eitaa logo
نوشته های یک طلبه
980 دنبال‌کننده
820 عکس
207 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نگران حرف مردم نباش خدا پرونده ای که مردم مینویسن نمیخونه…
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_سوم یک هفته ای می گذرد. حسن دیگر تاب این همه تنهایی را ند
این نامه نگاری ها درخت خشکیده رفاقتشان را آب یاری کرد‌. دوباره حسن و شعبان دست در دست هم در کوچه های خاکی روستا قدم می زدند. حسن سکه ای را که مش غلام به آنها داده بود را بیرون آورد. _فکر کنم یک میلیون تومان ازمان بخرند! _یعنی پول دار می شویم؟ حسن سکه را در بین انگشت شصت و اشاره اش مالاند و گفت: حداقل یک میلیون قیمت دارد! شعبان چشمانش را بست و گفت: با یک میلیون چند تا تیله و یخمک می توانیم بخریم؟ _نمی دانم! رفتند سراغ عتيقه یاب روستا! مردی یک چشم، هفته ای یکبار می آمد به روستا؛ سکه را دید و گفت برای هر دویتان است؟ _بله _از کجا آورده اید؟ _مش غلام! _چقدر دارد؟ _یک صندوق تا خرخره! _اگر بگویید کجا پنهانش کرده دوبرابر ازتان می خرم! _حتما کنار دستش یا زیر لحافش! مرد یک چشم که اسمش هوشنگ بود به هر کدام ده تا صد هزار تومانی داد! حسن و شعبان در عمرشان این مقدار پول را ندیده بودند. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_چهارم این نامه نگاری ها درخت خشکیده رفاقتشان را آب یاری
هر دو حس و حال الاغی را داشتند که تیتاپ خورده باشد. گاهی حسن چرخ و فلک می زد و گاهی شعبان جفتکی به دیوار های سنگی بین راه می زد. اندکی که راه رفتند هر دو کنار جوی آب نشستند. پاچه شلوار های کردیشان را تا زانو بالا زدند و پاهایشان را در آب فرو کردند. شعبان پول ها را در مشت گرفته بود و با پاهایش گِل های ته آب را بالا می آورد. ناگهان مثل پلیس ها گفت: چرا هوشنگ آدرس صاحب سکه ها را پرسید؟ حسن که پاهایش در آب و بالا تنه اش را به عقب کشیده بود گفت: شاید می خواهد برود از مش غلام سکه های بیشتری بخرد! _فکر نکنم! پس چرا جای سکه ها را پرسید؟ حسن سکوت کرد. بعد از یک نفس عمیق گفت: به همان چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟ _مگر به غیر این هم می شود فکر کرد؟ _یعنی میخواهد.... هر دو کلمه دزدی را باهم به زبان آوردند! حسن زد به پیشانی و گفت: اگر هوشنگ مش غلام را بکشد حتما به زندان می رویم! شعبان پول ها را در جیب گذاشت و گفت: چقدر زود از پول داری به بدبختی می رسیم! همه پول دار ها اینقدر زود حرص و جوش می خورند؟ ادامه دارد...
شخصی در کاباره میمیرد و شخصی دیگر در مسجد! شاید اولی برای نصیحت داخل رفته بود و دومی برای دزدیدن کفشها! پس انسانها را به میل خود قضاوت نکنیم!