eitaa logo
- دچار!
10.9هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈چهل و ششم✨ گفت: _تو و خانواده ت خیلی خوبین.☺️وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت: برو به سلامت.💖به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به سلامت.💖مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان برخلاف انتظارم گفت ان شاءالله به سلامت برگردی پسرم.💖 -مامان فقط همینو گفت؟😟😊 -نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش.😍 -به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی.☹️داشتم بهت امیدوار میشدم.🙁 لبخند زد و گفت: _اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت تره.😅 مثلا اخم کردم و گفتم: _از این کارها نکن لطفا.😠😬 -از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم.😒😕 -بهشون حق بده.اونا تو رو یه جور دیگه ای دوست دارن.🤗 -این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر رو با خانواده ی خودم.😎☝️ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت کنن.😔 -اگه بخاطر این میگی .خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای ناراحت شدن نداره.😊💝 -نه.اینجوری بهتره.😒 -باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت یعنی دوستت ندارم؟🙁😥 -اونا مطمئنن دوستم داری.😊تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود فهمیدن ما به هم چه حسی داریم.😉 -منظورت اون روز تو محضره؟😬🙈 خنده ای کرد و گفت: _اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود.😍😇 -اون روز خیلی خجالت کشیدی؟☺️😅 -خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم.😊😍 مامان برای شام صدامون کرد... از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید.😣امین هم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم. وقتی شام خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسید😘 و گفت: _من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه ست که برم.حلالم کنید.😊😒 مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت: _شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی ،دلم برای پسرم تنگ میشه.😊😢 بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت: _نگران ما و زهرا نباش.😊غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام تلاشت رو برای ش میکنی.الانم مطمئنم اگه ت نمیدونستی نمیرفتی.👌 امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت،خوشحال بودم.☺️😇 اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار بودیم.... بابا نماز میخوند.😒✨مامان دعا میکرد.😞🙏منم هرکاری میکردم تا آروم بشم.😣🌟 تا چهار روز برنامه ی ما همین بود... بعد کلاس هام با امین بیرون بودم.بعد برای شام میرفتیم خونه ی ما،بعد میرفت خونه شون. شب آخری که با ما بود علی و محمد هم بودن. علی هم یه دختر شش ماهه داشت که اسمش حنانه بود،👶🏻😍دیگه برای زندگی به تهران اومده بودن. اسماء تا چشمش به ما افتاد دوباره اشکهاش جاری شد.😢علی و محمد،امین رو بغل کردن. همه ساکت بودن.فضا سنگین بود. خیلی جدی به امین گفتم: ادامه دارد.. ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
..👇🏻 برادر انگشترعقیق واسه‌دلبری‌کردن‌نیست!... گفتم‌بدونی فکرنکنی‌باست‌کردن‌رنگ‌عقیق‌وپیراهنت خیلی‌خوشگل‌میشی... اگرم‌بشی اینو‌بدون‌خوشگلی‌واسه‌دختراست مرد‌باید‌غیرت‌داشته‌باشه! تمام🖐🏻🚶🏻‍♂ ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
[♥️✨]•♡• میگفت:↓ یه‌جوری‌روخودتون‌کارکنید که‌حتی‌اگه‌یه‌گناهم انجام‌دادین گریه‌تون‌بگیره(:🖐🏻😞💔 🌱 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
🔥 °•. از بعضے آدم‌های"مذهبےنما " باید ترسید! آنان به درجھ‌ای رسیده‌اند، کھ مـطمئن هستند؛ هرکاری بکنند اشکالے ندارد.!! چۅن فکࢪ مےکنند، با عبادټ‌کردݧ جبرانش مےکنند! 🌱 💔✌️ ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
🌱🌸 ازیخ‌پرسیدن‌ڪه‌چرا‌اینقدر ســردۍ؟!یخ‌جوا‌ب داد گفت؛ من‌کھ‌اوّلم‌آب‌وآخرم‌آب🙂 پس‌گــرمی‌را‌با‌مـن‌چھ‌ڪار؟! اِی‌انسان‌اوّلت‌خـاڪ‌وآخَرت هم‌خاڪ؛پس‌اینهمہ‌سردی‌و غـــــرور‌ازکجا؟!☹ اینآهمہ گناھ واسہ چے🙂واسہ اینکہ بیشتر دل امام زمانتو بشکنی؟! ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
~√ ←•| دنـیـا میخواهی نمازشب بخواݩ; آخـرتـ میخواهی نمازشب بخوان! |• ..🖐🏼 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
. . آدم باید یه حاج حسین یکتای درون داشته باشه که هرچندوقت یکبار بهش یادآوری کنه که اصرار به امر داشته باشه، هرچند که در این مسیر بسی ...!🚶🏻‍♂🖤 🤞🏻 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
اعضای جدید خوش اومدین❤️
‌‌ جواب رو گفت.. برای آنچه که اعتقاد دارید ایستادگی کنید؛ حتی اگر هزینه‌اَش تنها ایستادن باشد.. حتی اگر هزینه‌اَش تنها ایستادن باشد.. حتی اگر هزینه‌اَش تنها ایستادن باشد.. ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
{🥀} پیشونےبندارو باوسواس زیر و رو میڪرد.. پرسیدم:دنبال چےمیگردے!?🧐 گفت:سربند🙂 گفتم:یڪیشوبردار دیگه🙄 چه فرقےداره?! گفت:نه،آخه من مادر ندارم🙃💔 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
⚠️ دیروز تیپ و لشکر می زدیم🍂 امروز مانده ایم چه تیپی بزنیم😓 دیروز روز فدا شدن بود...🥀 امروز روز فدایت شوم😒 "چقدر چفیه ها خونی شد❤️ تا چادری خاکی نشود"🌿 برخی رفتن روی مین... واسه خاک🌵 برخی هم رفتن جلو دروبین... واسه لایک🙄 :)😞 ازشهدا یادگرفتم : .. از ابراهیم هادی ، پهلوانی را ..💪🏻 از حاج همت ، اخلاص را ..👌 از باکری ها ، گمنامی را ..🥀 از علی خلیلی ، امر به معروف را ..🌸 از مجید بقایی ، فداکاری را ..🌺 از حاجی برونسی ، توسل را .. از مهدی زین الدین ، سادگی را ..🌾   از حسین همدانى ، جوانمردى و اخلاق را💐 بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام !! .😔💔 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
💡 -‌ میدونـے یـھ آدم ، کِی قد میکشہ...؟ 🕊 وقتـے ـدورِ بعضۍ ڪاراشو خط میکشه...(:''🌿 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈چهل و هفتم✨ گفتم: _وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی.😠 بعد بالبخند گفتم: _اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی بابام،نه،...☺️ با تهدید گفتم: _مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان.😏☝️ همه خندیدن.😀😁😃😄😂😅علی گفت: _اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم.😎👊 محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود.😂😁 امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار گفت.😊 حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم: _بیام؟😕 گفت:_نه.😍 تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم.... همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد. خاله و خانواده ش هم که بودن. همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره... اوضاع اونجا اصلا خوب نبود. خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن😫😩😭😭😫😩 و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن. با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد.😒😐 حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.😭تا منو دید سریع روشو برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن. بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن. امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش.😒 وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد. صورتش پر از غم بود. دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد.😊 بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه... ادامه دارد.. ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈چهل و هشتم✨ رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت: _زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره.😢 گفتم: _من بهش دادم نشم.😊 -تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟😒 هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد.😢😞عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت: _تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن.😒🙏 صدای زنگ در اومد... عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت: _همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه.😡👋 گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر... تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن. امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود.😡😣رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت: _بریم.😡💓 بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم: _خداحافظ.😒 تو ماشین نشستم... امین شرمنده بود.😓حتی نگاهم نمیکرد.😞بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم: _من میخوام.😍😋🍦 ترمز کرد و گفت: _چی؟😳 بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم: _قیفی باشه لطفا.🍦😋 یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم: _پس مال من کو؟☹️ منظورمو فهمید.گفت: _من میل ندارم.😞 مثلا باناراحتی گفتم: _پس برو پسش بده.منم نمیخورم.😒🙁 رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم: _بخور دیگه.آب میشه ها.😁😋 با اکراه بستنی میخورد.😞من تندتند خوردم و عاشقانه😍 نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم... کلافه از ماشین پیاده شد... یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم: _میدونم سخته ولی اگه این ها رو بخاطر بپذیری☺️☝️ ثواب جهادت بیشتر میشه. باناراحتی گفت: _تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟😞😓 باخنده گفتم: _من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم.😁 -پس چقدر ضرر کردی.😣😞 -آره.راست میگی..میشه منو ببری خونه تون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟😁😜 سؤالی نگاهم کرد. -میخوام اینبار قصد قربت کنم.😉 لبخندی زد و گفت: _دیوانه😅😍 -تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته.😌 اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد... تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود.🌌 اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم.😍😍برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت. -امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟😒 -مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید. -از عمه دیبا ناراحت نباش.اون...😔 -ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم.😊 قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت. ساعت یازده صبح🕚 میخواست بره... ساعت هفت 🕖دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش...😍💞 با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان. وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.😕یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره...😔😣 گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند. پشتش به من بود.فقط.... ادامه دارد... ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈چهل و نهم✨ پشتش به من بود... فقط نگاهش میکردم،👀چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم نبودن.😭🕊قلبم درد میکرد.😭💔 حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره.👣 نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم.برگشت سمت من. چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت: _گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم.😍😢 بالبخند گفتم: _من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم.😌😉 لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشک😭👀😭 جدی گفتم: _امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا ها.☹️😢 بلند خندید.😢😂نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت: _مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟😢😍😉 بالبخند گفتم: _نمیدونم.☹️منکه چشم دیدنشون هم ندارم.تو هم نباید بدونی،چون اگه ببینی خودم حسابتو میرسم.😢😠 دوباره بلند خندید😢😂 و گفت: _با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟مثل بلایی که سر اون دوتا مرد،نزدیک دانشگاه آوردی؟😉😢 خندیدیم.گفتم: _نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم.😢😁 -اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم.😢😄 دوباره خندیدیم.با اشک چشم😢😁😃 میخندیدیم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم🕣 بود. قلبم داشت می ایستاد.رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به من.😍😢 بغلم کرد و گفت: _خداحافظی با خانواده م خیلی طول میکشه. دیگه بهتره بریم بیرون.😢😊 دلم میخواست زمان متوقف بشه.به ثانیه شمار ساعت نگاه میکردم... چقدر تند میرفت.انگار برای جدایی ما عجله داشت.بدون اینکه منو از خودش جدا کنه گفت: _بریم؟😞😢 فهمیدم تا من نخوام نمیره.بخاطر همین سکوت کردم تا بیشتر داشته باشمش. دوباره گفت: _زهرا جان،به منم رحم کن...بریم؟😢😣 با مکث ازش جدا شدم.بدون اینکه نگاهش کنم رفتم کنار.گفتم: _تو برو.منم میام.😢😞 سریع وسایلشو برداشت که از اتاق بره بیرون. جلوی در برگشت سمت من. ولی من پشتم بهش بود.نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم... امین هم حالش بهتر از من نبود.رفت بیرون و در و درو بست.😣 تا درو بست... ادامه دارد... ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
💡 بدون‌تعارف. 🖐🏻 میگه کنکور دارم ‌نمیرسم‌ و...‌بخونم! ببینم‌ میرسی‌ ناهار بخوری؟ شام‌ بخوری؟چت‌ڪنی؟ فیلم‌ببینی؟!!! 😔 چرا وقت‌ عبادت‌‌ که‌ میشه‌ فاز‌ صرفه‌جویی‌ در وقت‌ میگیریم؟!! 💥 روز قیامت‌... نمیگن‌‌ تک‌رقمی بودی‌ یا نه‌ میگن‌ ت‌کو؟!!!! 👌باهمه‌مونم🌱 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
💡 شیطان میگه: همین یڪ بار ڪن، بعدش دیگه خوب شو!!! سوره یوسف/آیه ٩ خــدا میگه: باهمین یڪ گناه ،ممکنه بمیره و هرگز توبه نکنی 🙂 وتا ابد جهنمی بشی...!! ❣️اینجا حرف درمیان است 🦋【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】🦋 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
💡 خداوند نمی‌پرسد ..... چه ماشینی سوار می شدید، بلکه می‌پرسد چند پیاده را سوار کردید؟ خداوند نمی‌پرسد .... مساحت منزلتان چقدر بوده، بلکه می‌پرسد .. در آن خانه به چند نفر خوش آمد گفتید خداوند نمی‌پرسد .... در کمد خود چه لباسهایی داشتید، بلکه میپرسد به چند نفر لباس پوشاندید. خداوند نمی‌پرسد .... بیشترین حقوق دریافتی شما چقدر بوده است، بلکه می‌پرسد برای بدست آوردن آن چقدر شخصیت خود را کنترل دادید. خداوند نمی‌پرسد ... عنوان شغلی شما چه بود، بلکه می پرسد چقدر سعی کردید با بیشترین توانتان بهترین کار را انجام دهید. خداوند نمی‌پرسد ... که در همسایگی چه کسی زندگی می کردید، بلکه می پرسد چه رفتاری با همسایگانتان داشتید. خداوند نمی‌پرسد ... چند دوست داشتید، بلکه می‌پرسد با دوستانتان چگونه رفتار کردید. در مورد رنگ پوستتان نمی‌پرسد، بلکه از شخصیت شما سئوال می کند.👌 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
↩الله‌الله‌ ازین تعبیر...!!!! -چی میخوای الان؟؟ خونه‌میخوای؟؟ میخوای ازدواج کنی؟؟ +هست!! پشت پردهـ هست😄 ←عمدا نمیده میخواد عکس العمل تو رو ببینه...🙃 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
🚨 من فقط موهایم را پوشاندم ... # نه استعدادم را 🤔 ؛ نشانه بی سوادی نیست✋‼️ 🔴 هیچ کس با بی حجابی به جایی نرسیده ... ܓ✾☘✾☘✾☘✾☘✾☘✾ حرفم رو به اونایی هست👈 که فکر میکنند؛ چون سر میکنم ؛ هیچی نمیفهمم😕 باید بگم🙂 دقیقا فکر میکنید 😠 که چیزی که نیازه رو میدونم و میفهمم ... ❣ به هیچ عنوان مانع من نمیشود ...✋⛔️ ✅یه ؛ به کسایی که این جوری فکر میکنند🤓 باید بگم کسی که تورو بخواد💞 نگاه به زیبایی نمی کند ... 😱 نگاه به زیبایی ات می کند ...😉👌 ☑️بدون که هیچ کس با بی حجابی به جایی نرسیده این رو تاریخ ثابت کرده ... ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
• یه جوری زندگی ڪن؛ ڪه وقتی آقـا اومـد؛ نـگـه،فـلانـی! توام بیخیـال بودے...😔 • +آرھ رفیق حواسمون باشـ‌ھ... ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m