eitaa logo
دین بین
14.3هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری پیج ویراستی مون: https://virasty.com/dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
:پس یا پبش من و آقا رسول ... دو تایی زدیم زیر خنده ... آقا مهدی هم دست بردار نبود ... پشت سر هم شوخی می کرد ... هر چی ما می گفتیم ... در جا یه جواب طنز می داد ... ولی رنگ از روی صادق پریده بود ... هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم ... اون بیشتر جا می زد ... آخر صداش در اومد ... _حالا حتما باید بریم اونجا؟ ... اون راویه گفت ... حتی از قسمت های تفحص شده ... به خاطر حرکت خاک ... چند بار مین در اومده ... اینجاها که دیگه ... آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود ... از توی آینه بهش نگاهی انداخت ... _نترس بابا ... هر چی گفتیم شوخی بود ... اینجاها دست خودمون بوده ... دست عراق نیوفتاده که مین گذاری کنن ... منطقه آلوده نیست ... آقا رسول هم به تاسی از رفیقش ... اومد _درستش کنه ... اما بدتر ... پدرت راست میگه ... اینجاها خطر نداره ... فقط بعد از این همه سال ... قیافه منطقه خیلی عوض شده ... تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم ... با شنیدن کلمه گم شدن ... دوباره رنگ از روش پرید ... و نگاهی به اطراف انداخت ... پرنده پر نمی زد ... تا چشم کار می کرد ... بیابان بود و خاک ... بکر و دست نخورده ... هر چند ... حق داشت نگران بشه ... دو ساعت بعد ... ما واقعا گم شدیم ... و زمانی به خودمون اومدیم ... که دیر شده بود ... آقا مهدی ... پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم ... اما فایده ای نداشت ... نماز رو که خوندیم ... سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم ... هوا تاریک شد ... تاریک تاریک ... وسط بیابان ... با جاده های خاکی ... که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی ... چند متر که رفتیم ... زد روی ترمز ... دیگه هیچی دیده نمیشه ... جاده خاکیه ... اگر تا الان کامل گم نشده باشیم ... جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه ... باید صبر کنیم هوا روشن بشه ... شب ... وسط بیابان ... راه پس و پیشی نبود ... . 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹 غرید: ــ چی گفتی؟ با صدای لرزانی که سعی در کنترلش داشت گفت: ــ گفتم گندکاریای دخ.. با مشتی که بر روی صورتش نشست،جلوی ادامه ی حرفش را گرفت. دستش را بر روی بینی اش گذاشته بود از درد روی شکم خم شده بود، کمیل دوباره به طرف او خیز برداشت و یقه ی او را در مشت گرفت: ــ گوش بده ببین چی میگم،یه بار دیگه تو یا داداشتو یا هر کی از خاندان محبی رو اطرف این خونه دیدم ،به ولای علی میشکمت فریاد زد: ــ فهمیدی؟ و محکم او را هل داد،سهیلا سریع به سمت بردارش که بر روی زمین افتاده بود دوید،و با صدای بلند گفت: ــ بخدا ازت شکایت میکنم،به خاک سیاه مینشونمت کمیل به طرف سمانه و فرحناز خانم که نگران نظاره گر بودند چرخید و آرام گفت: ــ برید داخل سمانه از ترس اینکه کمیل دوباره با کوروش درگیر شود با لحن ملتمسی گفت: ــ توروخدا شما هم بیاید کمیل که دلیل پیشنهاد سمانه را می دانست گفت: ــ نترسید دوباره بهاش درگیر نمیشم ** فرحناز خانم سینی چایی را مقابل کمیل گرفت،کمیل تشکری کرد و چایی را برداشت و نگاهی به سمانه که متفکر روی مبل روبه رو نشتسته بود ،انداخت. ــ تو دیگه چرا خاله جان،اون نااهله برا چی درگیر میشی باش؟ ــ یعنی چون اون نا اهله باید بزارم هر حرفی که دلش بخوادو بزنه ؟ ــ چی بگم خاله جان ــ محسن و سید میدونن؟ ــ نه عزیز دلم نمیدونن نمیخوام قضیه بزرگ بشه تو هم چیزی بهشون نگو ــ چشم،ولی دوباره اومدن خبرم کنید ــ باشه خاله جان کمیل استکان خالی را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد. ــ منم دیگه برم،ممنون بابت چایی ــ کجا خاله الان دیگه وقته نهاره ــ باید برم کار دارم،با شما که تعارف ندارم ــ هرجور راحتی عزیزم اما صبر کن یه چیزی بهت بدم ،بدی به سمیه ــ باشه ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) اوایل دانشجویی زیاد از درس خوشم نمی اومد. شاید چون درگیر مسائلی شدم که برام زود بود. برای همین چند سال رو از دست دادم. لیسانسم رو 2 ساله گرفتم. مدتی طول کشید تا یاد بگیرم جلوتر از زمان حرکت نکنم و به جای فکر کردن به آینده از الانم لذت ببرم شروین که از این حرف تعجب کرده بود گفت: - یعنی بدون برنامه؟ هرچه پیش آید خوش آید؟! - برنامه ریزی یعنی درک صحیح حال. اگر در هر لحظه بهترین کار رو انجام بدی به هدفت نزدیک تر می شی. برنامه ریزی یعنی شناخت نه غرق شدن در آینده شاهرخ این را گفت و میوه را به سمت شروین گرفت. شروین سیبی را برداشت و با کارد مشغول پوست گرفتن شد. شاهرخ هم سیبی را برداشت و همان طور که گاز می زد گفت: - توی این مدت متوجه شدم که خیلی کم حرفی، همیشه همینطوری؟ شروین تکه ای از سیب را در دهانش گذاشت. - گاهی آدم ها حرفی برای گفتن ندارن، اما گاهی حالی برای حرف زدن ندارن - درک می کنم. خستگی روحی بدتر از خستگیه جسمیه شروین دهان باز کرد تا حرفی بزند اما پشیمان شد فقط خیلی کوتاه گفت: - شاید اما مهم نیست، عادت کردم - اما به نظر من یه مشکلی هست،درسته؟ به چشمان آبی رنگ شاهرخ خیره ماند. انگار منتظر این سوال بود.احساس می کرد بالاخره یکی پیدا شده است که به حرف هایش گوش کند. دوست داشت حالا که گوشی برای شنیدن پیدا کرده است همه چیز را بیرون بریزد اما مردد بود. شاهرخ که انگار تردیدش را حس کرده باشد با خوشرویی گفت: - خوشحال می شم اگه بتونم کمکی کنم - کاری از دست کسی بر نمیاد - حتی به اندازه گوش دادن به حرف هات؟ شروین نگاهش را از شاهرخ به حوض و گلدان های کنارش دوخت و گفت: - نمیدونم! تا حالا حس کردی که بود و نبودت یکیه؟هیچ چیز بدتر از این نیست که احساس پوچی کنی. دوست دارم بذارم برم. اما کجا؟ نمی دونم. شاید اون جلو چیز بهتری باشه، هرچند می دونم اونم مثل الان پوچه. بیخودی تقلا می کنم. گاهی می خوام خودم رو از این تلاش بیخود خلاص کنم. مرگ یه بار، شیون یه بار بعد نفس عمیقی کشید و ساکت شد. شاهرخ با نگاهی دلسوزانه به شروین خیره شد. - چرا خلاص نمی کنی؟ ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯