eitaa logo
💚در مسیر امام زمان(عج)💚
3.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
22 فایل
کانالی در جهت تقوا و بصیرت هر مومن زیر نظر حجت الاسلام پوربافرانی مسئول تبادل و تبلیغات ارزان @gujkop کانال شهدایی ما 👇👇👇👇 @masireshohadaei
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 روزی روزگاری، بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است. فکر می کنید آن مرد چه کرد؟ خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت؟ نه... او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : خدایا می خواهی که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود: مغازه ام سوخت، اما ایمانم نسوخته است. فردا باز هم شروع به کار خواهم کرد 🌹 @dmnoor
✨﷽✨ 🔴نبض زندگی‌ات را به‌دست بگیر ✍مردی در کنار جاده، دکه‌ای درست کرد و در آن ساندویچ می‌فروخت.چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی‌خواند.او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ‌های خود را شرح داده بود.خودش هم کنار دکه‌اش می‌ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می‌کرد و مردم هم می‌خریدند.کارش بالا گرفت، لذا ابزار کارش را زیادتر کرد و پسرش از مدرسه نزد او می‌آمد و به کمکش می‌پرداخت. کم‌کم وضع عوض شد.پسرش گفت: پدرجان! مگر به اخبار رادیو گوش نداده‌ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند، کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هرچه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار رادیو گوش می‌دهد و روزنامه هم می‌خواند، پس حتماً آنچه می‌گوید صحیح است.بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی‌ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی‌کرد.فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. به فرزندش گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.اندیشه‌های خود را شکل ببخشید، در غیر این صورت دیگران اندیشه‌های شما را شکل می‌دهند. خواسته‌های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه‌ریزی می‌کنند. 🌹 @dmnoor
✨﷽✨ ✅قدرت تلقین ✍روزی یک زندانی از زندان فرار می‌کند. به ایستگاه راه‌آهن می‌رود و سوار یک واگن باری می‌شود. درِ واگن به‌صورت خودکار بسته می‌شود و قطار راه می‌افتد. زندانی وقتی متوجه می‌شود که سوار فریزر قطار شده، روی تکه کاغذی می‌نویسد: «این مجازات رفتارهای بد من است که باید منجمد شوم.» هنگامی که قطار به ایستگاه می‌رسد، مأمورین با جسد او روبه‌رو می‌شوند. در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است. منتظر هرچه باشید، همان برایتان پیش می‌‌آید.اگر منتظر شادی باشید، شادی پیش می‌‌آید و اگر منتظر غم باشید، غم پیش می‌‌آید. هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس‌انداز نکنید، چون رخ می‌‌دهد. پول را برای عروسی، خرید خانه، اتومبیل، مسافرت و اتفاقات خوب پس‌انداز کنید. ‌‌‌‌🌹 @dmnoor
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ فوق العاده زیبا👌👌 📍 این قدر باید این فیلم دست به دست بشه که ان شاءالله امسال همه برای عید غدیر آقاجانمون امیرالمومنین (ع) سنگ تموم بزارن. 🤲التماس دعا 💠 اللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج💠 🌹 @dmnoor
🔅 ✍️ از عالم قبر چه خبر؟ 🔹همسر شیخی از او پرسید: پس از مرگ چه بلایی به سرمان می‌آورند؟ 🔸شیخ پاسخ داد: هنوز نمرده‌ام و از آن دنیا بی‌خبر هستم، ولی امشب برایت خبر می‌آورم. 🔹یک‌راست رفت سمت قبرستان. در یکی از قبرهای آخر قبرستان خوابید. خواب داشت بر چشم‌های شیخ غلبه می‌کرد؛ ولی خبری از نکیرومنکر نبود. 🔸چند نفری با اسب و قاطر به‌سمت روستا می‌آمدند. با صـدای پای قاطرها، شیخ از خواب پرید و گمان کرد که نکیرومنکر دارند می‌آیند. 🔹وحشت‌زده از قبر بیرون پرید. بیرون‌پریدن او همان و رم‌کردن اسب‌ها و قاطرها همان‌! 🔸قاطرسواران که به زمین خورده بودند تا چشمشان به شیخ افتاد، او را به باد کتک گرفتند. 🔹شیخ با سروصورت زخمی به خانه برگشت. 🔸همسرش پرسید: از عالم قبر چه خبر؟! 🔹گفت: خبری نبود، ولی این را فهمیدم که اگر قاطر کـسی را رم ندهی، کاری با تو ندارند! 🔻واقعیت همین است: ◽اگر نان کسی را نبریده باشیم؛ ◽اگر آب در شیر نکرده باشیم؛ ◽اگر با آبروی دیگران بازی نکرده باشیم؛ ◽اگر جنس نامرغوب را به‌جای جنس مرغوب به مشتری نداده باشیم؛ ◽اگر به زیردستان خود ستم نکرده باشیم؛ ◽و اگر بندگی خدا را کرده باشیم؛ 🔹هیچ دلیلی برای ترس از مرگ وجود ندارد! 💢خدایا آخر و عاقبت ما را ختم به‌خیر کن. 🌹 @dmnoor
🔅‌ ✍️ همه مقصرند جز آقای دزد! 🔹خر فلانی رو شبانه دزدیدند! 🔸صبح، صدای صاحبش بالا رفت و اهالی روستا جمع شدند! 🔹یکی گفت: تقصیر معماره که دیوار رو کوتاه ساخته تا دزد به‌راحتی بیاد تو! 🔸اون یکی گفت: مقصر نجاره که در طویله رو محکم نساخته! 🔹یکی دیگه گفت: تقصیر قفل‌سازه که قفل ضعیفی ساخته! 🔸نفر بعدی گفت: مقصر خود الاغه که سروصدا نکرده تا صاحبش بفهمه! 🔹یکی گفت: مقصر صاحبشه، باید روزها می‌خوابیده، شب‌ها می‌رفته پیش الاغش! 💢خلاصه که همه مقصر بودن به جز آقای دزد! پ ن:حکایت طلبه و درمانگاه قم هم همینه😔 🌹 @dmnoor
🙏🤍 ✍️ بیمارانی در دل این دنیا 🔹پزشکی می‌گفت: وارد اتاق احیا شدم. پیرمردی با چهره‌ نورانی روی تخت خوابیده بود. نگاهی به پرونده‌ او انداختم. بر وی عمل قلب انجام داده بودند که در خلال آن دچار خون‌ریزی شده بود. به همین سبب خون به برخی از قسمت‌های مغزش نرسیده و به کما رفته بود. 🔸دستگاه‌ها به او وصل بودند و با تنفس مصنوعی هر دقیقه ۹ بار نفس می‌کشید. 🔹یکی از فرزندانش کنار او بود. درباره‌اش پرسیدم، گفت پدرش سال‌هاست در یک مسجد موذن است. 🔸نگاهش کردم. دستش را تکان دادم. چشمانش را باز کردم. با او صحبت کردم. هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. وضعیتش خطرناک بود. 🔹پسرش کنار گوشش شروع به حرف‌زدن کرد. اما او چیزی نمی‌فهمید. 🔸گفت: مادر حالش خوبه. برادرها هم حالشون خوبه. دایی از سفر برگشت. 🔹و همین‌طور با او صحبت می‌کرد. اما پیرمرد در همان وضعیت بود و عکس‌العملی نشان نمی‌داد. دستگاه تنفس هر دقیقه ۹ بار به او نفس می‌داد. 🔸ناگهان پسر در گوش پدرش گفت: مسجد مشتاق توست. به‌جز فلانی که اشتباه اذان می‌گه کس دیگه‌ای نیست که اذان بگه. جای تو توی مسجد خالیه. 🔹همین که اسم مسجد و اذان را برد، سینه‌ پیرمرد لرزید و شروع به نفس‌کشیدن کرد. به دستگاه نگاه کردم؛ نشان می‌داد که ۱۸ تنفس در دقیقه دارد. پسر اما خبر نداشت. 🔸سپس گفت: پسرعمو ازدواج کرد. برادرم فارغ‌التحصیل شد. 🔹باز پیرمرد از حرکت ایستاد و تنفس به ۹ بار در دقیقه رسید که توسط دستگاه بود. 🔸این را که دیدم پیش او رفتم و کنار سرش ایستادم. دستش را تکان دادم. چشمانش را باز کردم. هیچ حرکتی نداشت. هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. تعجب کردم. 🔹به گوشش نزدیک شدم و گفتم: الله اکبر، حی علی الصلاة، حی علی الفلاح. 🔸در همین حال دستگاه تنفس را نگاه می‌کردم. تعداد ۱۸ تنفس را در دقیقه نشان می‌داد. چه بیماری بود او! بلکه چه بیمارانی هستیم ما! 💠 «مردانی که نه تجارتی و نه خریدوفروشی آنان را از یاد خدا و برپاداشتن نماز و دادن زکات مشغول نمی‌دارد؛ از روزی می‌ترسند که دل‌ها و دیده‌ها در آن زیر و رو می‌شود. تا خدا آنان را بر اساس بهترین کاری که انجام داده‌اند، پاداش دهد و از فضل خود به آنان افزون دهد و خدا هر که را بخواهد بدون حساب روزی می‌دهد.»(نور: ۳۷و۳۸) 🔹این بود حال آن بیمار. اکنون تو ای کسی که از بیماری‌ها و دردها دوری، آیا از نعمت‌ها و فضل بی‌شمار او برخوردار نیستی؟ 🔸آیا نمی‌ترسی که فردا در برابر خداوند بایستی و به تو بگوید: بنده‌ام آیا بدن سالم به تو ندادم؟ آیا روزی‌ات را نگستردم؟ آیا بینایی و شنوایی‌ات را سالم نگرداندم؟ 🔹و تو بگویی: آری. 🔸سپس بگوید: پس چرا با نعمت‌های من معصیتم کردی؟ 💢 چه داری بگویی؟! ✾📚 @dmnoor 📚✾
🙏💚 ✨﷽✨ ✍️ دو خاطره متفاوت از گم‌شدن مداد سیاه در مدرسه 🔻مرد اول می‌گفت: 🔹چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. 🔸آن‌قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ‌وقت دست خالی به خانه برنگردم و مداد‌های دوستانم را بردارم. 🔹روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی‌دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. 🔸ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم، ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مداد‌ها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. 🔹بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کار‌های بزرگ‌تر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. 🔸خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم! 🔻مرد دوم می‌گفت: 🔹دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم: مداد سیاهم را گم کردم. 🔸مادرم گفت: خب چه کار کردی بدون مداد؟ 🔹گفتم: از دوستم مداد گرفتم. 🔸مادرم گفت: خوبه. دوستت ازت چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ 🔹گفتم: نه. چیزی از من نخواست. 🔸مادرم گفت: پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ 🔹گفتم: چگونه نیکی کنم؟ 🔸مادرم گفت: دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم می‌شود، می‌دهی و بعد از پایان درس پس می‌گیری. 🔹خیلی شادمان شدم و بعد از عملی‌کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم. آن‌قدر که در کیفم مداد‌های اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. 🔸با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم. به گونه‌ای که همه مرا صاحب مداد‌های ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. 🔹حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگ‌ترین جمعیت خیریه شهر هستم. ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔅 ✍️ پاسخی برای آن‌ها که زود می‌رنجند 🔹خردمندی با مردی در راهی سفر می‌کرد. آن مرد سعی داشت تا با بی‌احترامی، توهین و واکنش‌های تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. 🔸در سه روز اول، هرگاه خردمند سخن می‌گفت آن مرد، او را ابله می‌نامید و به‌گونه‌ای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار می‌داد. 🔹سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از خردمند پرسید: با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بی‌احترامی کرده‌ام و تو را رنجانده‌ام، چطور می‌توانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟ 🔸هرگاه سبب آزار و اذیت تو می‌شدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان‌پذیر است؟ 🔹خردمند در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید: اگر کسی هدیه‌ای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟ 💢 سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید. ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔅 ✍️ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده خدا؟ 🔹پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داری به کجا می‌روی؟ 🔸مادر گفت: عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است. این طلایی‌ترین فرصتی است که می‌توانم او را ببینم و با او حرف بزنم. خیلی زود برمی‌گردم. اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می‌شود. 🔹و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد. 🔸حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت. 🔹پسر به مادرش گفت: مادر چرا چهره پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟ 🔸مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت: من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود. 🔹کودک پس از شنیدن حرف‌های مادر به اتاق خود رفت و لباس‌های خود را بر تن کرد و گفت: مادر آماده شو باهم به جایی برویم. من می‌توانم این آرزوی تو را برآورده کنم. 🔸اما مادر اعتنایی نکرد و گفت: این شوخی‌ها چیست؟ او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. حرف‌های تو چه معنی‌ای می‌دهد؟ 🔹پسر ملتمسانه گفت: مادرم خواهش می‌کنم به من اعتماد کن. فقط با من بیا. 🔸مادر نیز علی‌رغم میل باطنی خود درخواست فرزندش را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می‌داشت. بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند. 🔹پس از چندی قدم‌زدن پسر به مادرش گفت: رسیدیم. 🔸در حالی که به مسجد اشاره می‌کرد. 🔹مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت: من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست. این رفتار تو اصلا زیبا نبود. 🔸کودک جواب داد: مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود. 🔹پس آیا افتخاری از این بزرگ‌تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است، حرف بزنی؟ 🔸آیا سخن‌گفتن با خدا لذت‌بخش‌تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده خدا؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✾📚 @dmnoor 📚✾
✨﷽✨ 🔔زنگوله‌ای بر گردن ✍می‌گویند آقامحمدخان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه می‌تاخته، بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان کرده و آخر ر‌هایش می‌کرده. تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست. البته که روباه بسیار دویده، وحشت کرده اما زنده ا‌ست؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش. می‌ماند آن زنگوله. از این به بعد روباه هرجا که برود زنگوله در گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند چون صدای زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین گرسنه می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد پس تنها می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را آشفته می‌کند و آرامش‌ را از او می‌گیرد. این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پر تَنشِ خود می‌آورد و فکر و خیال رهایش نمی‌کند. زنگوله‌ای از عادت‌ها، خلقیات و افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است ولی نیست. برده افکار و رفتار خودش شده و هرجا برود آنها را با خودش می‌برد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله. ❗️راستی هر یک از ما چقدر اسیر زنگوله هایمان هستیم؟ اصلاً از وجودشان آگاهیم ؟ ‌‌‌ ✨✨✨ ✾📚 @dmnoor 📚✾