eitaa logo
دین بین
14.3هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری پیج ویراستی مون: https://virasty.com/dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای نماز شب وضو بگیرم ... بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه ... - جانم بی بی؟ ... چی کار داری کمکت کنم؟ ... - هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم ... اما دیگه جون ندارم تکان بخورم ... زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش ... آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه ... - بی بی ... حالا راحت همین جا وضو بگیر ... دست و صورتش رو که خشک کرد ... جانمازش رو انداختم روی میز ... و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه ...  هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود ... اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه... گریه ام گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم ... چند لحظه طول کشید ... مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ... رفتم سمت بی بی ... خیلی آروم نماز می خوند ... حداقل به چشم من جوون و پر انرژی ... که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین ...  زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم ... هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید ... - خدایا ... چی کار کنم؟ ... نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده ... خدایا کمکم کن ... حداقل بتونم وتر رو بخونم ... آشوبی توی دلم برپا شده بود ... حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن ... شیطان هم سراغم اومده بود ... - ولش کن ... برو نمازت رو بخون ... حالا لازم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه ... و .. از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم ... استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم ... از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه ... که یهو یاد دفتر شهدام افتادم ...  یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ... - ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم ... نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب عوض می کردیم ... آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم ... می چرخیدم ... داد می زدیم ... سرت رو بپا ... بیا این طرف ... خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو می خوندیم ...  انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود ... سرم رو آوردم بالا ... وقت زیادی نبود ... - خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم ... قربت الی الله ... الله اکبر ... حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز ... هر دو قربت الی الله ... اون شب ... اولین نفر توی 40 مومن نمازم ... برای اون رزمنده دعا کردم ... 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹 کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر علی در چارچوب در نمایان شد. ــ سلام،کجا بودی؟ ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟ ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم ــ خوبه ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟ ــ برای این و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت! ــ این کیه؟ ــ رویا رضایی ــ کی هست؟ ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه ــ خب؟ ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه ،خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده است ،تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی، ــ خب چه ربطی داره؟ ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی بوده و یه چیز دیگه ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی . ــ منظور؟ کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد : ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده،پس از پس یک مشکل کوچیک برمیومده، ــ پس میگی ،کار سهرابی بو‌ده اون پیام؟ ــ هنوز معلوم نیست.فیلماروچک کن ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟ ــ چطور؟ ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش ــ باشه چک میکنم ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم ــ چطور؟ ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بدند ریختن روی زمین،اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی،گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟ ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه ــ من تا فردا صبح گزارش فیلمارو به دستت میرسونم. ــ یه گزارش از رویا صادقی میخوام،کی هست ؟کجاییه؟فعالیتاش چی بود کلا یه گزارش کامل ــ باشه امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت: ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم ــ درست شنیدی ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 شروین مردد بود. استاد اضافه کرد: - البته اگر منتظرت هستن و نگران می شن اصرار نمی کنم شروین پوزخندی زد: - من کسی رو ندارم که نگرانم بشه بعد کمی فکر کرد. نگاهی به چهره آرام استاد و لبخند روی لبانش کرد و گفت: - بهتر از علافیه، نه؟ استاد سری تکان داد. - فکر کنم ماشین را پارک کرد و همراه استاد جوان داخل کوچه رفت. کوچه ای باریک. نگاهی به دیوارها انداخت. قدیمی بودند با آجرهایی دود گرفت. - زندگی اینجا سخت نیست؟ استاد نگاهی به شاخه درخت انگور که بالای یکی از دیوارها پیدا بود و هنوز برگ های سبز داشت انداخت وگفت: - زندگی همه جا سخته جلوی یکی از درها ایستاد. در را باز کرد و خودش کناری ایستاد و تعارف کرد.شروین وارد شد و از پله ها پائین رفت. حیاطی کوچک، حوضی در وسط و دو باغچه که برگ درخت هایش کم کم زرد می شدند. استاد کنارش ایستاد و گفت: - چطوره؟ شروین جواب داد: - آدم یاد فیلم ها می افته. رمانتیکه و با تمسخر ادامه داد: - به درد دخترا می خوره شاهرخ خندید. دستش را توی حوض شست. کتش را درآورد و از پله ها بالا رفت. شروین هم سری تکان داد -که نشان دهنده مضحک بودن این عمل برایش بود - وکفش هایش را درآورد. ولی متوجه شاهرخ که زیر چشمی نگاهش کرد و لبخند زد نشد. استاد همان طور که کت و کیفش را روی مبل می گذاشت به شروین تعارف کرد که بنشیند و خودش بیرون رفت. اما شروین ترجیح داد در اتاق بگردد و اطراف را دید بزند. نگاهی به کتاب های کتابخانه انداخت. قاب عکس زنی جوان بالای شومینه بود. میز کوچک کنار پنجره که رویش کتابی بود و صندلی راحتی کنار آن توجهش را جلب کرد. نزدیک تر رفت. کتاب نبود. دفترچه یادداشت بود. می خواست برش دارد که شاهرخ وارد اتاق شد و ظرف شیرینی را روی میز گذاشت. شروین نشست و شاهرخ هم بعد از اینکه از کمد گوشه اتاق دو تا بشقاب برداشت نشست. ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💕 🌸🍃 آروم برگشتم و نگاهش کردم، چیزی نگفتم -چرا؟ بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: -چرا؟! -چی چرا؟؟ - شما دعا کردید که شهید نشم؟! سرم رو پایین انداختم -وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت، یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم... حس کردم سبک شدم... جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد، هیچکس. چشمام بسته بود. تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم... اما در باغ بسته بود... از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد... صدای خنده سید ابراهیم، صدای خنده سید محمد، صدای خنده محمدرضا، خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت... نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری! گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش... یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم، دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن. شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! آخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده، اونوقت... اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم - آقا سید فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشی، میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟ - الانم که برگشتم هم فرقی نداره. خواهر، اون نامه، اون حرفها همه رو فراموش کنین من دیگه اون اقا سید نیستم... -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟! ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄