eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
405 ویدیو
30 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_یکم این صدای خنده اطرافیان بود که مقر را پر کرد. نوجوانان دست هاشم را گر
هاشم تبدیل به چهره شاخص مقر شده بود. ماجرای موفقیت های او ادامه داشت تا هنگامی که بوی حسادت سروکله اش پیدا شد. در آشپزخانه مقر جلسه سری برگزار شد. بدون حضور هاشم! عجیب بود برایم که هاشم حضور ندارد! مگر می شد جلسه ای بدون او برگزار شود. کنار کابینت های طلایی آشپزخانه تکیه می دهم. در دلم آشوب بود، انگار دلم ماشین لباس شویی شده. یکی یکی اعضای شورای مقر می آمدند، روی هم شدیم ده نفر! بدون هاشم. متاسفانه نمی توانم اسم حقیقی اشخاص را بیاورم. از اسم های غیر حقیقی استفاده می کنم. حمید که فرمانده گشت، سبزه، قد بلند و درشت هیکل بود بحث را شروع کرد: دور هم جمع شده ایم تا تکلیف مقر را مشخص کنیم. این طور نمی شود! من از آینده مقر نگرانم.... ادامه دارد ...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_دوم هاشم تبدیل به چهره شاخص مقر شده بود. ماجرای موفقیت های او ادامه داشت
حمید خوب سر اعضای شورا را شیره مالید. همان طور که اعضا حلقه زده بودند دور هم، رو به فرمانده کرد و گفت: فرمانده شما مقبولیت خودت رو از دست دادی! دیگه کسی آدم هم حسابت نمی کنه چه برسه حرفت رو گوش بدن! فرمانده آب دهانش را قورت داد و عینکش را تنظیم کرد. هیچی نگفت! صدای اعتراضات به هاشم از گوشه و کنار حلقه بگوش می رسید. یکی می گفت: اگر این جوری پیش برود پس فردا جایی برای ما نیست! دیگری می گفت: هاشم هنوز نیامده همه او را دوست دارند! وای به حال وقتی که جاخوش کند! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_سوم حمید خوب سر اعضای شورا را شیره مالید. همان طور که اعضا حلقه زده بودند
من گوشه حلقه نشسته بودم و به چرندیاتشان گوش می دادم. حمید صدایش را بلند کرد و گفت: چاره پیش خودم هست! همه خفه خون گرفتند؛ فقط صدای قل قل کتری روی گاز مقر شنیده می شد؛ حمید گفت: باید هاشم را در حاشیه کنیم! آنهم به طوری که نفهمد از کجا ضربه خورده، بگردید دنبال آتو و نقطه ضعف های هاشم، آن جلسه نکبت بار تمام شد، سر درد شده بودم. می خواستم به هاشم نقشه شان را بگویم، ولی حمید پیش دستی کرد و در جمع به من گفت: می دونم تو رفیق هاشم هستی! اگه فهمیدم بهش گفتی تیکه بزرگه گوشته! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_چهارم من گوشه حلقه نشسته بودم و به چرندیاتشان گوش می دادم. حمید صدایش را
اعضای شورا به نقطه ضعف هاشم دست پیدا کردند؛ عجیب بود؛ دوباره بساط جلسه برپا شد، زی زو گفت: نقطه ضعف هاشم، بچه های کوچکی اند که هاشم سراغ حلقه شان می رود! باید بچه ها هاشم را سرنگون کنند! در دلم بهشان خندیدم، اصلا مگر می شد! بچه ها بیشتر به جای اینکه به حرف پدر و مادرشان گوش بدهند از حرف های هاشم اطاعت می‌کنند، آن وقت می خواهند از طریق بچه ها به او ضربه بزنند! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_پنجم اعضای شورا به نقطه ضعف هاشم دست پیدا کردند؛ عجیب بود؛ دوباره بساط ج
فرمانده هم مخالفتی نکرد، انگار خطر هاشم را برای خودش درک کرده بود، می دانست اگر هاشم این جور پیش برود مقر دارای فرمانده جدیدی خواهد شد! عجیب بود، چون این اتفاق و فتنه بر علیه هاشم در جایی رخ می داد که افراد مقر ادعای دین داری و پایبندی به ارزش های حکومت را داشتند! عجیب تر آنکه خود را اسوه اخلاص بر می شمارند؛ از چهره شان همین به نظر می‌رسید چون ته ریش داشتند، چون تسبیح به دست می گرفتند، چون دکمه های یقه شان را به زور هم که شده بود می بستند! اما در باطن خود شیاطینی بودند که ابلیس به آنها آفرین می گفت. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_ششم فرمانده هم مخالفتی نکرد، انگار خطر هاشم را برای خودش درک کرده بود، می
بین نوجوانان مقر شایعه شد که هاشم همجنس باز است! خبر مثل بمب در مقر پیچید و گند تعفن آن همه جا را پر کرد. حالا آنهایی که کینه او را به دل گرفته بودند وقت عشق و حالشان بود. هاشم توجهی به حرف ها نمی کرد و کار خودش را انجام می داد. افسوس که نوجوانان از او ترسیده شدند. ماموران فرمانده و حمید که رئیس گشت بود کار خود را به خوبی انجام دادند. وقتی هاشم را می دیدند به اسمش پسوند همجنس باز را اضافه می کردند. مثلا وقتي هاشم وارد مقر می شد می گفتند: بچه ها بچه باز آمد... یا وقتی که می خواستند خداحافظی کنند به هاشم می گفتند: همجنس باز امشب میخواهی چه کسی را سر به نیست کنی؟ این کلمات هاشم را می سوزاند ولی در چهره ش آرامش خاصی بود. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_هفتم بین نوجوانان مقر شایعه شد که هاشم همجنس باز است! خبر مثل بمب در مقر
با پیشنهاد حمید، فرمانده جلسه ای گذاشت که در آن هاشم هم حضور داشت. محل جلسه آشپز خانه بود، با این تفاوت که همه اعضای شورا دور تا دور آشپزخانه ایستاده بودند؛ یک جای جلسه بو می داد؛ آنهم اینکه من و هاشم یک ربع پشت در آشپزخانه معطل شدیم و بعد وارد جلسه شدیم. دلم به حال هاشم می سوخت، این همه خدمت کرده بود حالا به جای تشکر و دستت درد نکند نوجوانان مقر به او می گفتند همجنس باز! هاشم وارد جلسه شد به همه دست داد، لبخند همیشگی اش را بر لب داشت. گوشه ای ایستاد و به اپن لم داد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_هشتم با پیشنهاد حمید، فرمانده جلسه ای گذاشت که در آن هاشم هم حضور داشت.
صحنه گردان جلسه اعضای شورا حمید بود؛ به تازگی جانشین فرمانده هم او را همراهی می کرد. جوانی قد بلند،لاغر و سبزه به اسم ناصر؛ او هم از مدعیان برکناری هاشم بود. فرمانده‌ و حمید عجب سیاستی داشتند؛ حمید با حزن و ناراحتی در حالی که سرش را به چپ و راست تکان میداد گفت: متأسفانه بعضی نوجوانان نمک نشناس در مقر برای هاشم عزیز حرف و حدیث درست کرده اند! فرمانده آهی کشید و گفت: ما همگی هاشم را دوست داریم و نمی خواهیم این جور مورد هجمه قرار بگیرد! پس فردا می‌خواهد ادامه زندگی بدهد با مشکل مواجه می شود. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_نهم صحنه گردان جلسه اعضای شورا حمید بود؛ به تازگی جانشین فرمانده هم او را
جانشین گشت ناصر گفت: همه می دانیم که هاشم این کاره نیست باید جلوی این حرف ها را بگیریم! هاشم لبخندی بر لب داشت؛ نگاهش هم به زمین بود، انگار از نمایش خیمه شب بازی فرمانده و نیرو هایش می خواست استفراغ کند؛ در دلش هم می گفت: خر خودتان هستید! هاشم سرش را بالا آورد و گفت: من به این حرف ها اهمیت نمی دهم کار خودم را می کنم! اعضای شورا با شنیدن این کلام انگار آتشی در خشتک‌شان رها شد و هم دیگر را بر و بر نگاه می کردند. حمید رئیس گشت گفت: می دانم هاشم خودت می توانی جمع و جورش کنی اما توصیه ما این است که از بچه ها فاصله بگیری و با هم سن سال خودت بگردی! هاشم گفت: این خواسته همه اعضا هست؟ همه سری تکان دادند و تایید کردند؛ هاشم گفت: به خواسته تان فکر میکنم. از جلسه خارج شد. حالش مثل بازیکنان کشتی کجی بود که هفت هشت نفری بر روی سرش ریخته بودند و شل و پلش کرده بودند. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_سی_ام جانشین گشت ناصر گفت: همه می دانیم که هاشم این کاره نیست باید جلوی این حرف ه
بالای صفحه ۴۰ دفتر خاطرات مهم می‌نویسم: امان از حسادت... هاشم در کمال ناباوری درخواست اعضای شورا را قبول می‌کند. نوجوانانی که داشتند از سایه وجود هاشم بهره مند می شدند همگی رها شدند. این نبود هاشم ضربه های چندانی به بچه ها زد. همچنین حرف و حدیث های پشت سر هاشم بیش و بیشتر شد. تا آنجا که نوجوانان می گفتند هاشم مرتکب کار بسیار زشتی شده است... نقشه بعدی حمید و فرمانده رسوایی هاشم بود که آن را هم به خوبی دنبال کردند. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_سی_و_یکم بالای صفحه ۴۰ دفتر خاطرات مهم می‌نویسم: امان از حسادت... هاشم در کمال
هاشم همچنان در فضای مجازی عضو گروه کوچک تر ها بود. نقشه فرمانده عملی شد. شخصی ناشناس در گروه نوشت: ما جایی که بچه هامون رو به اسم دین ازشون سوء استفاده کنند نمی‌یاریم! فرمانده در جواب نوشت : چه کسی از بچه شما سوء استفاده کرده؟ شخص ناشناس: هاشم! هم زمان با ارسال این پیام موجی از شکلک های تعجب در گروه سرازیر شد. هاشم از گروه لفت داد. این شروع تاریکی مقر بود. این آبرو ریزی مانند چاه فاضلابی که لبریز شده باشد در همه جا پخش شد! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_سی_و_دوم هاشم همچنان در فضای مجازی عضو گروه کوچک تر ها بود. نقشه فرمانده عملی شد
هاشم دیگر سر و کله اش در مقر پیدا نشد! اعضای شوری نفس راحتی کشیدند. دلم برای هاشم تنگ شده بود. البته می دانستم هاشم قرار نیست با چهارتا حرف مفت جا بزند. اما از اینکه در مقر نمی دیدمش ناراحت بودم. گذشت و گذشت تا اعضای مقر دعوت شدند به جلسه تجلیل از فعال ترین مقر ها! همه در دو ردیف اول صندلی های سالن نشسته بودیم. فرمانده نیروی های کل مقر اسامی بهترین ها را اعلام کرد. اولین اسم را خواند! گفت: فعال ترین، پر تلاش ترین و رتبه شایسته تقدیر در طول تاریخ راه‌اندازی مقر ها برای جناب آقا هاشم عبداللهی می باشد! اعضای شوری تا این اسم را شنیدند سری به نشانه تاسف تکان دادند. هاشم رفت روی سن لبخندی حواله فرمانده مقر تاریکی کرد. پشت تریبون ایستاد و گفت: دنیا جای درس گرفتن است! اگر درس نگیری می بازی! عده ای از من فراری شدند برایم پاپوش درست کردند خواستند انصراف بدهم! خواستند رها کنم! اما مگر زمین خدا تنگ و کوچک است! رفتم در مقری دیگر و آنجا را آباد کردم. حضار هاشم را تشویق کردند. پایان نویسنده و طراح: محمد مهدی پیری