#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت43: بیدار باش
وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ...
خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم...
اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ...
میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم ... چیزی لازم داره یا نه ...
شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ...
نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ...
فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ...
خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال ...
- خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ...
و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ...
بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ... ایستاده هم خوابم می برد ...
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت43
#فاطمه_امیرے_زاده
ـــ خوبید؟
سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت:
ــ خوبم
ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید
سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد:
ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ،بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید
ــ من نفرستادم
ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده،دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟
سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم
ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد،منم رفتم
ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟
ــ چیز خاصی نبود ،زود درست شد ،رویا رضایی
ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود
سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت:
ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم
ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟
ــ نیم ساعت
ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟
ــ من،رویا،اقای سهرابی،
ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟
ــ روز انتخابات،وسط جمعیت
ــ حرفی زدید
ــ نت فقط کمی بهاش بحثم شد
ــ و دیگه ندیدینش؟
ــ نه
ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود
ــ نه نبود
کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت:
ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید
ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام
ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست
اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد،سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد،دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد....
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت43
✍ #ز_جامعی
شروین نفس عمیقی کشید و جوابی نداد.
- راستی انصرافت چی شد؟
- گیر کرده. هر دفعه یه جوری برگش گم و گور می شه. یا جا می مونه یا خراب می شه
- از من می شنوی یه مدت بی خیالش شو تا گیرش باز شه
نگاهی به سعید کرد و بعد عینکش را به چشم زد ...
*
ماشین را سر و ته کرد و از پارک بیرون آمد. آرام کنار خیابان می رفت که استاد را توی پیاده رو دید.
کمی فکر کرد و بعد بلند به خودش جواب داد:
- من که علافم
جلوتر ایستاد، وقتی استاد رسید بوقی زد. استاد سرش را چرخاند و کمی جلو آمد. شروین گفت:
- می تونم کمکتون کنم
استاد که معلوم بود تازه شروین را شناخته لبخندی زد.
- شمائید؟ آقای کسرایی، درسته؟ خیلی ممنون. راهی نیست... پیاده می رم
- فکر نمی کنم هوای مناسبی برای پیاده روی باشه
- مزاحم نیستم؟
- من بیکارم
استاد تشکر کرد و سوار شد. شروین پیچید و پرسید:
- کجا برم؟
- خیلی ممنون. شما مسیر خودتون رو برید. من هرجا شد پیاده می شم
- سوارت کردم که برسونمت
- هر جور راحتی. پس فعلا مستقیم برو
چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
- من همیشه فکر می کردم توی این ماشین های بی سقف باد آدم رو می بره ولی مثل اینکه اشتباه می
کردم
شروین نگاهی از گوشه چشم به مسافرش انداخت ولی حرف نزد.
استاد گفت:
- مثل بقیه جوون ها نیستی. خیلی آروم رانندگی می کنی
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت43
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
- ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!
سرمو پایین انداختم گفتم خب اول خاطر غرور و مردونگیش، و به خاطر حیاش، به خاطر ایمانش به خاطر
فرقی که با پسرای دور و برم داشت
- الانم هستی؟
سرمو پایین انداختم
-قربون قلبت برم... این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره
-یعنی چی این حرفت؟!
-یعنی ...، بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا...
- خونه ی سید؟؟
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید
- زهرا اینجا چرا اومدیم؟!
- صبر کن خودت میفهمی. بیا بریم تو، نترس
وارد حیاط شدیم... زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
- ریحانه...ریحانه
و شروع کرد به گریه کردن
- چی شده زهرا؟
-محمد مهدی یه هفتس برگشته
- چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه، خدا رو شکر... خب الان کجاست؟
- توخونه هست
- خب بریم پیششون
- صبر کن، باید حرف بزنم باهات
در همین حین مادر سیداومد بیرون
- زهرا جان چرا تو نمیاین؟
- الان میام خاله جون....ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن
- سلام دخترم خوش اومدی
- سلام
- الان میام خاله
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄