eitaa logo
نوشته های یک طلبه
961 دنبال‌کننده
820 عکس
205 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه سعید خیلی نقلی بود؛ البته چه عرض کنم، خانه نبود یک اتاق پنج در سه، که یک حمام و دستشویی هم در آشپزخانه اش داشت؛ به آقای احمدی که از حیاط دو متری خانه دیدن می کرد گفتم: شرمنده اوضاع احوال سعید هم بهتر از من نیست! _اشکالی نداره مهم اینکه شما قرار داستانی رو بگید که با اون آینده خیلی ها تغییر کنه! بازپرس نگاهی به لبم انداخت که از کشیدن سیگار قرمزی اش به سیاهی تبدیل شده بود؛ وگفت: با اجازه، از روز اولی که در اتاق بازجویی شما داستان رو شروع کردید صدایتان را ضبط می کردم؛ _مشکلی ندارد؛ رفتیم داخل؛ روی مبل رنگ و رو رفته سعید نشستیم؛ با هر حرکت ما صدای قیچ قیچ می داد؛ آقای احمدی گفت: سعید چه کاره است؟! _او کارگر شهرداری است؛ در قسمت جمع آوری زباله؛ و الان هم طبق معمول زده بیرون؛ _خب بگذریم، بریم سراغ داستان؛ گفتید: پدرتان وقتی شنید شما قصد ازدواج دارید نزدیک بود خفه بشه! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_سی_ام جانشین گشت ناصر گفت: همه می دانیم که هاشم این کاره نیست باید جلوی این حرف ه
بالای صفحه ۴۰ دفتر خاطرات مهم می‌نویسم: امان از حسادت... هاشم در کمال ناباوری درخواست اعضای شورا را قبول می‌کند. نوجوانانی که داشتند از سایه وجود هاشم بهره مند می شدند همگی رها شدند. این نبود هاشم ضربه های چندانی به بچه ها زد. همچنین حرف و حدیث های پشت سر هاشم بیش و بیشتر شد. تا آنجا که نوجوانان می گفتند هاشم مرتکب کار بسیار زشتی شده است... نقشه بعدی حمید و فرمانده رسوایی هاشم بود که آن را هم به خوبی دنبال کردند. ادامه دارد...
البته که بعد از آن ماجرا از امیر عذرخواهی کردم! امیر نفسش را با آهی بیرون داد! انگار می خواهد شاخ غولی را بشکند! رفت جلوی آرمان و گفت: «داش شرمنده! دست خودم نبود!» آرمان، دست امیر را که دراز کرده بود را فشار داد و گفت:«دشمنت شرمنده!» بعد از آن ماجرا آشنایی من و آرمان بیشتر شد. به قول معروف داشتیم باهم تازه دوست می شدیم. خوشحال بودم که با کسی که واقعا می خواستمش داشتم دوست می شدم! همان شب که یقه امیر را گرفته بودم. بعد از نصب پرچم ها، دوباره آرمان با دوچرخه اش مرا به خانه برگرداند؛ البته تعارف کردم و گفتم: خودم می‌روم زحمت بهت نمیدم! _زحمت چیه بشین! در بین راه که می آوردم، نگاهی به ساعت دیجیتالم انداختم؛ ساعت از یک هم گذشته بود! اما می خواستم تا صبح با آرمان باشم! ادامه دارد...