#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_بیست_و_پنجم
_ حسین صدایم کنید بجای سروان؛
_ آقا حسین راستش هفته قبل صبح زود بود که مردی چاق با ریش های زرد بچه ای را می کشید؛ در خرابه او را خفه کرد و رفت!
مشکوک شدم!
با اشک گفت: به خدا راست میگم!
_خب گفتی او را می شناسی؟
_بله سر کوچه بریان فروشی دارد!
_ علت کشته شدن آن کودک را می دانی؟ مِن مِن کنان گفت: نه
_ کسی غیر از شما صحنه قتل رو دیده؟
_خیر
با خداحافظی از خانه خارج شدم! اسم و رسم آن زن را در خاطرم سپردم شاید دوباره به درد پرونده بخورد! سوسن بیاتی
اما قاتل طبق ادعای سوسن خانم بریان فروش بود؛
همان کسی اسمش در نامه ای که مهدی از الیاس پیدا کرد آمده بود!
از بریان فروش بعید نبود مرتکب قتل شود! چون الیاس را کتک زده!
پس می تواند آرش را هم او کشته باشد! اما چرا؟!
به سراغ بریان فروشی رفتم
ادامه دارد...
#طنز_های_مدرسه
#قسمت_بیست_و_پنجم
نوک مداد را تیز تیز کرده بود! وقتی که سرم پایین بود. مداد را فرو کرد در گردنم!
حس کردم یک نفر واکسن به من میزند!
داد زدم توی کلاس: آاااااااااااااااخ
همه کلاس ساکت شدند!
آقای معلم که خمار بود و سرش توی گوشی بود!
با همان مقدار صدایی که من داد زدم گفت:مرررررررررررگ
پاهایش را جمع کرد از روی میز و آمد جلو!
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_بیست_و_پنجم
_من نسکافه دوست دارم؛
_انتخاب خوبیه!
نازنین گفت: راستی حسین یه نفر هست که من بهش گفتم من و تو باهم دوست هستیم!
چشمانم باز باز شد؛ نفسم حبس شد؛ لبم را گاز گرفتم.
توی دلم گفتم: آخرش دیدی لو رفتی احمق! نتیجه دوستی با جنس مخالف همینه!
نازنین فهمید ترسیده ام،
دستی به مو های طلایی اش کشید و موهایش را زیر شالش برد.
گفت: نترس بابا! اتفاق بدی پیش نمیاد؛ طرفی که بهش گفتم من و تو دوست هستیم آشنا هست!
بیشتر ترسیدم و با صدای لرزان گفتم: کیه؟!
گفت: مادرم!
شوکه شدم؛ گفتم: مادرت!!! چی گفت؟!
نازنین با لبخند گفت: هیچی! اونم از تو خوشش اومده و اجازه داده باهات در ارتباط باشم!
توی دلم گفتم: اگر مادر من بفهمه با یه دختر رفیقم روی منقل حیاط کبابم می کنه!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_چهارم من گوشه حلقه نشسته بودم و به چرندیاتشان گوش می دادم. حمید صدایش را
#مقر_تاریکی
#قسمت_بیست_و_پنجم
اعضای شورا به نقطه ضعف هاشم دست پیدا کردند؛ عجیب بود؛
دوباره بساط جلسه برپا شد،
زی زو گفت: نقطه ضعف هاشم، بچه های کوچکی اند که هاشم سراغ حلقه شان می رود!
باید بچه ها هاشم را سرنگون کنند!
در دلم بهشان خندیدم، اصلا مگر می شد! بچه ها بیشتر به جای اینکه به حرف پدر و مادرشان گوش بدهند از حرف های هاشم اطاعت میکنند، آن وقت می خواهند از طریق بچه ها به او ضربه بزنند!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_چهارم این نامه نگاری ها درخت خشکیده رفاقتشان را آب یاری
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_بیست_و_پنجم
هر دو حس و حال الاغی را داشتند که تیتاپ خورده باشد.
گاهی حسن چرخ و فلک می زد و گاهی شعبان جفتکی به دیوار های سنگی بین راه می زد.
اندکی که راه رفتند هر دو کنار جوی آب نشستند.
پاچه شلوار های کردیشان را تا زانو بالا زدند و پاهایشان را در آب فرو کردند.
شعبان پول ها را در مشت گرفته بود و با پاهایش گِل های ته آب را بالا می آورد.
ناگهان مثل پلیس ها گفت: چرا هوشنگ آدرس صاحب سکه ها را پرسید؟
حسن که پاهایش در آب و بالا تنه اش را به عقب کشیده بود گفت: شاید می خواهد برود از مش غلام سکه های بیشتری بخرد!
_فکر نکنم! پس چرا جای سکه ها را پرسید؟
حسن سکوت کرد. بعد از یک نفس عمیق گفت: به همان چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟
_مگر به غیر این هم می شود فکر کرد؟
_یعنی میخواهد....
هر دو کلمه دزدی را باهم به زبان آوردند!
حسن زد به پیشانی و گفت: اگر هوشنگ مش غلام را بکشد حتما به زندان می رویم!
شعبان پول ها را در جیب گذاشت و گفت: چقدر زود از پول داری به بدبختی می رسیم!
همه پول دار ها اینقدر زود حرص و جوش می خورند؟
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_بیست_و_پنجم
از دوچرخه پایین آمد!
کنار لاستیک عقبش دو پاگیره جوش داده بود، آنها را پایین داد و گفت:« بفرما! پات رو بذار روی پاگیره ها و بریم!»
پاهایم را گذاشتم روی پاگیره
دو دستم را روی شانه آرمان گذاشتم. بدنش کمی گرم بود.
اما دلم را حسابی گرم می کرد!
نسیم تابستانی موهای آرمان را می رقصاند.
کمی شانه اش را فشار دادم و گفتم: «نمی گی دل ما برات تنگ میشه! اینقدر دیر میای!»
شانه اش را کمی به طرف بالا حرکت داد و گفت: نشد دیگه!
آن شب که من ساعت یازده داشتم از خستگی در زمین فرو می رفتم!
به خاطر آرمان تا یک شب بیرون بودم!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#راهب #قسمت_بیست_و_چهارم سکوت، مسجد مدینه را عرق خودش کرد. مسیحیان نجران متعجب همدیگر را نگاه می ک
#راهب
#قسمت_بیست_و_پنجم
پیامبر آخرالزمان سکوت را شکست و گفت: بحث و جدل بی فایده است!
ما شما را دعوت به مباهله می کنیم!
هر آیینی که بر حق نبود عذاب الهی برآن محقق می شود.
شرجیل از پیامبر آخرالزمان درخواست فرصت کرد. تا تصمیم نهایی را ابلاغ کند.
ادامه دارد...