eitaa logo
دین بین
14هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ارتباط با ما: 👇 @ali_sajjadi پیج ویراستی مون: https://virasty.com/dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
های_جهاد😂😂 چهل ساله اسب‌سوارم توی حلبچه بودیم. داشتیم می‌رفتیم طرف لودر و بلدوزرها که قاسم گفت: بچه‌ها اسبو! اکبر کاراته گفت: کو؟! کو؟! قاسم گفت: اونه. اکبر اسبو که دید، دوید طرفش و داد زد: من می‌خوام اسب‌سواری کنم. محمدرضا گفت: خطر داره! بلدی می‌خواد. اکبر کاراته گفت: اِکّی، من چهل ساله اسب‌‌سوارم. و بعد رفت و افسار اسبو گرفت. با دست زد به کمر اسب و گفت: بیا عزیزم که خوب اومدی. قاسم گفت: خطر داره! اکبر کاراته گفت: هیچ خطری نداره. و بعد پرید روی اسب. اسب ترسید و فرار کرد. اسب می‌دوید و اکبر جیغ‌وداد می‌کرد و کمک می‌خواست. همه هاج‌وواج نگاهش می‌کردیم، که اکبر کاراته کج شد و آمد زیر شکم اسب. اسب می‌پرید بالا، جفتک می‌زد و اکبر کاراته جیغ‌وداد می‌کرد و کمک می‌خواست. صاحب اسب که از خنده ریسه رفته بود، اسبو صدا کرد و نگهش داشت. اکبر کاراته از زیر اسب افتاد تو علفا و پا گذاشت به‌فرار. بچه‌ها می‌گفتند: اکبر، دیگه نمی‌خوای اسب‌سواری کنی؟! اکبر کاراته هم می‌گفت: نه بابا من غلط کردم! چهل ساله اسب‌سوارم ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
😂😂😂 محمد وایساد دم سنگر. داد زد بگیر! و پرتقال🍊 را پرت کرد. صفری پرید و پرتقال را گرفت. اکبر گفت: آباریک‌‌الله. محمد پرتقال🍊بعدی را پراند. مجید پرید و قاپ رفت. محمد برای همه یک پرتقال پرت کرد. حالا نوبت اکبر کاراته شد. یک پرتقال ریز برداشت و گفت: اکبر بگیر. اکبر دست دراز کرد. محمد پرتقال را پراند. اکبر تند گرفتش. دید ریز است. سریع پراندش طرف محمد و گفت: لامصّب، یه بزرگ بده! محمد یک پرتقال🍊 بزرگ برداشت و پراند براش. صالح پرید و توی راه گرفتش. اکبر لب‌‌ولوچه‌اش را کج‌وراست کرد و گفت: حرومت باشه! محمد خندید و گفت: بگیر! و بعد یک پرتقال گندیده پراند به‌طرف اکبر. اکبر پرتقالو🍊گرفت و دوباره محکم پراندش طرف محمد و گفت: مال خودت. پرتقال رفت و رفت تا این‌که خواست بخورد به صورت محمد. محمد سرش را آورد پایین. در این حال، فرمانده پشت سرش ظاهر شد. پرتقال🍊رفت و صاف خورد روی دماغش و پهن شد روی صورتش. اکبر کاراته یک لحظه زل زد به فرمانده. جیغی زد و رفت لای پتو. پرتقال گندیده🍊 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
😄 کسی آبرو ریزی نکنه! همه دورتادور سفره نشسته بودیم. از گرسنگی نمی‌دانستیم قاشق را بکنیم توی دهنمون یا توی چشامون. فرمانده مقر بالای سنگر نشسته بود. چند نفر آدم مهم با لباسای اتوکرده هم دوروبرش نشسته بودند. فرمانده قبلاً گفته بود از بالا می‌آیند برای بازرسی. آبروریزی نکنید. این روزهای آخر آموزشی آبروی منو بخرید. غذایمان برنج بود و کباب. آشپز برای اولین‌ بار خوش‌اخلاق شده بود. معاون مقر گاهی می‌خندید. اکبر کاراته گفت: کاشکی بازم بیاند! حاج بابایی می‌گفت: آره؛ بلکه نفسی تازه کنیم؛ مُردیم! داشتیم حرف می‌زدیم که آشپز با یه فیس و افاده‌ای گفت: برادران عزیز، کسی هست که غذا بخواد؟ فرمانده دوست داشت همه با هم بگیم: نه‌خیر، سیر شدیم. دستتون درد نکنه! هنوز حرفش تمام نشده بود که همه با هم - هرسیصد نفر- بشقابامونو بردیم توی هوا و گفتیم: مَن مَن! به من بده! من بازم می‌خوام! ما جیغ‌وداد می‌کردیم و فرمانده هرچه آبرو پیش بالایی‌ها داشت از بین بردیم. کسی آبرو ریزی نکنه!😂😂😂 ، ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
😂 گفت: من امشب این خاک ریز رو می‌زنم. فرمانده گفت: آ ماشاالله. اکبر بادی به غبغب انداخت و پرید بالای لودر. هرجا رو نگاه می‌کردی، باتلاق بود و همه‌جا تاریکِ تاریک، که یک‌دفعه منوری پرید توی هوا. دوروبرشو نگاه می‌کرد که چشمش خورد به یک کُپه‌ي خاک. گفت: عجب کُپه‌ي خاکی! حالا یه خاک ریز می‌زنم که همه مات و مبهوت بمونند و بگن عجب ! چه رزمنده‌ي شجاعی! برای خودش خوش‌حال بود و رفت سر کُپه‌ي خاک، بیل لودر رو زد به کُپه‌ي خاک و رفت جلو. بیل اوّلو سر خاکريز، خالی کرد و اومد عقب. بیل دوّمو که پرکرد، از بوی گندی که همه‌جا پیچیده بود حالش به‌هم خورد و غش کرد. بچه‌ها هی آب می‌زدند به صورتش و می‌گفتند: اکبر کاراته پاشو، پاشو ببین چه‌کار کردی، گل کاشتی! اکبر با لودر زده بود به کُپه‌ي خاکی که صد و بیست تا مرده‌ي عراقی زیرش بودند. همه رو ریخته بود به‌هم و خودشم از بوی گند مرده‌ها غش کرده بود. وقتی به‌‌هوش اومد، فرمانده گفت: عجب خاک‌ریزی زدی آقای رزمنده! عجب خاک ریزی 🌺 ❣ ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
های_جهاد😂 🌸 منصور توی تاریکی سنگر قصه ی مُرده و چوپان می گفت و هم هی به خودش می‌پیچید. اسماعیل گفت: چته؟ می‌ترسی؟ گفت: نه، دست‌شویی دارم. - خب برو دست‌شویی. - می‌ترسم. از مُرده می‌ترسم. منصور گفت: خب پاشید تا با هم بریم. توی راه بقیه‌شو می‌گم. همه رفته بودند داخل توالت‌ها و فقط مانده بود بیرون. داشت به قصه‌ی مُرده فکر می‌کرد که کسی با لباسِ سرتاپا سفید درو باز کرد و اومد بیرون. نگاهش کرد و جیغ زد و گفت: یا اباالفضل مُرده منو خوردم! بچه‌ها مُرده! و بعد پا گذاشت به‌فرار. می‌دوید و جیغ‌وداد می‌کرد، که همه طهارت نکرده از توالت‌ها پریدیم بیرون و پا گذاشتیم به‌فرار. جیغ‌وداد می‌کردیم و می‌دویدیم که کسی گفت: کاراته! بچه‌ها! منم حاج‌آقای مقر. حرفش تمام نشده بود که پخش زمین شدیم و از خنده ریسه رفتیم. می‌خندیدیم که منصور از داخل توالت گفت: خاک‌‌برسرا! همه‌ی قصه‌ام دروغ بود. من گفتم: خاک بر سر تو که آب‌روی ما رو بردی پیش حاج‌آقا! مُرده و چوپان ، ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
😂 از تو خرابه‌های آبادان یه الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپرطلا»! الاغ همیشه‌ی خدا مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون. یه روز که برای بچه‌ها سطل‌‌سطل شربت می‌برد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا هی شربتا رو لیوان می‌کرد و می‌داد بچه‌ها و می‌گفت: بخورید که شفاست. کم‌کم بچه‌ها به اکبر کاراته شک کردند و فهمیدند که الاغِ سرشو کرده داخل سطل شربت و نصفشو خورده. همه به آب آویزون شده‌ی بینی الاغ نگاه کردند و عق زدند. دست و پای رو گرفتند و انداختندش توی رودخونه‌ی بهمن‌‌شیر. که داشت خفه می‌شد، داد می‌زد و می‌گفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو می‌گیرم؛ حالا می‌بینی! او جیغ‌وداد می‌کرد و بچه‌ها از خنده ریسه رفته بودند. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
😂 جاده رسیده بود به خرابه‌های آخر جزیره‌ی مینو. اکبر کاراته گفت: حاجی، من می‌خوام یه گراز بگیرم. حاجی گفت باشه بگیر. رفت بالای لودر که خاکارو پهن کنه. با حاجی نقشه‌ای کشیدیم. خاکو پهن کرد و اومد پایین. گفتم: نمی‌ترسی؟ گفت: اصلاً، من اصلاً نمی‌ترسم. نه حاجی. حاجی گفت: آره، اگه گراز می‌خوای از این سوراخ نگاهش کن. اکبر سرشو کرد داخل سوراخ دیواری که دیده‌‌بان‌ها درست کرده بودند. نگاه کرد و گفت: کو گراز؟ داشت حرف می‌زد که داد زدم ، عراقیا! و بعد حاج مهدی با چوب خرما زد روی پاهای اکبر. اکبر خواست سرشو از سوراخ دربیاره که سرش محکم خورد به بالای سوراخ. جیغی زد و روکرد به جاده. فرار می کرد، می‌دوید و جیغ می‌زد، که آرپی‌‌جی‌یی روبه‌روش خورد به سر نخلی. سر نخل اومد طرف اکبر. اکبر برگشت طرف من و حاجی، و داد می‌زد: غلط کردم که گراز بگیرم! یا اباالفضل! حالا عراقیا می‌خورندم! حاجی گفت: به‌به عجب نترسیدی آقای چریک! ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
😂 پاشید پاشید که قلیه‌پیتو رسید. این را گفت و قابلمه را گذاشت زمین. حاج مسلم گفت: قلیه‌پیتو نه. جغوربغور. اکبر کاراته گفت: بلند شید برادرا بلند شید نمازتونو بخونید که قلیه‌پیتو رسید. بعد دستی به شکمش کشید و گفت: ُمردم از گشنگی! قابلمه را برداشت. نفس عمیقی کشید و گفت: به‌‌به چه قلیه‌پیتویی. پیرمرادی از لای پتو آمد بیرون. خمیازه‌ای کشید و گفت: قلیه‌پیتو چیه؟ گفت: جگر، سیب‌زمینی و آب. حاج مسلم، گفت: قابلمه رو بذار اون‌جا اون کنار. قابلمه را گذاشت کنار سنگر و آمد عقب. همه بیدار شدند و با هم دست کشیدند به شکمشون و گفتند: به‌به چه غذایی! داشتند حرف می‌زدند که پیرمرادی داد زد: موش! موش! سر برگرداند. موش ایستاده بود روی تخته‌ای، بالای قابلمه‌ی جگر. حاج مسلم گفت: تکون نخور! جیغی زد و گفت: برو گم شو موش! پیرمرادی گفت: مواظب باش! در این حال، کسی آمد داخل سنگر. موش ترسید و خواست برود بالا، که نتوانست. لیز خورد و آمد طرف پایین. دوید طرفش. خواست بگیردش. موش سرازیر شد طرف قابلمه. دست دراز کرد و رفت جلو. خواست بگیرداش که پاهایش در هم پیچ خورد و اول موش و بعد اکبر کاراته افتاد داخل قابلمه. همه با هم گفتیم: اَاَاَه! ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
😂 🕊 تویوتا سقف نداشت. ماشین مکانیکا و مال خط مقدم بود، بهش می گفتیم کبوتر. همه روی دژ قدم می‌زدیم که با سرعت اومد طرفمان. می‌اومد که همه جیغی زدند و فرار کردند. پیرمرادی گفت: یاعلی! این دیگه کیه؟ عابدینی گفت: نکنه کبوترو عراقیا دزدیده‌اند. نگاهش می‌کردیم که اومد و از کنارمون گذشت. کسی داد زد و گفت: بود. يکي دیگر گفت: نه، شیخ مهدی بود. کبوتر مثل جت می‌رفت. یک طرف دژ آب بود و یک طرفش باتلاق. نگاه به کبوتر می‌کردیم که رفت طرف آب. همه داد زدیم: یا اباالفضل! که یک‌دفعه کسی زد به سر فرمان و کبوتر را کشوند طرف باتلاق. کبوتر از دژ سه‌متری افتاد پایین. دوسه تا کله خورد و وارونه افتاد. هرچه وسایل مکانیکی داخلش بود، پاشید توی بیابونای شلمچه. همه با هم گفتیم: مُردند! تمام شدند! و دویدیم به‌طرف کبوتر. داشتيم می‌دویدیم که و شیخ مهدی آخ‌واوخ کنان از لای اومدند بیرون. می‌رفتیم طرفشان که صادقی گفت: به‌خیر گذشت! 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
😂 چهل ساله اسب‌سوارم🌹 توی حلبچه بودیم. داشتیم می‌رفتیم طرف لودر و بلدوزرها که قاسم گفت: بچه‌ها اسبو! گفت: کو؟! کو؟! قاسم گفت: اونه. اکبر اسبو که دید، دوید طرفش و داد زد: من می‌خوام اسب‌سواری کنم. محمدرضا گفت: خطر داره! بلدی می‌خواد. گفت: اِکّی، من چهل ساله اسب‌‌سوارم. و بعد رفت و افسار اسبو گرفت. با دست زد به کمر اسب و گفت: بیا عزیزم که خوب اومدی. قاسم گفت: خطر داره! گفت: هیچ خطری نداره. و بعد پرید روی اسب. اسب ترسید و فرار کرد. اسب می‌دوید و اکبر جیغ‌وداد می‌کرد و کمک می‌خواست. همه هاج‌وواج نگاهش می‌کردیم، که کج شد و آمد زیر شکم اسب. اسب می‌پرید بالا، جفتک می‌زد و جیغ‌وداد می‌کرد و کمک می‌خواست. صاحب اسب که از خنده ریسه رفته بود، اسبو صدا کرد و نگهش داشت. از زیر اسب افتاد تو علفا و پا گذاشت به‌فرار. بچه‌ها می‌گفتند: اکبر، دیگه نمی‌خوای اسب‌سواری کنی؟! هم می‌گفت: نه بابا من غلط کردم! 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯