سمانه آرام گرفت از این دلگرمی و تکیه گاهی که هیچ وقت فکرش را نمی کرد داشته باشد..... ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 به زور خودش را از رختخواب بیرون کشید. یقه اش را صاف کرد. نگاهی به کیف پولش انداخت و از اتاق بیرون رفت. از در حیاط که بیرون رفت سعید جلوی پایش ترمز زد. - سالم بر امپراطور رختخواب ها. تو دنیا به جز رختخواب جاهای زیادی هست ها ! سوار شد. - کجایی بابا، دیروز تا حالا هرچی زنگ می زنم خاموشی - مونده بود خونه - و خودتون کجا بودید؟ جوابی نداد. - آفتاب از کدوم طرف دراومده شما لباس عوض کردید؟ - دیشب خیس شد - خب شبا نباید زیاد آب و چایی بخوری - مشکل از من نبود. آسمون سوراخ شده بود. - پس دیشب خیابون گردی داشتید... سعید از پله ها بالا رفت تا به کلاس برسد و شروین به طرف دفتر آموزش رفت. جلوی در که رسید دستش را کرد توی جیبش و سرجایش ایستاد. - اَه. لعنتی توی پله ها نشست و سرش را میان دستش گرفت. چند دقیقه ای به همان حال ماند. بی رمق بلند شد. وقتی آقای نعمتی بار دوم برگه انصراف می داد نگاهی کنجکاوانه به شروین انداخت. او هم سریع برگه راگرفت وبیرون امد. وارد کلاس که شد کلاس تقریبا پرشده بود. پشت میز استاد ایستاد. نگاهی به گوشه کلاس کرد. همان جایی که خودش می نشست. چیزی پیدا نبود. ابرویی بالا برد. سر جایش نشست و مثل همیشه سرش را روی دستش گذاشت. استاد وارد کلاس شد. سلام کرد و بدون حرف دیگری مشغول تدریس شد. وقتی درس تمام شد پشت میز نشست و گفت: - قرار بود مسئله ها رو حل کنید تا رفع اشکال کنیم. کسی اشکال نداره؟ - چرا استاد. بعضی هاش واقعاً سخت بود - مثلاً ؟ هر کس شماره ای می گفت. - پس همه مشکل دارن. البته به غیر دوستمون کنار دستی شروین یواشکی صدایش کرد. - پاشو، دیدت ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💕 🌸🍃 که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمی دونم... دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه. راستیتش خیلی نگران شده بودم، تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم. کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر، توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم... صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم، آخه من که چیزی نگفته بودم. اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم، انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن. وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته، تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن. -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم، یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن -چی شده زهرا؟! -ریحانه ...ریحانه... -چی شده؟؟ -کجایی تو دختر؟! -چی شده مگه حالا؟! -سید... -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! - سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه، ولی نشد... همش ناراحت بود به خاطر تو، عذاب وجدان داشت. می گفتم که بهت زنگ بزنه، ولی دلش راضی نمی شد، می گفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه... -الان مگه نیستن؟! - این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄