eitaa logo
دین بین
14.3هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری پیج ویراستی مون: https://virasty.com/dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
:دست های خالی هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود... چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ... آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ... تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ... آخر بی شعورهایی روانی ... چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ... ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ... _پس شهدا چی؟ ... نگاهش سنگین توی دشت چرخید ... _با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ... آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ... . 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹 ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون اما خب اگه قبول کردید و این وصلت سر گرفت باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید من ماموریت میرم،ماموریتام خیلی طولانی نیستن اما اینکه سالم از این ماموریت ها زنده بیرون بیام دست خداست،نمیدونم چطور براتون بگم شاید الان نتونم درست توضیح بدم اما من میخوام کنار شما زندگی آرومی داشته باشم،من قول میدم که بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک،پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر باشه،حالا چه مسئله کار یا چیز دیگه ای کمیل که انتظار این حرف را از سمانه نداشت‌،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش نشست. ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه،خب من حرف دیگه ای ندارم اگه شما صحبتی دارید سراپا گوشم سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش ،لبانش را تر کرد وگفت: ــ حرف های من هم زیاد نیستن،با شناختی که از شما دارم بعضی از حرفا ناگفته میمونن ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم ــ خب در مورد احترام متقابل و خانواده و آرامش زندگی که با شناختی که از شما دارم از این بابت نگران نیستم ،اما در مورد درسم،من میخوام ادامه تحصیل بدم،یک سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم ــ یعنی عقد هم.. ــ نه نه منظورم عروسی بود کمیل با اینکه ناراضی بود و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما حرفی نزد. ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته،از این بابت نگران نباشید من نمیزارم این وسط اتفاقی براتون بیفته ــ منظورم این نیست،منظورم این هست که بلاخره این وسط من و دایی میدونم کارتون چی هست،و گفت که فشار کاریتون زیاده،اگه قراره تو این زندگی همراهتون باشم برای من از همه اتفاقات بگید،نزارید چیزی نگفته بماند و شمارو اذیت بکنه کمیل آرام خندید و گفت: ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟؟ سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت: ــ چشمتون روشن ــ بریم داخل؟ ــ بله هر دو بلند شدند و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند. محمد اقا گفت: ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین انداخت وگفت: ــ هر چی خانوادم بگن اینبار آقا محمود دخالت کرد و گفت: ــ باباجان جواب تو مهمه سمانه احساس می کرد نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد،سمیه خانم با خنده گفت: ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟ سمانه آرام بله ای گفت،که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید احساس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد،با شنیدن صدای آرام کمیل با تعجب سرش را پرخاند: ــ امشب مطمِنم از گردن درد نمیتونید بخوابید سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید. ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) ببین مادر! من باید بدونم بچم کجا می ره، با کی می گرده، چه کار می کنه، فردا بزنن پسرم رومعتاد کنن تو جوابشو میدی؟ شروین سری تکان داد و خندید: - ننه جون تو خودت مارو معتاد نکن، بقیه کاری با ما ندارن. از باشگاه چه خبر؟ بیکاری یه سر بریم؟ - من بیکارم اما رفتن یا نرفتن رو جیب تو تعیین می کنه - آرش؟ آره. پول دارم. از کنف کردنش حال می کنم -کلاً کنف کردن حال میده - بریم؟ - الان کلاس دارم - مثبت بازی در نیار غیبت رو برا همین روزا خلق کردن دیگه - باور کن جا ندارم. همین جوری هم نمره نمی آرم، بابا تو می خوای انصراف بدی، من که مخم تاب بر نداشته - خیلی خب، اینقدر َزن َجموره نکن، برو سعید رفت و شروین رفت سراغ شاهرخ. در زد: - بیا تو در را باز کرد. لبخند شاهرخ با دیدنش پر رنگ شد. - سلام آقای کسرائی، بفرمائید شروین نشست. - حال شما خوبه؟ - خوب یا بدش فرقی نداره. مهم اینه که میگذره - یه روز کاملاسرحال ویه روز هم عین قهوه بدون شکر تلخ. یا صفری یا به سمت بی نهایت میل می کنی. این همه تغییر چطور اتفاق می افته؟ - اگر فهمیدم حتماً بهت میگم - خب؟ - خب به جمالت - چه کار داشتی؟ شروین کمی ساکت ماند بعد در حالیکه چشم هایش این سو و آن سو می دوید گفت: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯