eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
[رئیسے تواݩ ٺــعامل بالاترے با مجلــس و قوه قضاییه و قرارگاه سپاه و رجل سیاسے جبهہ انقلاب داره.. ایݩ توان سرعت اقداماټ دولت رو بسیــــار بالا میبره..] 💡چر‌‌ا‌ به‌رئیسی‌ رای‌بدهیم!؟ دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
² نفرمیفرستید ²⁵⁰ بشیم🙂؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب خب بازار فیلم های تقلبی هم شروع شد😶💔 فیلمیِ که منتسب شده به آقای رئیسی و داره دست به دست میشه! 🚶🏻‍♀ اصل فیلم داخل کلیپ هست❗️ 💥 لطفا رسانه باشید. از اینها در شب انتخابات زیاد خواهید دید!😕 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
"جناب‌"آقای‌همتی‌ومهرعلیزاده! تشریف‌اورده‌بودن‌‌سید‌محرومان‌ما رو تخریب کنند، محبوب تر کردن 🙂! سڪوت‌دربرابر‌‌توهین‌به‌خودشان وفریاد‌برای‌دفاع‌از‌حق‌مردم 🌱! دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
+چہ‌تضمینۍوجوددارھ‌ڪہ‌رأےبدم بازم‌اوضا؏‌ازاین‌بدتر‌نشہ؟! _مگہ‌وقتۍشھدابراےانجام‌وظیفہ‌جونشون رو‌ڪف‌دستشون‌گرفتن‌و‌رفتن‌تضمین‌خواستن¿ 🖐🏼! دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴾﷽﴿ 🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 چادرم را در می آورم، تا می کنم و داخل کیفم می گذارم.پیرزنی که از آن سوی خیابان می گذرد با تعجب نگاهم می کند.سرم را پایین می اندازم، دستی به مقنعه ام می کشم و به طرف خانه حرکت می‌کنم. به دنبال کلید، زیپ کوچک کیفم را باز می کنم. صدای شکستن چیزی و به دنبالش، بگو مگو از خانه همسایه می آید، سر تکان می دهم.بازهم که دعوا... در را باز می کنم و وارد خانه می شوم، حیاط وسیع خانه مان این روزها حکم قوطی کبریت را برایم دارد.خانه ات وسیع باشد، هرچقدر هم که بزرگ، تا وقتی محبت در رگ هایش جریان نیابد،می شود تنگ،سرد،تاریک،حقیر،قفس،زنداݧ و حتی خوفناڪ... از سنگفرش ها رد می شوم،ماشین بابا در پارڪینگ نیست. از پله ها بالا می روم.در را باز می کنم و داخل میشوم.صدای خنده و قہقہه ی زنانه بلند است. عادت همیشگی مامان،دورهمی های سه شنبه! پاورچین پاورچین و خمیده خمیده به طرف پله ها میروم،نمیخواهم مرا ببینند و با تمسخر به یکدیگر ݩشان دهند؛دوست ندارم ریز بخندند و مادرم شرمندہ شود از داشتن دختری مثل من. پله ی اول را بالا می روم که صدای مامان میخکوبم می کند:نیڪی بر میگردم:سلام مامان جواب سلامم را نمی دهد؛مثل همیشـــــه و من دیگر عادت کرده ام. چرا جواب بدهد وقتی من با کارهایم،به قول خودشان،آبرو و شرافت خانوادگی مان را نشانه رفته ام... _ بابا زنگ زد گفت ساعت یک می آد دنبالت،برای کلاس کنکور. _ باشه،ممنون باز هم جوابم را نمی دهد،بر می گردد و به طرف هال می رود. از پله ها بالا می روم.صدای قیژ قیژ پله های چوبی زیر پاهایم،آرامم می کند. درست است که اهالی این خانه دل خوشی از من ندارند،اما من با در و دیوار این خانه طرح دوستی ریخته ام... نویسنده:فاطمه نظری
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 وارد اتاقم میشوم، مقنعه را از سر میکشم. زیپ کیف را باز می کنم و گنج سیاهم را با احتیاط بیرون می آورم، صدف با ارزشم را زیر لباس هایم داخل کمد مخفی می کنم. با عشق دستی رویش میکشم و زمزمه می کنم: بیخیال همه تنها و کنایه‌ها، تو که باشی همه چیز خوب است. تا آمدن با او وقت زیادی نمانده، باید کم کم آماده شوم. کوله مشکی ام را از کمد بیرون می آورم. کتاب ریاضی و عربی ام را با دفتری داخلش می گذارم. مانتو بلند دارچینی میپوشم.حالا که همراه بابا هستم، از چادر سر کردن محرومم. پس باید رعایت لباس هایم را بکنم.شلوار و مقنعه مشکی میپوشم و پالتو بلند بافت ذغالی. کتانی های آل استارم را بر می دارم از اتاق بیرون میزنم. از بالای پله ها هنوز صدای بگو بخند می آید.از کنار دیوار آرام آرام از پله ها پایین می روم، اما باز مامان متوجه ام میشود،بیرون می آید و در را پشت سرش می بندد. _ اینا چیه پوشیدی؟ خودم را به نفهمیدن می زنم: اینا رو با هم خریدیم مامان. _ بله،ولی نه با این ست رنگی...نگاش کن، سرتا پا سیاه،سر تا پا مشکی... دل خودت نمیگیره با اینا؟برو عوضشون کن. نویسنده:فاطمه نظری
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 میخواهم چیزی بگویم اما صدای بوق ماشین نمی گذارد که جوابش را بدهم. +بابا اومد مامان، برم؟ با دلخوری اخم کرده: از این به بعد درست و حسابی لباس بپوش نیڪی؛ به فڪر آبروی ما باش لطفا _خداحافظ باز هم جوابم را نمی دهد،چهار سالی میشود که عقایدمان از هم دور است، شکاف بین مان پر نشدنی است. در را باز می کنم، سوز سرمای آبان صورتم را میسوزاند. چانه ام را در یقه پالتویم فرو می کنم و دست هایم را در جیبم. کل حیاط را تا خیابان میدوم. در را باز میکنم. بابا پشت فرمان نشسته.کت و شلوار قهوه ای پوشیده و عینک خلبانی زده، مثل همیشه خوشتیپ و باابهت. در را باز می کنم و می نشینم: سلام بابا _ سلام مامان نیست، برای همین جواب سلامم را می‌دهد، چقدر دلم تنگ شده برای مهربانی هایش... همه این سخت‌گیری‌ها خواسته مامان است، شاید اگر این کارهایش نبود، بابات حالا با کارهایم کنار آمده بود. _مامانت دید با این لباس ها اومدی بیرون؟ سرتکان میدهم: بله و سکوت بینمان حکمرانی میکنید،چند سال است که مکالماتمان طولانی تر نشده😕 دستور، دستور مامان است، من ممنوع الصحبتم. تا شاید این به قول خودش، ناهنجاری ها از سرم بیفتد... هرچند گفت و گوی هم نمی تواند شکل بگیرد؛ دنیای ما با هم فرق دارد... گزارشگر رادیو، با حرارت مسابقه فوتبال را گزارش می دهد. بابا اصلاً اهل فوتبال نیست، میدانم قبل از سوار شدن من، موزیک را خاموش کرده.به تمام اعتقادات من.این کارهایش را دوست دارم... نویسنده:فاطمه نظری
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 تمام مسیر سکوت بینمان را صدای رادیو می شکند. بابا جلوی یک ساختمان می ایستد. بدون هیچ حرفی پیاده می‌شود، من هم به تبعیت از او. نگاهم به ساختمان می‌افتد، از آموزشگاه های معروف است. ساختمانی بلند با سنگ نمای تیره. با بابا داخلش میرویم. بابا دکمه آسانسور را میزند.چند لحظه بعد آسانسور می ایستد. معلوم است ساختمان بزرگی است. داخل آسانسور میشوم و بابا دکمه طبقه چهارم را فشار میدهد، آسانسور با تکان خفیفی حرکت میکند و صدای موسیقی بی کلام در فزایش می پیچد. به طرف پایین برمی‌گردم و تار مویی که زیر من و بیرون زده،آرام به زیر حجابم،هدایت میکنم. آسانسور می‌زد و صدای ضبط شده، ورودمان را به طبقه چهارم خوش آمد می گوید. پا در سالن میگذاریم، چند میز گوشه سالن گذاشته اند و چهار،پنج کلاس در اطراف میبینم. بابا به طرف یکی از میزها میرود. _ سلام برای ثبت نام دخترم... دختری که پشت میز نشسته، بلند می شود: بله خیلی خوش اومدین، بفرمایید بشینید خواهش می کنم. کنار بابا میشینم، دختر وضع ظاهری خوبی ندارد، مانتو تنگ سرخ به تن کرده و آرایش غلیظ چشم را می زند. با لبخند چندش آوری می گوید: اصلا بهتون نمیاد دختر کنکوری داشته باشین. بابا جوابش را نمی دهد، دختر بی توجه به طرف من برمی گردد: چه رشته ای عزیزم؟ نگاهم را از خط چشم کلفتش میگیرم: انسانی ابروهایش را بالا می دهد: یه خرده دیر اومدین البته، ولی جای نگرانی نیست، خب کدوم کلاسا؟ قبل من، بابا جواب می دهد:همه ی کلاسا میگویم: نه بابا، فقط کلاس ریاضی عربی لازم دارم. بابا میگوید:مطمئنی؟ _ بله(به طرف دختر برمیگردم)فقط ریاضی و عربی نویسنده:فاطمه نظری
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 دختر خود کارش را برمیدارد: عربی دو سه جلسه تشکیل شده ها، ولی ریاضی احتمالا از هفته بعد. بابا می گوید: ایرادی نداره. _ عزیزم اسمت چیه؟ _نیڪی نیایش _ شما لطفاً این فرم را پر کنید، راستی نیم ساعت بعد کلاس عربی هست، شنبه ها و سه شنبه ها،۲:۳۰ تا ۴:۳۰ بابا مشغول پر کردن فرم می شود: اگه نتونم بیام دنبالت، اشرفی را میفرستم. _ ممنون سر تکان می دهد؛ فرم را امضا می کند و کارت اعتباری اش را در می آورد. دختر چاپلوسی میکند: ممنون از حسن انتخابتون بابا نگاهم می کند: پول داری؟ _ بله بابا _ چیزی بخر،بخور ذوق می کنم از این محبت غیرمترقبه:ممنون بابا دلم برای خودم میسوزد... _ڪاری نداری؟ _نه،بازم ممنون.خداحافظ✋🏻 بابا می رود، دختر نگاهم می کند: برو کلاس سه بشین، الان همکلاسی هاتم میان. به طرف کلاس شماره سه میروم، روی صندلی رو به تخت می نشینم. چقدر دلم برای چادرم تنگ شده😢 کاش کمی مامان و بابا درکم می کردند، آه میکشم از ته دل... سرم را بلند می کنم، دو پسر، هم سن و سال خودم، جلوی در ایستادن و مرا نگاه می کنند، شاید نمی دانند که من هم کلاسی شان هستم. صدای کسی می آید: چرا نمیرین تو بچه ها؟ و پسر دیگری در چارچوب در ظاهر می شود، قد بلند است و هیکل ورزشکاری دارد. مرا که می بیند سرش را پایین می‌اندازد. نرم مویی صورتش را پوشانده. بلند میشوم:سلام،من شاگرد جدید کلاس عربی ام. دو پسر اولی، آهان میگویند و وارد میشوند و ردیف عقب مینشینند. پسر قد بلند،هم چنان سرپایین داخل می شود و دو صندلی آن طرف تر در ردیف من مینشیند. کمی که میگذرد، دختری هم وارد کلاس می‌شود و در ردیف عقب می نشیند. با کتابهایم خودم را مشغول می کنم. ناخداگاه نگاهم به پسر قدبلند می‌افتد، نگاهش مدام به در است،انگار منتظر ڪسۍ است... نویسنده:فاطمه نظری
میگم شهدا جونشون رو کف دستشون گرفتن و رفتن تا این مرز و بوم حفظ باشه، حالا من و شما نمی‌تونیم‌ یه رای درست برای حفظ مملکتمون بدیم⁉ دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
هدایت شده از نوࢪ...
[¹⁴نفر بفرستید بشیم⁵⁰🌿]
رفیق! تاریخ‌وفات‌دست‌خودت‌نیس؛ ولی‌تاریخ‌تولددست‌خودته..✨ کی‌میخوای‌بشی‌همونی‌که میخواد!🙃🍃 بسم‌الله؛ ازامشب‌شروع‌کن..!💕🌸 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
پشت ترک موتورش بودم ؛ رسیدیم به یک چهار راهِ خلوت ، پشت چراغ قرمز ایستاد .. بهش گفتم : امید چرا نمیری ؟😕 ماشین که اطرافت نیست ..؟!! بهم گفت : رد کردن چراغ خلافِ قانونه و امام گفته رعایت نکردن قوانین راهنمایی رانندگی خلاف شرعه ! پس اگر رد بشم گناهه داداش .. من شب تو هیئت اشک چشمم کم میشه :))💔 - 🌱! دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
🍃آیت‌الله کشمیری↯ بعددیدن‌نامحرم‌این‌ذکرروبخونید ...🙃 یا خیر حبیب و محبوب صل‌علی‌محمدوآل‌محمدوعجل‌فرجهم ...♥️😌 تامعشوق‌حقیقی‌جای‌چهره‌نامحرم‌رو‌بگیره ...🌱 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
هدایت شده از ♡نـجـوا♡
یه هل بدید یکم زیاد شیم👀🌱
- دچار!
یه هل بدید یکم زیاد شیم👀🌱
این دوستمونم حمایت شه🙂
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
سلام برا این چله که گذاشتید چطوریه؟ و چطور باید اسم داد داخل کانال ایدی نذاشتید ___ سلام اسم ها رو باید لینک ناشناس داد ک سنجاقه و هر فرد چهل روز باید یه گناهی رو. ترک کنه مثلا ینفر غیبت رو انتخاب میکنه بین گناهایی ک انجام میده و ۴٠ روز سعی میکنه ترک کنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از - دچار!
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ •••💛
هدایت شده از - دچار!
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 ـاِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
اگرانسانی‌به‌عجزِخود‌واقف‌شود وازصمیمِ‌قلب‌هدایتِ‌خودرابخواهد خداوندِمتعال‌ . -علامه‌طباطبایی.. دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
پیامبر اکرم فرمودند: 🍃«سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا از هر دری که بخواهند وارد بهشت🌴می شوند: ⚪۱.کسی که خوش اخلاق باشد🌾 ⚪۲.کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم از خدا بترسد❄🌈 ⚪۳.کسی که جر و بحث را رها کند،حتی اگر حق با او باشد.🍀🌳 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
〖‌‏نہ‌بہ عنوان شعار بلکہ بہ عنوان یک حقیقت هر یڪ برگ رأے یک تیر بہ قلب اسرائیلہ ! حالا اگہ تو برگہ اسم یڪ فرد انقلابی باشہ حڪم آرپۍ‌جۍ‌ پیدا میکنہ....!〗 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
بقول‌آقامحمدحسین‌پویانفر: تواین‌روزها، حواس‌مون‌به‌همسایہ‌های آبرودارمون‌باشہ...(؛♥️ دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
بعضۍ‌ها از‌آبِ‌گل‌آلود ماهۍکہ‌نَہ... راهِ‌معراج‌مۍ‌گیرند...🕊✨ -مسیرمعراج‌ازکجامیگذرد؟!: دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
. هرکجا خدا امتحانت کرد؛ویک خورده عقب رفتی؛غصه نخور، این امتحان لازم بود: تا به ناقص بودن خود پی ببرید، امتحان فضل خداست🍂 وبرای رشد خلق نافع ولازم است دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
رفیـــــــــق میدونــۍ چیھ ؟! محــض ِ اطلاعـــت‌ بـایـد بـگـم ڪـھ بعضــیـا بـا دســـــتـاۍ بســتـھ 'زنـــدھ بـھ گـور' شـدن تــا تــو امـــــروز بـا دســـت بـاز رٵۍ بـدۍ ! دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
ازآيت‌الله‌بهجت‌پرسيدند امام‌زمان‌كجاست؟! فرمودند:دنبال‌آقا"اينوروآنور"نگرديد؛ آقادر"قلب‌شماهاست" «مواظب‌باشيدبيرونش‌نكنيد» دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ