نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_سوم یک هفته ای می گذرد. حسن دیگر تاب این همه تنهایی را ند
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_بیست_و_چهارم
این نامه نگاری ها درخت خشکیده رفاقتشان را آب یاری کرد.
دوباره حسن و شعبان دست در دست هم در کوچه های خاکی روستا قدم می زدند.
حسن سکه ای را که مش غلام به آنها داده بود را بیرون آورد.
_فکر کنم یک میلیون تومان ازمان بخرند!
_یعنی پول دار می شویم؟
حسن سکه را در بین انگشت شصت و اشاره اش مالاند و گفت: حداقل یک میلیون قیمت دارد!
شعبان چشمانش را بست و گفت: با یک میلیون چند تا تیله و یخمک می توانیم بخریم؟
_نمی دانم!
رفتند سراغ عتيقه یاب روستا! مردی یک چشم، هفته ای یکبار می آمد به روستا؛
سکه را دید و گفت برای هر دویتان است؟
_بله
_از کجا آورده اید؟
_مش غلام!
_چقدر دارد؟
_یک صندوق تا خرخره!
_اگر بگویید کجا پنهانش کرده دوبرابر ازتان می خرم!
_حتما کنار دستش یا زیر لحافش!
مرد یک چشم که اسمش هوشنگ بود به هر کدام ده تا صد هزار تومانی داد!
حسن و شعبان در عمرشان این مقدار پول را ندیده بودند.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_چهارم این نامه نگاری ها درخت خشکیده رفاقتشان را آب یاری
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_بیست_و_پنجم
هر دو حس و حال الاغی را داشتند که تیتاپ خورده باشد.
گاهی حسن چرخ و فلک می زد و گاهی شعبان جفتکی به دیوار های سنگی بین راه می زد.
اندکی که راه رفتند هر دو کنار جوی آب نشستند.
پاچه شلوار های کردیشان را تا زانو بالا زدند و پاهایشان را در آب فرو کردند.
شعبان پول ها را در مشت گرفته بود و با پاهایش گِل های ته آب را بالا می آورد.
ناگهان مثل پلیس ها گفت: چرا هوشنگ آدرس صاحب سکه ها را پرسید؟
حسن که پاهایش در آب و بالا تنه اش را به عقب کشیده بود گفت: شاید می خواهد برود از مش غلام سکه های بیشتری بخرد!
_فکر نکنم! پس چرا جای سکه ها را پرسید؟
حسن سکوت کرد. بعد از یک نفس عمیق گفت: به همان چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟
_مگر به غیر این هم می شود فکر کرد؟
_یعنی میخواهد....
هر دو کلمه دزدی را باهم به زبان آوردند!
حسن زد به پیشانی و گفت: اگر هوشنگ مش غلام را بکشد حتما به زندان می رویم!
شعبان پول ها را در جیب گذاشت و گفت: چقدر زود از پول داری به بدبختی می رسیم!
همه پول دار ها اینقدر زود حرص و جوش می خورند؟
ادامه دارد...
هدایت شده از ☫جَــهـ³¹³ـآدْ♥︎☞︎
شخصی در کاباره میمیرد
و شخصی دیگر در مسجد!
شاید اولی برای نصیحت داخل رفته بود
و دومی برای دزدیدن کفشها!
پس انسانها را به میل خود قضاوت نکنیم!
هدایت شده از حسینیه فاطمه الزهرا دیلم_مسجد الرسول دیلم
#گزارش_تصویری
به مناسبت هفته دفاع مقدس
بازدید از گنجینه ایثار و شهادت اردکان
#آموزش_تفریح_تربیت
#مهروهمدلی
#مسجد_الرسول_دیلم
#حسینیه_فاطمه_الزهرا_دیلم
#قرارگاه_عملیاتی_حضرت_زینب
#نوجوان